❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #part213 از
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#سوگلی_خان
#part214
دلارای را ندیده بود و از او بی خبر مانده بود.
با تصمیمی ناگهانی راهش را به سمت خانه ی ملوک کج کرد.
دست در جیب به خانه نزدیک شد، با دو انگشت میانه و اشاره؛ ضربه ای به در زد.
دلارای که مشغول بافتن موهایش بود، با تصور آمدن ماه منیر، بی هوا از جا بلند شد و به سمت در پرواز کرد.
با باز شدن در و دیدن چشم های جدی آرش، دستش پایین موهایش ماند.
_هر کی بیاد، قراره این مدلی ببینتت؟
دلارای در را بست و به طرف روسری ترمه اش رفت.
چنگ زد و روی سرش را پوشاند.
مجدد به سمت در رفت و باز کرد.
سرش پایین افتاد تا نگاه مؤاخذه گر آرش را
نبیند.
_فکر کردم ماه منیر اومده بهم سر بزنه.
_هیچ وقت سر همچین چیزی به فکرت بسنده نکن.
_حتما.
آرش نگاه گذرایی به او انداخت، پا به پا شدنش را دید:
_ملوک کجاست؟
_مهمون خونه.
_تو چرا اون طرف نیومدی؟
_عمه گفت حق ندارم امروز از خونه پام رو بیرون بذارم.
_اون وقت چرا؟ که آفتاب و مهتاب نبینتت؟!
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
تو منطقی ترین شخص دنیای منی..
بیا با منطقت مرا آرام کن!!❣
#love
©|• @leili_bieshq
ᴇᴠᴇʀʏᴛʜɪɴɢ
sᴛᴀʀᴛs ᴡɪᴛʜ ᴀ ᴅʀᴇᴀᴍ.
ᏩᎾᎾᎠ ᎷᎾᎡNᏆNᏩ
هـمـه چـیـز بـا یـک رویـا شـروع مـیـشـه🌷❣
©|• @leili_bieshq
❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #part214 د
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#سوگلی_خان
#part215
_علتش رو که نمی دونم، ولی حوصله م تو خونه سر رفته.
آرش برگشت، نگاهش را به اطراف باغ و خانه انداخت.
این مسیر خلوت بود، گفت:
_یه شالی روی لباست بنداز و بیا تا ته باغ قدم زنان بریم و برگردیم.
_خان مشکلی پیش نمیاد؟
آرش با ابروهای بالا آمده به چهره اش زل زد:
_چه مشکلی قراره پیش بیاد؟
نترس، تو رو باهام ببینن نمی گیرنت.
دلارای سر تکان داد و برای برداشتن شال به داخل رفت.
سر و کله اش پیدا شد، گالش پوشید و شال را محکم تر دور خود پیچید.
با هم به راه افتادند و دلارای به شاخ و برگ درختان نگاه می کرد که به او بر نخورند.
_یه قانون بهت گفتم، بقیه شون رو به مرور واست تکرار می کنم که یادت بمونن.
دلارای حواسش را به او داد.
_رعایت یه سری چیزا چه از روی عادت و چه از جبر، لازمِ.
قوانین این جا مال امروز و دیروز نیست، نسل به نسل منتقل شده.
کاری به خرافات ندارم ولی این جا خیلیا باهاش درگیرن.
دلارای به سمت آرش سر کج کرد تا شاخه ی درخت عناب روی صورتش خط نیندازد.
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
پیش از آنی کِه بِخواهی
اَز کِنارَت میروم
تا بدانی عُذر ما را خواستَن
کارِ تو نیست...❣✨
©|• @leili_bieshq
خواستم فرض كنم دوستم داری،
باورم شد!🧡🍂
#پویا_جمشیدی
©|• @leili_bieshq
تو همونی که اگه ازم بپرسن امنیت یعنی چه؟!
میگم آغوشش♡
©|• @leili_bieshq
❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #part215 _
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#سوگلی_خان
#part216
آرش با این فکر که او حرفی را با این نزدیکی می خواهد به گوشش برساند،
سرش را به دهان او نزدیک کرد.
دلارای بین سر آرش و شاخه گیر افتاده بود، سرش را پایین کشید و از زیر شاخه رد شد.
روبروی آرش در آمد و لبخندی زد.
آرش رفتارش را پای شیطنت گذاشت و نیم لبخندی روی لب هایش کاشت اما ادامه ی سخنش را این گونه از پی گرفت:
_شیطنتت هم فقط مال تو اتاق و قسمت خصوصی زندگی مون می شه.
دلارای گوشه ی لبش را به دندان گرفت.
خجالت و شرم، چون گل سرخی به چهره اش رنگ داد.
آرش به او نزدیک تر شد، دو لبه ی شالش را گرفت.
_من خوشم نمیاد زنم، ازم رو بگیره.
دستش را از شال دور کرد و دستانش را میان دست گرفت.
تپش قلب دلارای رو به هزار بود، آرش دست روی نقطه ضعف این روزهایش گذاشته بود.
_دوست ندارم رنگ تیره تو تنت ببینم.
دلارای دستانش را شل گرفت تا گرمای دستان آرش، کف دستان شان را به عرق ننشاند.
_گفتن باید لباس تیره تر بپوشم.
آرش به او چسبید، دلارای مجبور شد سرش را بالاتر بگیرد هر چند که خودش هم بلندقد بود.
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
.
خوش است خلوت
اگر یار یارِ من باشد...♥️
#حافظ
©|• @leili_bieshq
❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #part216
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#سوگلی_خان
#part217
_نظر من مهمه نه بقیه، قراره شب و روز من ببینمت.
از لباسای محلیت خوشم میاد، بپوشی ایراد نداره.
دلارای لبخند گرمی زد، نفس راحتی کشید اما گنجشک دلش هنوز می لرزید.
_ممنونم.
لرزش صدایش محسوس بود.
آرش با انگشت شست روی هر بند انگشت دلارای را نوازش کرد.
_باهام راه بیا، با اخلاقم کنار بیا؛ مطمئن باش مشکلی پیش نمیاد حداقل از جانب من.
دلارای چشمانش را به نگاه خیره ی آرش دوخت:
_همین که کنار بیام، بهم اعتماد می کنید؟
آرش لب زد:
_اعتماد دارم، نشکنش...
دلارای بی طاقت دستانش را از لمس دستان مردانه ی آرش نجات داد و بیرون کشید.
ُ آرش هم دستی پشت گردنش کشید، سر شاخه ی نازک و تردی را شکست
وگفت:
_برگردیم.
دلارای کف هر دو دستش را روی دامنش چسباند.
صدای نفس هایش هم در نمی آمد.
دلهره ای به دلش چنگ می انداخت.
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
دلبرجان «چهارشنبه» است
نیستـی و دلتنگـم ...💔
دلتنگ عطرِمهربانی ات
لا بـه لای گیسـوانـم...!
#آزاده_کج_کلاه
©|• @leili_bieshq
7.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#عاشقانه♥️
.
©|• @leili_bieshq