❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #p619 _دی
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#سوگلی_خان
#p620
به لحن شوخ همسرش ریز خندید و تاب مژگانش، دل او را به یغما کشاند. همایون با بدرقه ی دوستان مشترک شان، پا به درون خانه گذاشت و مهیا شدن آن دو را دید.
_کجا به سلامتی؟
دلارای با یادآوری سخن آرش در مورد او، لب گزید و خنده اش را مهار کرد.
آرش هم ضربه ای به کمر همایون زد و کنار گوشش چیزی گفت که صدای خنده ی هر دو به هوا برخاست.
باز هم برادرانه هم را در آغوش کشیدند. دلارای قطره اشکی را که روی صورت ماه منیر لغزید را با سر انگشت پاک کرد و تمامی مهرش را در زلال نگاهش جای داد.
_خوشبخت باشی دختر.
با بستن در و چشم دوختن به فضای خالی خانه انگار تازه فهمیدند که همه رفته و آن دو فقط وسط خانه مانده اند. همایون مهربان نگاهش کرد، ماه منیر مردد بود قدمی به سمتش بردارد یا بماند و ناز شود برای نیاز این مرد. قدم بلندی که همایون به سمتش برداشت، جبران تردیدش شد.
-صدات چرا در نمیاد دختر؟
ماه منیر با گیجی گفت: _ها؟
همایون ملایم خندید و دستش بالا آمد. گره روسری اش را باز کرد و سیب کوچک گلوی ماه منیر بالا و پایین شد.
-تو حسرت یه بار دیدن موهاتم، فقط همین جلوی سرت رو دیدم. دلم می خواد موهای زنم رو ببینم. ماه منیر با بدنی سرد روبرویش ایستاده و تکان نمی خورد.
رو سری که پایین پایشان افتاد، نگاه همایون روی حجم سیاهی موهایش میخ شد.
-خوشبخت تر از منم هست مردی که موی زنش رو فقط خودش ببینه و کیف کنه ؟ هست ماه منير؟ ماه منیر که فقط در تمام عمر دلارای و مادرش موهایش را رها و آزاد دیده بودند، نمی دانست چه بگوید که مردش را دلسرد نکند:
_آقا...
همایون دست روی پهلوهای ماه منیر گذاشت و گفت:
-یه بار اسم من رو بدون پسوند و پیشوند بگو که اگه عمرم امشب مهلتش تموم شد، حسرتش داغ رو دلم نزنه دیگه دختر. ماه منیر دستانش را در هم قلاب کرد و همایون سر خم کرد و روی شانه اش گذاشت:
-یه چیزی بگو دلم بیشتر گرم تو بشه و بیشتر بخوامت. ماه منیر با غم خود را به سینه ی همایون چسباند و گفت:
_از اون حرفا بلد نیستم...
همایون دستش را پایین آورد و یکی را پشت کمرش گذاشت. با حرکتی ناگهانی از روی زمین بلندش کرد و ماه منیر با جیغ گفت:
_یا بی بی دو عالم.
همایون نیشخندی زد و به طرف اتاق خوابش رفت:
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #p620
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#سوگلی_خان
#p621
_خودم بلبل زبونت می کنم زن، تو فقط گوش به حرفم بگیر که فقط یه بار بغل گوشت تکرارش می کنم که روت زیاد نشه. ماه منیر نقلی خندید و پیراهن همایون را از ترس سفت تر کشید. همایون به تخت رسید و گفت:
_لامصب کلی پول خرج این پیرهن کردم، الان تو تنم جر می دیش و تو خرج می ندازی. ماه منیر با خوش زبانی گفت:
-شوهر که خسیس باشه، زنم شبیهش می شه. همایون او را روی تخت نشاند و کنارش نشست. با خباثت گفت:
_من خسیسم؟
ماه منیر با شیطنت تأییدش کرد و همایون رویش خیمه زد. مجبورشد عقب بکشد و کمرش خم شد. همایون دوباره پرسید:
_من خسیسم؟ ماه منیر گوشه ی ابروی تیز شده اش را بالا فرستاد و گفت: دل نگران پیرهن تنت بودی آقا. همایون مجبورش کرد روی تخت دراز شود و خودش هم فاصله اش را با او به صفر رساند:
_بلای آقات تو سر دشمناش، زبون وا کردی ضعیفه. خسیس شدم، دیگه چیا بلدی بار شوهرت کنی؟ ماه منیر نگاه از چشمان همایون نگرفت و او بی تاب سر خم کرد:
_نامرد تو که حرف خوب بلد نیستی، ولی چشمات حرف دارن. می گی یا مجبورت کنم بگی؟ ماه منیر که هنوز ته مانده ی آرایش ساده اش روی صورتش باقی مانده بود، گفت:
_مثل شما بلد نیستم قشنگ حرف بزنم.
