❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #p627
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#سوگلی_خان
#p628
آقا شما نمی خوای آستین بالا بزنی و دل مادرت رو شاد کنی؟ امین که حواسش به او نبود، به عقب سر چرخاند و نگاهش روی سنگفرش متوقف شد:
-وقت هست واسه دومادی و خوشحالی مادرم. ماه منیر که با شنیدن صدای جیغ دلارای، به در خانه چشم دوخته و چشمانش جمع شده بود، گفت:
_هر چی خیر باشه.
قدمی به طرف خانه برداشت که امین با کلی کلنجار رفتن، پرسید:
-با معصومه خیلی جوری؟ ماه منیر راه نرفته را بازگشت و لبخندی زد: دختر خوبیه آقا، اگه می خوای بگم مادرم با مادرش حرف بزنه چون از قوم و خویش های دور اون می شن.
امین خیره به تک گل قرمزی میان دیگر گل ها، زمزمه کرد:
_تا خدا چی بخواد...
ماه منیر با شیطنت گفت:
خدا که بد نمی خواد ولی اون دختر بر و رو داره، اگه دست نجنبونید شاید یکی دیگه پا پیش بذاره.
امین سرش را بالا گرفت و به چشمان خندان ماه منیر نگاه کرد. زندگی به کام دلش بود که چشمانش هم می خندید.
همین برای او بس بود، سرش را به طرف درخت های آب خورده گرداند و گفت:
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