eitaa logo
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
8.3هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
485 ویدیو
233 فایل
﷽ وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ. وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌلِّلْعَالَمِینَ. #رمان‌براساس‌واقعیت‌نوشته‌شده✅ پایان خوش❤
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #part213 از
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 دلارای را ندیده بود و از او بی خبر مانده بود. با تصمیمی ناگهانی راهش را به سمت خانه ی ملوک کج کرد. دست در جیب به خانه نزدیک شد، با دو انگشت میانه و اشاره؛ ضربه ای به در زد. دلارای که مشغول بافتن موهایش بود، با تصور آمدن ماه منیر، بی هوا از جا بلند شد و به سمت در پرواز کرد. با باز شدن در و دیدن چشم های جدی آرش، دستش پایین موهایش ماند. _هر کی بیاد، قراره این مدلی ببینتت؟ دلارای در را بست و به طرف روسری ترمه اش رفت. چنگ زد و روی سرش را پوشاند. مجدد به سمت در رفت و باز کرد. سرش پایین افتاد تا نگاه مؤاخذه گر آرش را نبیند. _فکر کردم ماه منیر اومده بهم سر بزنه. _هیچ وقت سر همچین چیزی به فکرت بسنده نکن. _حتما. آرش نگاه گذرایی به او انداخت، پا به پا شدنش را دید: _ملوک کجاست؟ _مهمون خونه. _تو چرا اون طرف نیومدی؟ _عمه گفت حق ندارم امروز از خونه پام رو بیرون بذارم. _اون وقت چرا؟ که آفتاب و مهتاب نبینتت؟! 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
تو منطقی ترین شخص دنیای منی.. بیا با منطقت مرا آرام کن!!❣ ©|• @leili_bieshq
ᴇᴠᴇʀʏᴛʜɪɴɢ sᴛᴀʀᴛs ᴡɪᴛʜ ᴀ ᴅʀᴇᴀᴍ. ᏩᎾᎾᎠ ᎷᎾᎡNᏆNᏩ هـمـه چـیـز بـا یـک رویـا شـروع مـیـشـه🌷❣ ©|• @leili_bieshq
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #part214 د
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 _علتش رو که نمی دونم، ولی حوصله م تو خونه سر رفته. آرش برگشت، نگاهش را به اطراف باغ و خانه انداخت. این مسیر خلوت بود، گفت: _یه شالی روی لباست بنداز و بیا تا ته باغ قدم زنان بریم و برگردیم. _خان مشکلی پیش نمیاد؟ آرش با ابروهای بالا آمده به چهره اش زل زد: _چه مشکلی قراره پیش بیاد؟ نترس، تو رو باهام ببینن نمی گیرنت. دلارای سر تکان داد و برای برداشتن شال به داخل رفت. سر و کله اش پیدا شد، گالش پوشید و شال را محکم تر دور خود پیچید. با هم به راه افتادند و دلارای به شاخ و برگ درختان نگاه می کرد که به او بر نخورند. _یه قانون بهت گفتم، بقیه شون رو به مرور واست تکرار می کنم که یادت بمونن. دلارای حواسش را به او داد. _رعایت یه سری چیزا چه از روی عادت و چه از جبر، لازمِ. قوانین این جا مال امروز و دیروز نیست، نسل به نسل منتقل شده. کاری به خرافات ندارم ولی این جا خیلیا باهاش درگیرن. دلارای به سمت آرش سر کج کرد تا شاخه ی درخت عناب روی صورتش خط نیندازد. 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
پیش از آنی کِه بِخواهی اَز کِنارَت می‌روم تا بدانی عُذر ما را خواستَن کارِ تو نیست...❣✨ ©|• @leili_bieshq
خواستم فرض كنم دوستم داری، باورم شد!🧡🍂 ©|• @leili_bieshq
تو همونی که اگه ازم بپرسن امنیت یعنی چه؟! میگم آغوشش♡ ©|• @leili_bieshq
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #part215 _
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 آرش با این فکر که او حرفی را با این نزدیکی می خواهد به گوشش برساند، سرش را به دهان او نزدیک کرد. دلارای بین سر آرش و شاخه گیر افتاده بود، سرش را پایین کشید و از زیر شاخه رد شد. روبروی آرش در آمد و لبخندی زد. آرش رفتارش را پای شیطنت گذاشت و نیم لبخندی روی لب هایش کاشت اما ادامه ی سخنش را این گونه از پی گرفت: _شیطنتت هم فقط مال تو اتاق و قسمت خصوصی زندگی مون می شه. دلارای گوشه ی لبش را به دندان گرفت. خجالت و شرم، چون گل سرخی به چهره اش رنگ داد. آرش به او نزدیک تر شد، دو لبه ی شالش را گرفت. _من خوشم نمیاد زنم، ازم رو بگیره. دستش را از شال دور کرد و دستانش را میان دست گرفت. تپش قلب دلارای رو به هزار بود، آرش دست روی نقطه ضعف این روزهایش گذاشته بود. _دوست ندارم رنگ تیره تو تنت ببینم. دلارای دستانش را شل گرفت تا گرمای دستان آرش، کف دستان شان را به عرق ننشاند. _گفتن باید لباس تیره تر بپوشم. آرش به او چسبید، دلارای مجبور شد سرش را بالاتر بگیرد هر چند که خودش هم بلندقد بود. 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
. خوش است خلوت اگر یار یارِ من باشد...♥️ ©|• @leili_bieshq
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #part216
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 _نظر من مهمه نه بقیه، قراره شب و روز من ببینمت. از لباسای محلیت خوشم میاد، بپوشی ایراد نداره. دلارای لبخند گرمی زد، نفس راحتی کشید اما گنجشک دلش هنوز می لرزید. _ممنونم. لرزش صدایش محسوس بود. آرش با انگشت شست روی هر بند انگشت دلارای را نوازش کرد. _باهام راه بیا، با اخلاقم کنار بیا؛ مطمئن باش مشکلی پیش نمیاد حداقل از جانب من. دلارای چشمانش را به نگاه خیره ی آرش دوخت: _همین که کنار بیام، بهم اعتماد می کنید؟ آرش لب زد: _اعتماد دارم، نشکنش... دلارای بی طاقت دستانش را از لمس دستان مردانه ی آرش نجات داد و بیرون کشید. ُ آرش هم دستی پشت گردنش کشید، سر شاخه ی نازک و تردی را شکست وگفت: _برگردیم. دلارای کف هر دو دستش را روی دامنش چسباند. صدای نفس هایش هم در نمی آمد. دلهره ای به دلش چنگ می انداخت. 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
دلبرجان «چهارشنبه» است نیستـی و دلتنگـم ...💔 دلتنگ عطرِمهربانی ات لا بـه لای گیسـوانـم...! ©|• @leili_bieshq
7.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌♥️ . ©|• @leili_bieshq