همایون فاصله ای باقی نگذاشت و لب زدن
همایون واسه چشمات می میره... ماه منیر تمام تنش آتش گرفت، لب هایش گیر و دلش به دل این مرد سنجاق شد. همایون که از او فاصله گرفت، ماه منیر گفت:
_لایق دلت باشم، چشم و دلم دوره نمی گرده واسه غير چشم و دل شوهرم... همایون باز هم او را غرق عشقش کرد و تند گفت:
-تو که از منم قشنگ تر بلدی دل ببری دختر، همایون قربونی دل صاف و ساده ت بشه.
_خدا نکنه همایون...
-جون دل همایون، می دونم آخر کاری می کنی که بچه دارم بشیم. پیراهنش را در آورد و ماه منیر را در آغوش گرفت و زمزمه هایش عشق بود و عشق بود و نوازش...
_راضی باشی ماه منیر، دلم می خواد با زنم باشم. ماه منیر سر در سینه اش پنهان کرد و همایون آرام گفت: من رو می کشی با این نازت دختر...
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #p621 _خ
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#سوگلی_خان
#p622
ماه منیر لب زد و گرمای نفسش روی سینه ی همایون نشست:
_خدا نکنه... همایون او را بالا کشید و گفت:
-خدا نگهت داره واسه دل همایون.
ماه منیر هم بذر مهر پاشید و همایون او را به زن بودن رساند.
****
چهار ماه بعد
همایون به همراه ماه منیر منتظر آرش بودند که برای حضور در دادگاه جهانشیر حرکت کنند. ماه منیر هم به عنوان شاهد همراه شان شده بود. آرش لباسش را پوشید و شانه ای به موهایش زد. صدایش را بالا برد و گفت:
_دلی چیزی لازم نداری برگشتنی واست بگیرم؟
دلارای به سختی از جا بلند شد و خود را به آرش رساند. آرام گفت:
-نمی شه منم با خودت ببری؟ تنها در و دیوار خونه به جونم می افتن. آرش دستش را به کمرش گیر داد و گفت:
_دلی جان نمی شه باهام بیای، روزای آخر رو باید کمتر تکون بخوری. محیط دادگاه جایی نیست که راضی به اومدنت باشم. دلارای رضایتی برای این تنهایی نداشت، او هم همراهی می خواست.
حرفی نزد و دست آرش روی شانه اش نشست:
_عزیز جون آرش، دو ساعت بیشتر طول نمی کشه. می ریم و زود بر می گردیم که تنها نمونی. ظهرم با همایون تو حیاط بساط کباب راه می ندازیم که مادر و بچه خوش باشن. دلارای به مخالفتش ادامه نداد و کوتاه آمدنش، بوسه ای گرم و جان دار روی پیشانی اش به همراه داشت.
