❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت623 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 نگاهی به ساعت انداختم. تازه شش بود. ترجیح دادم این یک
#رمان_عروس_فراری_خان
#قسمت624
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
خداروشکر وقتی که ندیمه خانم بودم خوب کار کردن با این موبایل های لمسی را یاد گرفته بودم.
تمام کارم هم فقط عکس گرفتن بود.
-حالا رمزش رو چی گذاشته؟
-اسم آقاشون رو.
ابروهایم را بالا انداختم و همه پقی زدیم زیر خنده. خوب بود که خود شقایق بینمان نبود. وگرنه کلی اذیتش می کردیم.
باز هم نگاهی به ساعت کردم.
-بچه ها من می رم خونه یه لحظه میام.
-تو چرا این قدر مشکوک می زنی، می ری هی می یای.
-راستش رو بگو کلک، نکنه چشمت یکی از این پسر ها رو گرفته، رفت و امد می کنی جلب تووجه کنی.
در جوابشان فقط خندیدم.
هر لحظه که به رفتنم به آن قرار نزدیک تر می شد استرس تمام وجودم را می گرفت.
نمی توانستم حتی روی پاهایم بایستم.
به راحتی لرزش پاهایم را حس می کردم.
توجهی دیگر به شوخی هایشان نکردم و با سرعت از عروسی خارج شدم.
بسم اللهی گفتم.
خودم هم می دانستم کارم چقدر ریسک بزرگی بود.
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#رمان_انلاین_جدید😍
#فقط_همینجا_میتونید_دنبالش_کنید♥️