🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#سوگلی_خان
#part457
با سرعت عقبگرد کرد و از فضای سنگین و سرد اتاق دور شد.
به اتاق کار رفت و سینی را روی میز دید.
دلارای به تخت تکیه زده و سرش کمی کج شده و به همان شکل خوابش برده بود.
به سمتش رفت و کنارش نشست. دلارای با پایین رفتن تشک تخت، پلک هایش را باز کرد و با دیدن نگاه آرش سرش را از تاج تخت فاصله داد.
_خسته ای بخواب.
دلارای نگاهش را به پیراهن تن آرش کشاند و سرش را کمی به روی شانه خم کرد:
_گفتم ماه منیر مواظب خوراکت باشه.
به کارت برس ولی ناهار و شامتم واجبن.
آرش دست پیش برد و او را به خود خواند.
دلارای نزدیک تر نشست و دست آرش تمام تنش را در بر گرفت، سر کنار گوشش برد و زمزمه کرد:
_سختش نکن...
مردش درد داشت، صدای خسته اش در گوشش مدام زنگ می زد.
دلارای سرش را چرخاند و به چشمان آرش زل زد:
_اگه طلاقم بدی، دلم طاقت نمیاره ولی تو اذیت نشی من حرفی ندارم.
هر روزت به دلهره و جواب پس دادن به این و اون گذشت.
آرش سرش را پایین تر کشاند و آرام گفت:
_خودم خواستمت پس حرف مفت هیچ وقت نزن، حتی اگه یه روز زنم نباشی...
نبودنش اول خودش را می کشت و دوم خودش و سوم دلش را...
مگر می توانست نگاه از این عسلی های به خون نشسته بگیرد؟
دلارای سرش را بالا آورد و ب*و*س*ه ی لرزانی روی قلب آرش زد:
_دردش بیاد، دردم میاد...
آرش چشم هایش را رو به سقف گرفت و حرفی نزد.
از گنجایش دل و دینش خارج بود روی ناز بی تکلف این زن چشم بپوشد.
نگاهش با کج شدن سرش، به موهای بیرون آمده از مینای بلند روی سرش نشست.
نفسش را با آه بیرون فرستاد، بلند شد و گفت:
_راحت بشین، یه چیزی بخور؛ فشارت بالا بیاد، رنگ و روت زرد شده.
دلارای خودش را جمع و جور کرد. بدنش را عقب کشید و صاف نشست.
آرش سینی را جلوی او قرار داد و گفت:
_بخور.
دلارای به تکه های سرخ شده ی مرغ نگاه کرد و تنگ دوغی که همراهش بود،آرام گفت:
_تو بخور، منم می خورم.
آرش مکث کرد در نشستن، اما به تردیدش فائق آمد و روی تخت نشست.
قاشقی برنج زعفرانی و تکه ی کوچکی گوشت جلوی صورتش قرار گرفت.
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#سوگلی_خان
#part458
دست دراز کرد و قاشق را از دلارای گرفت و جلوی صورت خودش برگرداند:
_قاشق اول مال ضعیفه ست، دومی مال شوهرش.
لبخندش هم درد می کرد، تنش هم درد می کرد؛ سر تا پایش بی شانه های این مرد درد می کرد و استخوان های تنش به سوز نشسته بود.
سرش را جلو کشید و دهانش را باز کرد. قطره اشکی روی مچ دست آرش نشست.
دستش را عقب کشید و منتظر ماند دلارای لقمه را بجود و قورت دهد.
دلارای دستش را دراز کرد قاشق را از دست او بگیرد اما آرش، قاشق را در بشقاب رها کرد و سینی را از روی تخت برداشت و پایین تخت گذاشت.
دلارای به چهره ی آرامش زل زد، آرش عقب رفت و به او چسبید:
_از این جا که می ری، پشت بندش دلت نلرزه از هر خبری که از این خونه به گوشت رسید.
دلارای لبخند نیلوفر را به یاد آورد و آب دهانش را فرو فرستاد که چیزی در گلویش بغض نشود و راه نفسش را بند نیاورد.
_تا اوضاع درست نشه، حرفی از طلاق وسط نمیاد.
اسم زن دیگه ای هم تو زندگیم نمیاد.
دلارای سر خم کرد و آرش چانه اش را بالا گرفت.
نفس آخرش را هم به عشق چشمانش اگر می کشید، حرفی به زبان نمی آورد و شکایتی نمی کرد.
