eitaa logo
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
8.3هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
485 ویدیو
233 فایل
﷽ وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ. وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌلِّلْعَالَمِینَ. #رمان‌براساس‌واقعیت‌نوشته‌شده✅ پایان خوش❤
مشاهده در ایتا
دانلود
11.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 کلیپ زیبای «نگاش به سمت آسمون» به مناسبت شهادت حضرت رقیه سلام الله علیها ©|• @leili_bieshq
4_6014619450530071107.mp3
2.74M
✅خیمه ها سوخت دویدیم حرم سوخت عمو😭 ©|• @leili_bieshq
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #part132 آ
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 من که هنوز موعد بچه داریم نیومده که لباس گشاد بپوشم و تو عمارت جولون بدم واسه خودم! حکیمه با چشمانی از حدقه در آمده، از پای مجمعه بلند شد و به سمتش حمله کرد اما ماه منیر که تیز و فرز بود؛ جستی زد و از زیر دست مادرش و کتک احتمالی، خودش را نجات داد. خودش را به خانه ی ملوک رساند. دلارای لباسی تیره اما مرتب پوشیده و چادری هم روی دستش انداخته بود که برای رفتن بپوشد. _تو گونی هم بپوشی بازم اندازه ی قد و قواره ت در میاد ولی من نه، بس که ترکه ای هستم. _خیلی خوبی ولی باید برای لباس تنت، پ شتش درز بگیری که قامتت کشیده تر به نظر برسه. ملوک هر دو را روبراه کرد تا آرش چشم به راه شان نماند. ماه منیر گالش را به پا کرد و بقچه اش را زیر بغل زد. دلارای هم گیوه ای پوشید و به همراهش رفت. **** با رسیدن به شهر، ماه منیر محو چراغ هایی با پایه های بلند بود که دو طرف خیابان ها را آرایش داده بود. نه می دانست و نه دیده بود که برق چه نعمتی ست. 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
وقتی که فراتر ز زمان است رقیه از منظر من جان جهان است رقیه مفهوم عزیزی و غریبی و شجاعت در جزء، نه در سطح کلان است رقیه ◼️ سالروز شهادت زهرای سه ساله، حضرت سلام الله علیها بر شما تسلیت باد ©|• @leili_bieshq
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #part133 م
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 زن هایی با چادر سیاه و پوشیه می دید و کمی که خیابان ها را پیش رفتند،زنانی را می دید که پاهای بدون پوشش شان عرق خجالت به کمر او می نشاند. چقدر با روستا تفاوت داشت. آرش جیپ را گوشه ی خیابان پارک کرد و اولین مغازه ای که دلارای را برای خرید برد، زرگری بود. خریدشان با کم حرفی دلارای و پر حرفی ماه منیر گذشت. هر چه میزان خریدهایشان بیشتر، چهره ی دلارای گرفته تر می شد. ضرورتی برای پنج دست قواره ی چادری و پنج دست لباس و چند جفت کفش و مابقی خرید شان نمی دید اما آرش طبق رسمی که دیده و شنیده بود،رفتار می کرد. اواسط خرید، دلارای به گوش ماه منیر رساند که حرفش را او با بلبل زبانی اش به آرش برساند اما همین امر، او را نارا حت کرد و از ادامه ی خرید منصرف شد. همه را پشت صندلی و کنار ماه منیر پرت کرد و پشت فرمان نشست. دلارای هم که اوضاع را خراب می دید، بی حرف نشست و آرش گاز داد. آرش از جیپ پیاده شد و در ویلایی خانه را باز کرد. پشت فرمان برگشت و ماشین را به داخل حیاد برد. هر سه پیاده شدند و قیافه ی در هم آرش باعث شد ماه منیر به اطرافش نگاهی هم نیندازد. به قفل در ورودی کلید انداخت و بازش کرد. 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
26.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬ماجرای تکان دهنده از شفاعت حضرت (س) 🔺شفای مریضی که پزشکان از درمانش عاجز بودن.... 🔻 تاثیرگذار از نگاه مخاطبین 🎤 🖌به همراه زيرنويس عربى 🍃 هرکه از عشق درتب است 🍃مورد تأیید بی بی زینب است 🌷 💐به اندازه ارادتت به (س) و شفای تمام اسلام فوروارد کن و به اشتراک بزار 💐 ©|• @leili_bieshq
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #part134 ز