خیالم از دادگاه جهانشیر راحت بشه، حکمش که بیاد؛ بچه که سلامت چشم باز کنه، اگه دلت بخواد ده بر می گردیم. اگر دلت رضا نبود، همین جا موندگار می شیم که ماه منیرم پیشت بیاد. دلارای سر تکان داد و گفت:
-بچه م به دنیا بیاد و بار زمین بذارم، هر جا که شوهرم بره پا به پاش می رم. آرش لبخندی زد و او را به خود تکیه داد. شکم بزرگش را لمس کرد و گفت:
_دلم یه اسب سواری می خواد که من و زنم تو دشت به تاخت بریم. دل دلارای غنج رفت برای این آرزو، خندید و گفت:
-من و بچه م رو دست باباش بلند می شیم. آرش روی شکمش را بوسه ای نرم زد و راست ایستاد.
من برم که الان صدای آنكر الاصوات همایون بلند می شه. دلارای هم گونه ی همسرش را شکوفه باران کرد و گفت:
-برین به سلامت. آرش رفت، دلارای برای گذر زمان روی مبل نشست و مشغول درد و دلی مادرانه با فرزندش بود که با هر تکان خوردنش؛ دلهره اش هم بیشتر می شد از این که او را به زودی در آغوش بگیرد و از شیره ی جانش بنوشاند.
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #p622
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#سوگلی_خان
#p623
دستش روی روسری اش نشست و گره آن را باز کرد. گرمش می شد و بدنش ورم کرده بود. خواست بلند شود که دستگیره ی در پایین کشیده شد. به هوای فراموشی آرش، با لبخند به سمت در نگاه دوخت اما آن چه می دید؛ در مخیله اش نمی گنجید.
_جا خوردی روله جان؟ چشمت به در مانده بود که شوهر بی شرفت رو ببینی؟ دلارای به سختی بلند شد. قلب کودکش هم در دهان و گلوی مادرش می زد.
-این جا چه غلطی می کنی؟
هاکان در را رها کرد و پیش آمد. تلخی نگاهش، جام زهر بود به دل دلارای و هر قدمش؛ دلارای را به عقب می راند:
_کجا می ری؟ امروز باید تلافی این چند ماه زندان رفتنم رو پس بدی. دلارای نمایشی آب دهان پرت کرد روی زمین و گفت:
-حقت بود که تا زنده ای، اون جا بپوسی. هاکان خیز برداشت و دلارای به طرف اتاقش دوید. به کودکش فشار می آمد اما چاره ای نداشت.
با هول و ولا خواست کلید را در قفل بچرخاند که دست هاکان روی در نشست و آن را به عقب هل داد. دلارای برای نیفتادن اتفاقی برای دلبندش، عقب رفت و دستش از کلید دور شد. هاکان وارد شد و زهرخندی زد:
-تمام شد، نه صدات به گوش کسی می رسه و نه کسی پیدا می شه از زیر دستم نجاتت بده. دلارای به دیوار چسبید و گفت:
_برو تا دوباره راهت به زندون نیفتاده.
هاکان روبروی دلارای ایستاده و با نفرت به شکم برآمده اش خیره بود. دلارای خود را به دیوار چسباند و دستش را حایلی میان تن آن مرد و خودش کرد.
-بچه اون رو داری راحت و بی دردسر بزرگ می کنی؟ خیالت اومده ولت می کنم روله جان؟! به من هاكان می گن، نه برگ چغندر که دست از حقش بکشه. دلارای در خود مرد، این نگاه تیز و پر نفرت روی قلبش؛ خط می انداخت. بیم جان فرزندی را داشت که چیزی تا آمدنش نمانده بود.
_حقت تو شهرت منتظرته، من زن یکی دیگه م و قسمت اون. هاکان به او چسبید و دلارای دست و پایی زد برای نجات جان ماهی کوچکی که در دلش شناور بود. نفس هایش به صورت دلارای می خورد و کاش می توانست تمام نفرتش از این مرد و خاطراتش را روی خودش بالا بیاورد.
_از این خونه برو، شوهرم سایه ی سر من و بچه ش هست. می دونی که اون مرد از زندگیش نمی گذره. هاکان غرید:
-منم نمی گذرم، ولی دیگه به درد من نمی خوری اما داغ بچه ش رو که می تونم به دل جفت تون بذارم.
