.
نگارا...
چون «تــو» کس دلبر نباشد❣
#مریم_قهرمانلو
©|• @leili_bieshq
❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #part125 _
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#سوگلی_خان
#part126
مش حسین را مگر می شد از یاد ببرد وقتی دل در گروی محبت نجیبانه ی او داشت اما عمری او را از خود و خود را از او دریغ کرد که بتواند در عمارت بماند...
ایراندخت که از ابتدا به دلیل حضور خواهرش لام تا کام سخنی به میان نیاورده بود.
درونش کوره ای گداخته بود که شعله اش به هر کس که نزدیکش می ماند،ضرر می رساند.
دلارای کلمه ای به زبان نیاورده بود و یاد نصیحت مش حسین در گوشش چون نسیم آمد اما ماند: " دختر جان سیاست زن به صدا بلند کردن و رقیب رو با بی آبرویی از میدون به در کردن نیست، تو دل شوهرت رو واسه خودت نگه دار؛ عالم و آدم مجبور به سکوت می شن".
دستش در دست گرم آرش، از اضطراب عرق کرده بود اما لحظه ای رهایی بین شان رخ نداد.
آرش که متوجه نگاه های پرده در جهانشیر شده بود که حتی مراعات حضور او و غیرتش را نمی کرد، با بیشتر شدن حجم ناراحتی هایش از آن جمع خارج شد.
دلارای همان جا از رفتن آرش و رها شدن دستش، تمام تنش یخ زد.
بهار بود و زمستان شانه هایش را به آغوش کشید...
تنها میان غریبانه های دلش، ماند و آرش همراهش نکرد تا جان از او بگیرد و هوا هم از او...
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
آرزو میکنم
که خنده ات
تنها به عادت مرسوم "عکس گرفتن"
نبوده باشد...!
و تو خندیده باشی در آن لحظه
از ته دل...
چرا که خنده ی «تــو»♥️
جهان را زیبا میکند...
#یغما_گلرویی
©|• @leili_bieshq
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پارت اول #رمان_سوگلی_خان👇♥️
https://eitaa.com/leili_bieshq/27088
دوستان جدیدخوش اومدید🌸🍃
قدیمیا عشقین😘❤️
خاطره خوب کسی شو
حتی اگر
قرار بر همیشه ماندن نیست
آنی شو که وقتے در ذهنش آمدی
چشمانش «تــو» را لو بدهند :)♥️
#صابر_ابر
©|• @leili_bieshq
❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #part126 م
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#سوگلی_خان
#part127
اشک پل زده میان عسلی هایش را با پلک زدن مداوم و سر به سقف میهمان خانه ساییدن، زدود.
به سمت ملوکی رفت که هنوز گره نگاهش از رج های گلیم باز نشده بود.
رفت و چشم هایش در چشم کسی ننشست اما صدای در آمد و اجازه ی ایراندخت با صدایی گرفته، برای دانستن این که چه کسی پشت در است؛
کنجکاوش کرد.
ایستاد و ماه منیر با همان عادت ثابت، ابتدا سرش را از میان دو لنگه ی در وارد کرد و با چشم به دنبال شخصی بود که با دیدن دلارای؛ نیشش باز شد اما تشر ایراندخت خنده اش را در نطفه خفه کرد.
_اومدی رنگ به رنگ آدم ببینی و بخندی که چی؟
ماه منیر قیافه ی ترسانی به خود گرفت و با تته پته گفت:
_خانم ببخشید اومدم دنبال خانم.
صدای خنده ی همه به این مدل سخن گفتن او بلند شد.
_اومدی دنبال من که چی بشه؟
حرف من و توی پاپتی چیه که باید بیام؟
ماه منیر در دل لیچاری بارش کرد و گفت:
_ببخشید خانم ولی من به دستور خان از امروز ندیمه ی دلارای شدم، گفتن بیام ببرم شون خونه ی ملوک که واسه شهر رفتن لباس عوض کنه.
خنده ها شد زهرخند و شکوفه ی گیلاسی روی لب های دلارای نشست.
پس حواسش با رفتن هم به او بود که می دانست در این جمع بی او چه غریب است.
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
چشم «تو»...♥️
باده ترین جام حلالیست که هست
در مقامی که
همـان حـــال محـالیست کـه هست
#افشین_یداللهی
©|• @leili_bieshq
❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #part127
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#سوگلی_خان
#part128
_برو چرا وایستادی دختر؟
دلارای از چشم های پر حرف و رخ بی رنگ ملوک گذشت و به سمت در پرواز کرد.
کنار در ایستاد و با اجازه ای روی لب هایش آمد و رفت.
_باید این جوری میخ خودت رو بکوبی که با هیچی نشه از تو در و دیوار در آوردش!
ایراندخت که دیگر تا خرخره پر بود از خانم شدن دختری رعیت، خروشید:
_بس کن توران.
توراندخت پاچینش را روی پا مرتب کرد و با چهره ای عبوس گفت:
_دروغ که نمی گم خواهر، خو به از جایی اومده که معلوم نمی کنه چه جور دختری بوده؛ پاشو بریم جهانشیر.
پس فردا به اسم عروس معلوم الحال این خونه، ممکنه به تو هم زن ندن.
جهانشیر که به طوفان و گرد و خاک میان این دو خواهر عادت داشت، بیخیال از روی صندلی بلند شد و دست در جیب شلوار پاچه گشادش کرد که به تازگی در تهران مد شده بود و در سفر اخیری که داشت، خریده بود.
_بمونین.
چادر رنگی اش را برداشت و دور خود پیچاند.
_تا دو تا حرف حق می گم رو ترش می کنی ایران، موندنم چه فایده که این دختره داره پرده احترام میون همه خونواده رو از هم می دره.
ملوک هم دست بر زانو گذاشت و با یاالله گفتن خاموشی سر پا ایستاد اما از کنایه ی توراندخت نگذشت.
_زبون تیزی نداره که میون شما رو به هم بزنه خانم جان، اونی که با زبونش دوتا مار مُرده رو به جنگ هم می ندازه؛ اون دخترنیست!
گفت و با همان دست بر زانو نشسته از کنارشان عبور کرد.
جهانشیر از فراست او و طعنه ای که به مادرش زد، بی قیدانه خندید.
ِ_تو چته امروز سرت گرم و مدام می خندی؟
جهانشیر دست هایش را به نشانه ی تسلیم بالا گرفت:
_منو وارد جنگ زنونه نکنید که نه توان مقابله دارم و نه زبونش رو.
من می رم گاریچی رو بیابم، تو اگه حرفی تو دلت سر از تخم در نیاورده؛ بزن و بیا.
با چشم و ابرو به او فهماند دهانش را ببندد.
ِ _دیدی خواهر، باز بگو توران بدِ تو و بچه ت رو می خواد!
وقتی لله ی بچه رو تو خونه و زندگیت نگه داری، می شه همون مار تو آستین پروروندن که امروز اونم رو مهمونت زبون می کشه.
_ملوک بچه ها رو بزرگ کرده، آرش بیشتر از من؛ اون رو دوست داره.
خال روش بیفته کل این عمارت رو، روی سر همه خراب می کنه.
توراندخت رفت و کنار خواهرش نشست، دستش را روی دست او نشاند:
_بزرگتری ولی دارن بزرگی رو ازت می گیرن اونم به ناحق، هوای خودت رو داشته باش که بعد هدایت خدابیامرز؛ این گشنه گداها به زندگیت نتازن.
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