سرش را پیش برد و پیشانی اش را عمیق بویید و ب*و*س*ید.
انگشتان دست دلارای به پیراهنش چنگ زد.
_هر چی شنیدی، حرف من یادت نره.
زنی تو زندگیم نمیاد مگر به مصلحت.
هیچ کس قرار نیست جای تو رو بگیره، حتی اگه هیچ وقت سر جای خودتم برنگشتی.
منطقش سر تکان می داد و دلش، تیر می کشید.
آرش گونه اش را با پشت دست نوازش کرد و گفت:
_برو ولی...
دلارای لب زد:
_می رم ولی...
لبخند بی رنگی روی لب های خشک آرش نشست و سر دلارای را به سینه چسباند:
_نکن دلی، بازی نکن که می ترسم از باختن...
بذار جای پام نلغزه...
****
آرش چشم دوخته بود به درب آهنی بزرگی که در تاریکی و ظلمات فرو رفته بود.
روزهای پر از نور و رنگی خودش هم سیاه شده بود.
این روزها که بگذرد، جانی برایش می ماند برای از یاد بردن تمامی روز و شب هایی که کنار کسی دیگر سپری کرده بود؟
_آرش کارت درست بود؟
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐🍃💐
☕️خوشبـختی یـعنی آرامش
🥯یـعنی دل خوش
☕️آرزو میکنـم دلتـون
🥯همیـشه خوش
☕️و مملو از آرامش بـاشه
🥯روزگارتون شیرین
☕️عصرتون دلپذیر
#تلنگر_مثبت
تمامِ نتوانستنهای زندگی و نشدنهای اتفاقات همه از خودمان ریشه میگیرد
وقتی به عدم امکانِ چیزی فکر میکنیم، #ذهنمان تلاش میکند راهی بیابد تا آنچه فکر میکنیم حقیقت یابد تا بعدتر با خیال راحت بگوییم: دیدید؟ میدانستم!
همهی اتفاقات خوب ممکنند، نه تنها ممکن، حتی ساده و نزدیکند، کافیست باور داشته باشیم!!
❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #part458 د
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#سوگلی_خان
#part459
سرش تکان نخورد، نگاهش هم از در دست نکشید اما پر درد گفت:
_تنها راه بود...
همایون هم سرش را به پشتی صندلی چسباند و گفت:
_دلت بند اون خراب شده نمی شه وقتی زنت شب و روزش رو این جا بگذرونه و حواست این جا باشه.
آرش پلک هایش را با دو انگشت شست و سبابه فشرد و گفت:
_می دونم.
همایون پر حرص گفت:
_درد و می دونم.
لبخندی گذرا روی لب آرش خانه کرد:
_تو چرا جوش می زنی؟
همایون فکش را منقبض کرد و گفت:
_ریختت به همم می ریزه آرش...
آرش نگاهش را به در دوخت و حسرت وار، در سیاهی اش غرق شد.
یک شب هم طاقتش نیامده بود...
میان خاطرات بی شمارمان
ای آشنا!
به بودنت ادامه بده
از اولین آغوش
هزار شب هم که بگذرد
ُباز ستاره بی قرار وُ
مهتاب بی قرار وُ
این دل بی قرار است...
****
فرمان را چرخاند و نگاهی به اطراف انداخت.
سال ها از آشنایی شان می گذشت، پسر تیمسار تا سیکل با او همکلاس بود.
اما او راه پدر رفت و استخدام ارتش شد و آرش راهش سمت دانشگاه تهران و
بعد به امریکا کشیده شد.
پاکت سفید رنگ حاوی مدارک هم روی صندلی کنارش گرفت و به سر در ژاندارمری نگاه کرد.
امیدوار بود این آشناهی به حکم بریدن برای هاکان کفایت کند.
راه افتاد و به سمت مطب همایون مسیرش را تغییر داد.
قول گرفته بود خبر این آمد و رفت را به او هم بدهد.
بدون فکر کردن به در و دیوار اتاق شان که مثل موریانه افکارش را می جوید،سرش را تکانی داد.
چراغ چشمک زن سمت راست ماشین را زد و با دیدن خلوتی و نبود ماشین دیگری پشت سرش، جیپ را به حاشیه ی خیابان کشاند.
جانب احتیاد را رعایت کرد، مدارک را برداشت و از ماشین پیاده شد.
با قفل کردن ماشین، به سمت مطب رفت.
از چند پله ای که ورودی مطب بود، بالا رفت و خود را به به اتاق معاینه ی همایون رساند.
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