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #p623 د
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#سوگلی_خان
#p624
گفت و ضربه ای به شکم دلارای زد. جيغ او به هوا رفت و هاکان عقب نکشید و بلند تر گفت:
_نمی ذارم بچه ت به دنیا بیاد و یه عمر به ریش من بخندین. باز هم مشت دیگری به شکم دلارای زد اما فضایی برای خم شدنش نبود که از درد در خود مچاله شود. دستانش را حایل شکمش کرد و با درد گفت:
-عمر بچه م دست تو نیست که بخوای ازم بگیریش.
مشت سوم روی شکمش نشست و نفسش در سینه پیچید. عرق روی پیشانی اش نشست و هاکان کمی فاصله گرفت. لبخندی پر تمسخر زد و گفت:
_کی قراره جلوی من رو بگیره که بچه ت رو نفله نکنم؟ کی میاد جلوم وایسته و واست سینه سپر کنه؟
-من واسه ناموسم سینه سپر می کنم.
صدا آن قدر بلند و گوشخراش بود که هاکان یکه ای خورد و به عقب برگشت. با دیدن مردی در شت اندام که به نظرش قبلا هم او را دیده بود، کمی هول کرد اما کوتاه نیامد و گفت:
_کجای آسمون سوراخ شد و تو ازش اومدی بیرون؟ امین با خشم و رگ برجسته ی گردنش به او فرصت پرچانگی بیشتر نداد و به سمتش حمله کرد:
_هر چی باشم، سگم بهت شرف داره مردک پوفیوز. با سر به میان سینه اش رفت و هر دو روی زمین پرت شدند. دلارای از درد به خود می پیچید و توانی نداشت که بخواهد از جایش تکان بخورد.
چیزی تا به دنیا آمدن کودکش نمانده بود و ترس دوباره از سوختن در آتش بی ثمر مانده ی حسرت و آرزوی دلش، دردش را بیشتر می کرد و فریاد دلش به فغان بود. دو مرد با هم گلاویز شده بودند و زور امین به او که با چندین ماه در بند بودن، ضعیف تر هم شده بود؛ می چربید. گوشه ی ابروی امین به خون نشست و دهان هاکان را پر از خون کرد.
-نفست رو نگیرم، مرد نیستم. هاکان نالید و خون از دهانش بیرون زد. در همین گیر و دار بودند که دلارای فریادی زد و امین با ترس به او نگاه کرد. با سقوطش روی زمین، یا ابوالفضلی گفت و هاکان را به زور دو بازو از روی زمین بلند کرد. از پشت دست هایش را اسیر کرد و به اتاق دیگری که چسبیده به این اتاق بود، برد و با شدت رهایش کرد. به قفل در زل زد و با دیدن کلید، آن را بست و کلید را هم در قفل چرخاند. به طرف اتاق رفت و به دلارای نزدیک شد:
-خانم جان خوبی؟
دلارای شکمش را فشرد و ناله هایش بیشتر شد. امین گفت:
-طاقت بیار، آقا پیداش می شه. من رو آقا فرستاد، اومدم که که یه مدرک رو واسش ببرم. تو رو به مرگ من و جون آقا، طاقت بیار. از اتاق دوید بیرون و خود را به آشپزخانه رساند. لیوانی برداشت و از شیر آب، نصفه اش کرد. به اتاق بازگشت و لیوان را جلوی دهان دلارای گرفت:
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #p624 گف
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#سوگلی_خان
#p625
_خانم یه کم بخور بلکه آروم بگیری.
دلارای لیوان را پس زد و دست امین را چنگ زد. امین آشفته تر از قبل و درمانده تر گفت:
-خانم اگه دردت آروم می گیره، می خوای گوشت دست منو لای دندونات بگیر. به قرآن محمد نمی دونم چه کارت کنم؟ دلارای تکانی به کمرش داد و چشمانش را از شدت درد بست:
_بچه م...
امین با خشونت موهایش را کشید و گفت:
-عمر من رو بگیره خدا و سر بچه ت بذاره، جای خواهرمی. بیا دست من رو بگیر که بلندت کنم. این جور که بمونی تلف می شی، اون وقت من جواب آقا رو چی بدم؟ دلارای ضعیف و ترسان گفت:
_نمی تونم جم بخورم، بچه م... تو رو خدا... امین هم کنارش با فاصله به دیوار تکیه داد و با هر فریادش، سر به دیوار می کوبید.
نیم ساعت دیگر هم به خود پیچید و امین وحشت زده ذکر خدا را روی لب تکرار می کرد. با شنیدن صدای در، با شتاب برخاست و گفت:
_آقا اومد، اومد صبر کن الان میام. به طرف در هال رفت و با دیدن لب خندان همایون و ماه منیر و لبخند آرش در را باز کرد و نگاه آرش به روی او نشست.
_آقا بیا، زنت داره از دست می ره. قدم هایشان از حرکت و لب هایشان از خنده باز ماند. آرش به خود آمد و دست از خیره شدن به امین برداشت و با گفتن یا خدا به طرف خانه رفت. به برادرش رسید و امین لب زد:
_آقا بچه ت...
آرش از کنارش رد شد و به سرعت وارد خانه شد. اثری از دلارای ندید و ناله اش به گوش دلش نشست. پا تند کرد و خود را به اتاق خواب رساند.
-دلی؟
دل دلارای گرم شد از صدای نگران و پر تشویش مردش. آرش جلو رفت و کنارش زانو زد. دستی به صورتش کشید و گفت:
عمر آرش چی به سرت اومده؟ دردت شروع شده؟ امین که پشت سر همایون و ماه منیر ایستاده بود، با خشم گفت:
_اون مردک اومده بود. سر آرش چرخید و پرسشی نگاهش کرد. امین گفت:
-هاکان.
همایون به شدت سمتش برگشت و گفت:
_اون حرومی این جا چی کار می کرد؟ دیدیش؟ امین با سر اشاره ای به اتاق کنار زد اما تا قدمی برداشتند، جیغ دلارای بلند شد. آرش شانه اش را به آغوش گرفت اما با دیدن خیسی پایین دامن دلارای فریاد زد: همایون کیسه ی دور بچه پاره شده، الان به دنیا میاد.
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #p625 _
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#سوگلی_خان
#p626
همایون دستی به نیمه ی صورتش کشید و گفت:
خودمون به دنیا میاریمش. به ماه منیر نگاه کرد و گفت:
_هر چی دستت اومد، توش آب بریز و بذار جوش بیاد. امین تو برو یه قیچی پیدا کن و رو آتیش نگه دار ضدعفونی شه.
اونم نبود، یه چاقو بردار. ماه منیر که از ترس زبانش بند آمده بود، با تشر دوم همایون به طرف آشپزخانه رفت و امین هم به دنبال پیدا کردن قیچی به هر سمت خانه سر کشید.
همایون خود را به آن دو رساند و آرام گفت:
-آرش می تونی یا من دست به کار شم؟ آرش دلارای را به سینه اش چسباند و دست دلارای روی پهلویش چنگ شد که ابرویش از درد جای زخم چندین ماهه اش در هم شد اما سکوت کرد.
-آرش اگه می خوای کنارش بمون ولی بسپرش به من، با شه رفيق؟ بچه ت رو سالم تحویلت می دم. ممکنه تو دستت بلرزه. آرش سری تکان داد و همایون به دلارای کمک کرد تا پاهای جمع شده اش را دراز کند. متکایی پشت کمر آرش قرار داد تا اذیت نشود و زنش را به بر نگه دارد.
امین با پیدا کردن قیچی فلزی بزرگی به سمت آشپزخانه رفت و ماه منیر را دید که دو قابلمه روی اجاق گاز گذاشته و مدام روی دستش می کوبد.
_طوری نمی شه، ماشاءالله دو تا دکتر بالا سرشن.
