❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
#خـــانهوسباز♨️ #p12 بابا که از پاسخ دادن مامان ناامید شده بود، طرفم قدم برداشت وگفت: -چیشده شان
#خـــانهوسباز♨️
#P13
بی منطقی خانواده ام رو باید کجای دلم میزاشتم؟ حتی یک لحظه
هم به من فرصت حرف زدن ندادن.
بابا موهام رو دور دستش تابید و به بی رحم ترین شکل ممکن،
روی زمینم کشید و در همون حال گفت:
-چقدر بهت گفتم حق نداری بری تو جنگل. چقدر بهت گفتم تا دیر
وقت حق نداری از خونه بیرون بمونی.
این حرف ها داغ دلم رو تازه تر می کرد.
دستم رو روی سرم گذاشته بودم و با تمام وجود جیغ می کشیدم.
مامان به طرف بابا دوید و در حالی که سعی داشت موهام رو از
حصار انگشت هاش بیرون بکشه گفت:
-ولش کن زرمان، ولش کن کشتیش
بابا به یک باره موهام رو رها کرد. باضجه سریع خودم رو عقب
کشیدم و بهش خیره شدم.
دست هاش رو بالا آورد و محکم توی سر خودش کوبید و با
صدایی بلند گفت:
-دیگه چطور سرمو بین مردم بلند کنم؟ همه جا چو بیوفته زرمان
یه دختر داشت، بی عفتش کردن؟
می ترسیدم؛ کابوس من همین بود و بس!
مامان با بی حالی روی زمین افتاد. میون گریه به سختی گفت: