eitaa logo
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
7.5هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
485 ویدیو
233 فایل
﷽ وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ. وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌلِّلْعَالَمِینَ. #رمان‌براساس‌واقعیت‌نوشته‌شده✅ پایان خوش❤
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #p626 
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 ماه منیر گفت: دکتر قلب رو چه به زائوندن؟! خدایا خودت فرجی کن. شمع نذر امام زاده ت می کنم، خدایا تو جواب صبر این زن رو بده. امین کنار اجاق گاز ایستاد و شعله ی کوچک را روشن کرد. صدای فریادهای دلارای بیشتر می شد و آرش کنار گوشش زمزمه می کرد و خودش خدا را به فریاد در دل صدا می زد. دلی جان، خانم خونه م؛ طاقت بیار. گفتی بچه میخوای ولی این دندون لق رو واسه همیشه بکش و بنداز دور، آرش دیگه بچه نمی خواد که نصف عمرش با درد تو کم شد. همایون با نگاه کردن به آرش و اجازه گرفتن از رفیقش، دست به کار شد و دلارای سرش روی پاهای آرش نشست. فریادش به هوا رفت: -یا خدا به دادم برس... دستانش اسیر پنجه های آرش بود و دل هر دو به دستان همایون گره خورده بود. ماه منیر با دستمالی قیچی را از دست امین گرفت و به اتاق برد. ماه منیر دو سه تا ملافه پیدا کن، اون آب رو هم زودتر بیاد. بدو دختر. ماه منیر رو چشمی گفت و رفت. یک قابلمه را برداشت و دیگری را امین تا پشت در برایش حمل کرد. با بسته شدن در اتاق دلارای، به طرف آن اتاق رفت و کلید را در قفل چرخاند. هاکان خود را به سمت دیوار کشانده و بی حال افتاده بود. به طرفش رفت و شمرده گفت: -اگه یه مو از سر زن و بچه ی برادرم کم شه، خودم تو همین اتاق چالت میکنم. هاکان چشم باز کرد و به لبش تکانی داد: _آب بده بهم. امین پوزخندی زد و گفت: -این جا صحرای کربلاست، تا بیان و ببرنت؛ اگه نمردی می گم بهت برسن. از اتاق خارج شد و در را قفل کرد. به طرف تلفن رفت، شماره ای که داشت را گرفت و خبر اتفاق را گزارش داد. امیدوار بود تا رسیدن آن ها، بچه سالم به دنیا بیاید. روی مبلی نشست و سرش جایی میان دستانش نشست. اگر کمی دیرتر رسیده بود یا کلید را آرش به دستش نمی داد، چه اتفاقی می افتاد؟ طاقتش نیامد و به حیاط رفت. شاید آب دادن به گل ها کمی زمان می کشت و حواسش پرت می شد. به طرف باغچه رفت و گلی را بو کشید. ماه منیر که کمک چندانی نمی توانست بکند، از اتاق در آمد و اشک ریزان به اطرافش زل زد. خبری از امین نبود، به طرف در رفت و او را در حالی دید که شلنگ آبی در دست داشت. کفشش را پوشید و از در خانه خارج شد. زن همایون شدن آن قدر برایش با ارزش بود که خدای را روزی صدها بار شکر می گفت، اما این مرد مظلوم هم برایش قابل احترام بود. جلوتر رفت، به قامتش نگاهی انداخت و گفت: 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