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #p626
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#سوگلی_خان
#p627
ماه منیر گفت:
دکتر قلب رو چه به زائوندن؟! خدایا خودت فرجی کن. شمع نذر امام زاده ت می کنم، خدایا تو جواب صبر این زن رو بده.
امین کنار اجاق گاز ایستاد و شعله ی کوچک را روشن کرد. صدای فریادهای دلارای بیشتر می شد و آرش کنار گوشش زمزمه می کرد و خودش خدا را به فریاد در دل صدا می زد.
دلی جان، خانم خونه م؛ طاقت بیار. گفتی بچه میخوای ولی این دندون لق رو واسه همیشه بکش و بنداز دور، آرش دیگه بچه نمی خواد که نصف عمرش با درد تو کم شد.
همایون با نگاه کردن به آرش و اجازه گرفتن از رفیقش، دست به کار شد و دلارای سرش روی پاهای آرش نشست. فریادش به هوا رفت:
-یا خدا به دادم برس... دستانش اسیر پنجه های آرش بود و دل هر دو به دستان همایون گره خورده بود. ماه منیر با دستمالی قیچی را از دست امین گرفت و به اتاق برد.
ماه منیر دو سه تا ملافه پیدا کن، اون آب رو هم زودتر بیاد. بدو دختر. ماه منیر رو چشمی گفت و رفت.
یک قابلمه را برداشت و دیگری را امین تا پشت در برایش حمل کرد. با بسته شدن در اتاق دلارای، به طرف آن اتاق رفت و کلید را در قفل چرخاند. هاکان خود را به سمت دیوار کشانده و بی حال افتاده بود. به طرفش رفت و شمرده گفت:
-اگه یه مو از سر زن و بچه ی برادرم کم شه، خودم تو همین اتاق چالت میکنم.
هاکان چشم باز کرد و به لبش تکانی داد:
_آب بده بهم.
امین پوزخندی زد و گفت:
-این جا صحرای کربلاست، تا بیان و ببرنت؛ اگه نمردی می گم بهت برسن. از اتاق خارج شد و در را قفل کرد. به طرف تلفن رفت، شماره ای که داشت را گرفت و خبر اتفاق را گزارش داد. امیدوار بود تا رسیدن آن ها، بچه سالم به دنیا بیاید. روی مبلی نشست و سرش جایی میان دستانش نشست.
اگر کمی دیرتر رسیده بود یا کلید را آرش به دستش نمی داد، چه اتفاقی می افتاد؟
طاقتش نیامد و به حیاط رفت. شاید آب دادن به گل ها کمی زمان می کشت و حواسش پرت می شد. به طرف باغچه رفت و گلی را بو کشید. ماه منیر که کمک چندانی نمی توانست بکند، از اتاق در آمد و اشک ریزان به اطرافش زل زد. خبری از امین نبود، به طرف در رفت و او را در حالی دید که شلنگ آبی در دست داشت.
کفشش را پوشید و از در خانه خارج شد. زن همایون شدن آن قدر برایش با ارزش بود که خدای را روزی صدها بار شکر می گفت، اما این مرد مظلوم هم برایش قابل احترام بود. جلوتر رفت، به قامتش نگاهی انداخت و گفت:
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #p627
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#سوگلی_خان
#p628
آقا شما نمی خوای آستین بالا بزنی و دل مادرت رو شاد کنی؟ امین که حواسش به او نبود، به عقب سر چرخاند و نگاهش روی سنگفرش متوقف شد:
-وقت هست واسه دومادی و خوشحالی مادرم. ماه منیر که با شنیدن صدای جیغ دلارای، به در خانه چشم دوخته و چشمانش جمع شده بود، گفت:
_هر چی خیر باشه.
قدمی به طرف خانه برداشت که امین با کلی کلنجار رفتن، پرسید:
-با معصومه خیلی جوری؟ ماه منیر راه نرفته را بازگشت و لبخندی زد: دختر خوبیه آقا، اگه می خوای بگم مادرم با مادرش حرف بزنه چون از قوم و خویش های دور اون می شن.
