❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت622 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 مردک عوضی از مردانگی هیچ ارثی نبرده بود. دیوانه ای بود
#رمان_عروس_فراری_خان
#قسمت623
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
نگاهی به ساعت انداختم. تازه شش بود.
ترجیح دادم این یک ساعت باقی مانده را با بچه ها سر کنم.
اگر امشب می توانستم آن اطلاعات را کسب کنم دیگر بر می گشتم به عمارت و نمی توانستم ببینمش.
کنارشان رفتم و کلی گفتیم و خندیدیم.
با این که تمام وجودم از استرس پر شده بود و می لرزید اما باز هم نمی توانست
جلوی خندده هایم را بگیرم.
باز هم از همان شب هایی بود که بی دلیل می خندیدیم، حتی به ترک دیوار.
-بچه ها.
-بله.
-می گم گوشی شقایق دست کدومتونه؟
سحر همین طور که دو لپی آن شیرینی ها را می خورد دستش را بالا آورد.
-می تونم من نگه دارم.
-شما که توی عمارت کلی از این ها می بینید.
و باز هم بی جهت شروع کردن به خندیدن.
-آره خب، ولی بذارین من براش نگه دارم.
-باشه بابا، بیا.
-فقط آخر شب بهش بده که جونش وصل این گوشیه.
خندیدم و موبایل را از دستش گرفتم.
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#رمان_انلاین_جدید😍
#فقط_همینجا_میتونید_دنبالش_کنید♥️