میخواهـم بـه طـول بینجامـد
بـوسـههـای تـو را میگویـم💋
که چون کمربندی به دور کمرم
نگهـم میداشـت…!
#غلامرضا_بروسان
©|• @leili_bieshq
بگـذار دیـدنـی بشــود
بـا «تــو» خلـوتم ...!♥️
#علیرضا_بدیع
©|• @leili_bieshq
يک پنجره برای من کافيست
يک پنجره به لحظهی آگاهی
و نگاه و سکوت...💜
#فروغ_فرخزاد
©|• @leili_bieshq
💫
زمستان است ولی ،
خورشید ، هنوز هم میدرخشد ،
نبض جوانهها
زیر سنگینیِ خاک میتپد
و شکوفهها میان حنجرهی درخت ،
در انتظار شکوفایی ایستادهاند
زمستان است ولی ،
هنوز هم پروانهها
از پیله بیرون میزنند ،
گنجشک ها روی شاخههای خشک
لانه میکنند .
برای سبز شدن ، باید
تن به پاییز سرد و زرد سپرد
و زرد شد
و برای رسیدن به بهار ،
باید سردی زمستان را
به جان خرید .
تمام سبزهای جهان ،
پیش از سبز شدن ،
زرد بودهاند.
تمامِ سبزهها .......!
#روزتون زیباااا❤️
@leili_bieshq🍃◍⃟🌸🍃
"دوست داشتنت" ثل همین
سرمای خوب زمستان است❄️
میرود در دل و جانم ...!♥️
#حمیدرضا_عبداللهی
©|• @leili_bieshq
فرقى ندارد روزهاے تابستان باشد
يـا شبـهـــاےزمسـتــان❄️ 💖
بـی تــو همـه چيـز طولانيـست
#رضـا_ناظمـى
©|• @leili_bieshq
آنقدر عشٖق تو
در روح وتنم ریشه زده
تار مویی زِ سَرَت کم بِشود میمیرم
@leili_bieshq
🍃◍⃟🌸🍃
"دوست داشتنت" ثل همین
سرمای خوب زمستان است❄️
میرود در دل و جانم ...!♥️
#حمیدرضا_عبداللهی
©|• @leili_bieshq
❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
#خـــانهوسباز♨️ #p12 بابا که از پاسخ دادن مامان ناامید شده بود، طرفم قدم برداشت وگفت: -چیشده شان
#خـــانهوسباز♨️
#P13
بی منطقی خانواده ام رو باید کجای دلم میزاشتم؟ حتی یک لحظه
هم به من فرصت حرف زدن ندادن.
بابا موهام رو دور دستش تابید و به بی رحم ترین شکل ممکن،
روی زمینم کشید و در همون حال گفت:
-چقدر بهت گفتم حق نداری بری تو جنگل. چقدر بهت گفتم تا دیر
وقت حق نداری از خونه بیرون بمونی.
این حرف ها داغ دلم رو تازه تر می کرد.
دستم رو روی سرم گذاشته بودم و با تمام وجود جیغ می کشیدم.
مامان به طرف بابا دوید و در حالی که سعی داشت موهام رو از
حصار انگشت هاش بیرون بکشه گفت:
-ولش کن زرمان، ولش کن کشتیش
بابا به یک باره موهام رو رها کرد. باضجه سریع خودم رو عقب
کشیدم و بهش خیره شدم.
دست هاش رو بالا آورد و محکم توی سر خودش کوبید و با
صدایی بلند گفت:
-دیگه چطور سرمو بین مردم بلند کنم؟ همه جا چو بیوفته زرمان
یه دختر داشت، بی عفتش کردن؟
می ترسیدم؛ کابوس من همین بود و بس!
مامان با بی حالی روی زمین افتاد. میون گریه به سختی گفت:
#خـــانهوسباز♨️
#p14
اول برو سراغ اون ورنای بی پدر مادر. اونی که شاناز رو به این روز انداخته
بابا چند لحظه، بهت زده بهمون خیره شد.
انگار که نمی دونست کار ورناست. محکم توی سر خودش کوبید:
-کار ورنا خان بوده؟
اون "خان"ی که ته اسمش می نداختن، حالم رو بهم می زدن.
خان و خانزادگی فقط اسمش رو به یدک می کشید.
نه هیبتش رو داشت نه رسم و معرفتش رو بلد بود.
نگاه بابا، دیگه خشمگین نبود. ترسیده بود!
دیگه نمی تونست بره سراغ مسبب بی عفتی و بی آبرویی دخترش.
مامان که چهره ی نزار بابا رو دید، از جاش بلند شد. با چشم های
درشت شده، خشمگین جیغ زد:
-چته چرا خودتو باختی؟ چون پسر خانه میخوای ازش بگذری؟
بابا حتی نیم نگاه کوچیکی به مامان ننداخت. نمی دونستم به کی حق بدم.
اون میون فقط صدای شکستن خودم رو می شنیدم و بس.
تعلل بابا، مامان رو برافروخته کرده بود.
با عصبانیت بازوم رو گرفت و از جام بلندم کرد و رو به بابا
گفت: