eitaa logo
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
7.5هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
485 ویدیو
233 فایل
﷽ وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ. وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌلِّلْعَالَمِینَ. #رمان‌براساس‌واقعیت‌نوشته‌شده✅ پایان خوش❤
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #p623 د
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 گفت و ضربه ای به شکم دلارای زد. جيغ او به هوا رفت و هاکان عقب نکشید و بلند تر گفت: _نمی ذارم بچه ت به دنیا بیاد و یه عمر به ریش من بخندین. باز هم مشت دیگری به شکم دلارای زد اما فضایی برای خم شدنش نبود که از درد در خود مچاله شود. دستانش را حایل شکمش کرد و با درد گفت: -عمر بچه م دست تو نیست که بخوای ازم بگیریش. مشت سوم روی شکمش نشست و نفسش در سینه پیچید. عرق روی پیشانی اش نشست و هاکان کمی فاصله گرفت. لبخندی پر تمسخر زد و گفت: _کی قراره جلوی من رو بگیره که بچه ت رو نفله نکنم؟ کی میاد جلوم وایسته و واست سینه سپر کنه؟ -من واسه ناموسم سینه سپر می کنم. صدا آن قدر بلند و گوشخراش بود که هاکان یکه ای خورد و به عقب برگشت. با دیدن مردی در شت اندام که به نظرش قبلا هم او را دیده بود، کمی هول کرد اما کوتاه نیامد و گفت: _کجای آسمون سوراخ شد و تو ازش اومدی بیرون؟ امین با خشم و رگ برجسته ی گردنش به او فرصت پرچانگی بیشتر نداد و به سمتش حمله کرد: _هر چی باشم، سگم بهت شرف داره مردک پوفیوز. با سر به میان سینه اش رفت و هر دو روی زمین پرت شدند. دلارای از درد به خود می پیچید و توانی نداشت که بخواهد از جایش تکان بخورد. چیزی تا به دنیا آمدن کودکش نمانده بود و ترس دوباره از سوختن در آتش بی ثمر مانده ی حسرت و آرزوی دلش، دردش را بیشتر می کرد و فریاد دلش به فغان بود. دو مرد با هم گلاویز شده بودند و زور امین به او که با چندین ماه در بند بودن، ضعیف تر هم شده بود؛ می چربید. گوشه ی ابروی امین به خون نشست و دهان هاکان را پر از خون کرد. -نفست رو نگیرم، مرد نیستم. هاکان نالید و خون از دهانش بیرون زد. در همین گیر و دار بودند که دلارای فریادی زد و امین با ترس به او نگاه کرد. با سقوطش روی زمین، یا ابوالفضلی گفت و هاکان را به زور دو بازو از روی زمین بلند کرد. از پشت دست هایش را اسیر کرد و به اتاق دیگری که چسبیده به این اتاق بود، برد و با شدت رهایش کرد. به قفل در زل زد و با دیدن کلید، آن را بست و کلید را هم در قفل چرخاند. به طرف اتاق رفت و به دلارای نزدیک شد: -خانم جان خوبی؟ دلارای شکمش را فشرد و ناله هایش بیشتر شد. امین گفت: -طاقت بیار، آقا پیداش می شه. من رو آقا فرستاد، اومدم که که یه مدرک رو واسش ببرم. تو رو به مرگ من و جون آقا، طاقت بیار. از اتاق دوید بیرون و خود را به آشپزخانه رساند. لیوانی برداشت و از شیر آب، نصفه اش کرد. به اتاق بازگشت و لیوان را جلوی دهان دلارای گرفت: 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