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 هر سه وارد شدند و آرش کتش را روی مبل مخملی شکلاتی رنگی پرت کرد و چشم بست تا کمی آرام شود، سپس به چهره ی دلارای چشم دوخت و گفت: _چرا قیافه ت این مدلی شده؟ تا این حد ناراضی از این وصلتی، پا رو حرفم می ذارم و فراموش می کنم حرفی این وسط زدم. دلارای همراه با سر بالا انداختنش لب زد: _نه... _نه و زهر هلاهل، حرفت چیهکه از همون وسط بازار با اخم و تخمت؛ به زور پارچه برداشتی و آبروم رو پیش آشنا و غریب بردی؟ دلارای از این فریاد به خود لرزید و اشکش راه گرفت. ماه منیر هم گوشه ی در کز کرده بود و جرأت برداشتن حتی یک قدم را هم نداشت. آرش با همان سینه ای که از خشم بالا و پایین می رفت، دستش را گرفت و به اتاق خواب برد. رو به چشم های نگران ماه منیر، در را بست و وسط اتاق رهایش کرد: _ تا نفهمم چه دردی داری که مثل مار به خودت می پیچی و روزمون رو بهمون زهر کردی، پات از در این اتاق بیرون نمی ره. حکم دادنش هم به خشم بود، اما واقعیت داشت دلش برای تمام قواره های چادری و لباسی رفته بود؛ اما از فردا و حرف هایشان می ترسید. _می شنوم دلارای. ِ_می شه ببریم پسشون بدیم؟ _چرا پس بدی؟ جنس شون مورد داره؟ _نمی خوام، اینا رو نمی خوام خان. _اگه بدت میومد، چرا همون موقع نگفتی؟ اخم در هم کشید و با بدعنقی گفت: _بیشتر از هر کس، از زنی بدم میاد که تکلیف خودش رو نمی دونه. فردا خیلی کار دارم ولی یه ساعت دیتر می رم که برین عوض شون کنین. دلارای نمی توانست زبان باز کند و از حس نفرت چشمان مادرش حرف بزند. نمی توانست از غرور خود بگوید که نمی خواست به زیر پای کسی بیفتد. _قشنگن. آرش از هیچ چیز به اندازه ی گریه ی یک زن بیزار نبود، آن را ابزار بدی می دانست که روی روح و روان یک مرد خراش می انداخت: _پس مرض داری که بیخود گریه می کنی و اعصاب من رو به هم می ریزی؟ _یکی از هر کدوم برام بس بود، همین که چند ساعت تو بازار چرخیدیم و شب نمی شه عمارت بریم، فردا بازم دلخوری پیش میاد. محرمم نیستیم که بشه از این تنها بودن دفاع کنین. آرش با شوک به دلارای و چشم های بهاری اش نگاه میکرد. تصور این که او به خاطر شنیدن سخنان یامفت دیگران، از تنها شدن با او می ترسد؛ برایش سخت بود. 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
▪️الهی به دل شکسته حضرت زینب هیچ دلی نشکنه...🙏 ▪️به دستهای کوچک حضرت رقیه، ناله هیچ طفلی در نیاد... 🙏 ▪️به حنجر تیر خورده علی اصغر، همه دردها درمان‌ شه...🙏 ▪️به بدن پاره‌ پاره علی اکبر، هیچ پدر و مادری داغ فرزند نبینه...🙏 ▪️به ناامیدی ابوالفضل، هیچ امیدی در این روزها ناامید نشه...🙏 ▪️به غنچه زیبا قاسم، هیچ جوانی ناکام نشه...🙏 ▪️به لب عطشان حسین، همه حاجت به خیر روا بشن....🙏 ▪️به اسیری اهل بیت حسین، هیچکی سر دو راهی نمونه جز بین الحرمین....🙏 آمین یا رَبَّ الْعالَمین 🙏
hekayet-eshgh[karballa.ir].mp3
6.74M
📋 حکایت عشق... ⚜تنظیم دیجیتال در رثای حضرت (س) 🎤 کریمی، میرداماد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💗سلام دوستان 💐آخرین چهارشنبه تون عالی 💓ان شاءالله امـروز 💐یه خبـر خوب 💓یه اتفاق بی نظیر 💐یه معجـزه 💓یه دلخوشی 💐یه کار خوب 💓یه لب خندون و 💐یه زندگی آروم نصیبتون بشه 💓روزتون زیبـا و در پنـاه خـدا ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌
ویران‌نشین شدم که تماشا کنی مرا مثل قدیم در بغلت جا کنی مرا گفتم می‌آیی و به سرم دست می‌کشی اصلاً بنا نبود ز سر وا کنی مرا آن شب که گم شدم وسط نیزه‌دارها می‌خواستم فقط که تو پیدا کنی مرا از آن لبی که دور و برش خیزرانی است یک بوسه‌ام بده که سر و پا کنی مرا با حال و روز صورت تغییر کرده‌ات هیچ انتظار نیست مداوا کنی مرا معجر نمانده است ببندم سر تو را پیراهنت کجاست که بینا کنی مرا وقتی که ناز دخترکت را نمی‌خری بهتر اسیر زخم زبان‌ها کنی مرا حالا که آمدی تو؛ به یاد قدیم‌ها باید زبان بگیری و لالا کنی مرا عمّه ببخش دردسر کاروان شدم امشب کمک بده که مهیّا کنی مرا شهادت حضرت رقیه(سلام الله علیها) تسلیت باد.🖤