امین خیره به تک گل قرمزی میان دیگر گل ها، زمزمه کرد:
_تا خدا چی بخواد...
ماه منیر با شیطنت گفت:
خدا که بد نمی خواد ولی اون دختر بر و رو داره، اگه دست نجنبونید شاید یکی دیگه پا پیش بذاره.
امین سرش را بالا گرفت و به چشمان خندان ماه منیر نگاه کرد. زندگی به کام دلش بود که چشمانش هم می خندید.
همین برای او بس بود، سرش را به طرف درخت های آب خورده گرداند و گفت:
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #p628
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#سوگلی_خان
#p629
_آقا بچه ش دنیا بیاد و قرار بگیره، می گم قدم پیش بذاره؛ بقیه ش دست اوستا
کریم
با صدای ضعیفی، پای ماه منیر لرزید. به دامنش چنگ زد و گفت:
-آقا فکر کنم دنیا اومد، به قرآن صدای بچه شنیدم. امین با حیرت به او زل زد، لبش به لبخندی باز شد و شلنگ را همان جا رها کرد. شیر آب را به سرعت بست و ماه منیر جلوتر دوید.
هر چه نزدیک تر می شدند، صدای ضعیف و نقلی که دل به ضعف می انداخت؛ بلند تر می شد.
_الهی ماه منیر پیش مرگت شه نقل بادوم. پشت در ایستاد و ضربه ای زد، همایون با شوق زاید اولوصفی خندید و گفت:
-بیا تو که شوهرتم با اومدن این بچه، دو بار زایید! ماه منیر با احتیاط در را باز کرد و برق نگاه آرش چشم ها را می زد.
نگاهش روی موجودی ملحفه پیچ افتاد که همایون به دست آرش داد:
_تحفه ت بیخ ریش خودت، منم که دختر ندارم و پسرت عزب می مونه. آرش نمی دانست برای بی حالی دلارای دلش نگران باشد و تنش نبض بگیرد یا برای پسرکش که چشم به دنیا باز کرده...
همایون در دل شکر کرد که شرمنده ی رفیقش نشد. سرش چرخید و دستش به سمت ماه منیر دراز شد. ماه منیر نمی توانست چشم از آن حجم کوچک بگیرد.
به آرامی به طرف همایون رفت و کنارش نشست. با لبی پر لبخند و چشمانی براق گفت:
_آقا قدمش مبارک باشه، در خیر و خوشی به روتون وا شه دست همایون دورش پیچید و روی شکمش نشست. چشم از نوزاد گرفت و به چشمان پر از حرف همایون خیره شد. لبخندش نه بی رنگ شد و نه حتی کم رنگ... سرش را جلو برد و کنار گوش همایون گفت:
-داد می گیم شکر، ندادم می گیم شکر... دست همایون دور شانه اش محکم تر شد و آرش گفت:
_امین کجاست؟ ماه منیر به در نگاه کرد و گفت:
-آقا اومدن توی خونه. صدای آرش بلند شد و امین را فرا خواند. روسری دلارای را درست کرد تا گردنش هم پوشیده شود. امین با سری افتاده وارد شد که همایون با خنده گفت:
_عمر همه رو این بچه نصف کرد، می ترسم بزرگ شه طوفان شه و دهن مهن ما رو پایین بیاره. آرش دست دراز کرد و گفت:
_اون عموهاش که نیستن ولی تو بیا بغلش بگیر که پسرم عادت کنه. امین قدم دیگری برداشت و کنار پای آرش نشست. چشم به دلارای دوخت که با چشمانی نیمه باز نگاهش می کرد.
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #p629 _آ
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#سوگلی_خان
#p630
_مبارک باشه.
دلارای پلک بست و آرش فرزندش را در آغوش امین گذاشت. کوچک بود و ترد، شکننده و ظریف اما مرد دیگری برای مادری دیگر...
-امین آقا اسم بچه م پای شما که جونش رو نجات دادی... امین با حیرت سر بلند کرد و به دلارای نگاه کرد.
با شرمی مردانه گفت: این چه حرفیه؟ پدر داره، مادر داره؛ من چی کاره م که بخوام اسم
رو بچه بذارم.
دست آرش میان دست دلارای فشرده شد و نگاهش روی لب های خشک دلارای نشست.
لبخندی زد و گفت:
_مادر حق بیشتری روی اولادش داره، وقتی اون راضی باشه من حرفی ندارم. همایون با لودگی گفت:
-هوی بچه من زاییدمت نه مادرت، گوشام داره زنگ می زنه بس که مادرت جیغ و فریاد کرد. گردنت حق دارم، عصای پیری من و زنم باش.
بر کسی پوشیده نبود که دلش برای این نوزاد ضعف می رفت و امین خیره به چهره ی پسرک، آرام گفت:
_هدایت...
بغض صدایش سنگین بود اما نمی توانست پدری مردی که عمری زیر سایه اش زندگی کرده اما سهمی از پدری اش نداشته را زیر سؤال ببرد. صدای زنگ در آمد و امین گفت:
مأمور خبر کرده بودم.
همایون و ماه منیر به همراه امین از اتاق خارج شدند. آرش دلارای را بالاتر کشید و نوزاد را روی قفسه ی سینه ی او گذاشت. دستانش را پشت کمر هدایتش قرار داد و هر دو را به بر گرفت:
_دلی جان، بازم بچه می خوای؟
دلارای دست روی ساعد آرش قرار داد و گفت:
-آرش خیلی ترسیدم طوریش بشه.
نرمه های محرک مانند سر پسرش زیر سر انگشتانش آمد. لب هایش روی موهای دلارای نشست و گفت:
_دور جفت تون می گرده آرش...
سر دلارای بالا آمد و نگاه مشتاقش روی چهره ی مرد همیشه همراهش چرخید:
-خیلی دوست دارم آرش، ازم دور نشو.
ستاره ای درخشید در قهوه ای چشمانش، لب هایش عسل نگاه دلارای را نوشید و تكان خفیفی خورد:
_منم...
رو به رو باش و نزدیک برو بیا ولی فقط از این چشم تا آن چشم بین پلک هایم بپلک این پرسه های محدود را دوست دارم دلم می خواهد
تعریف دور شدن از تو چند قدم باشد طوری که چند متر آن طرف تر یعنی سفر طول و درازی رفتی
طوری که سرت تا چرخید نگران و دلگیر بگویم کجایی هیچ معلوم هست ؟
* * * *
قصه ی دیگه ای ورق خورد و رسید به نقطه ی پایان... ممنون از سروران عزیزی که وقت گذاشتن و کار رو مطالعه کردن. سپاس نازنینان همیشه همراه... این کار مرتبط با جنوب شرق کشور بود و بر مبنای برداشتی آزاد از واقعیتی در دل گذشته، استارت خورد. اگر ایرادات تایپی هم بود، بر من ببخشین که زمان چک مجدد کار هم ممکنه از دستم در رفته باشن. امید که همراهی تان همیشگی و پر ترنم باد. ارادتمند: یاسی
پایان❤️
ممنونیم از قلم زیبای خانوم الف.ک❤️
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
3رمان خاص کانال رو از دست ندید حتما بخونید♥️
رمان کامل شده و جذاب #خان_هوسباز👇♨️
جهش به قسمت اول👇🌸
https://eitaa.com/leili_bieshq/15872
جهش به قسمت آخر رمان #خان_هوسباز👇♨️
https://eitaa.com/leili_bieshq/28650
جهش به قسمت اول رمان #سوگلی_خان👇♥️
https://eitaa.com/leili_bieshq/27088
جهش به پارت اول رمان #عروس_فراری_خان👇🔥
https://eitaa.com/leili_bieshq/38452
قدیمیا عشقین♥️
جدیدا خوش اومدید😘♥️