eitaa logo
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
8.3هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
485 ویدیو
233 فایل
﷽ وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ. وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌلِّلْعَالَمِینَ. #رمان‌براساس‌واقعیت‌نوشته‌شده✅ پایان خوش❤
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #part215 _
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 آرش با این فکر که او حرفی را با این نزدیکی می خواهد به گوشش برساند، سرش را به دهان او نزدیک کرد. دلارای بین سر آرش و شاخه گیر افتاده بود، سرش را پایین کشید و از زیر شاخه رد شد. روبروی آرش در آمد و لبخندی زد. آرش رفتارش را پای شیطنت گذاشت و نیم لبخندی روی لب هایش کاشت اما ادامه ی سخنش را این گونه از پی گرفت: _شیطنتت هم فقط مال تو اتاق و قسمت خصوصی زندگی مون می شه. دلارای گوشه ی لبش را به دندان گرفت. خجالت و شرم، چون گل سرخی به چهره اش رنگ داد. آرش به او نزدیک تر شد، دو لبه ی شالش را گرفت. _من خوشم نمیاد زنم، ازم رو بگیره. دستش را از شال دور کرد و دستانش را میان دست گرفت. تپش قلب دلارای رو به هزار بود، آرش دست روی نقطه ضعف این روزهایش گذاشته بود. _دوست ندارم رنگ تیره تو تنت ببینم. دلارای دستانش را شل گرفت تا گرمای دستان آرش، کف دستان شان را به عرق ننشاند. _گفتن باید لباس تیره تر بپوشم. آرش به او چسبید، دلارای مجبور شد سرش را بالاتر بگیرد هر چند که خودش هم بلندقد بود. 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
. خوش است خلوت اگر یار یارِ من باشد...♥️ ©|• @leili_bieshq
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #part216
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 _نظر من مهمه نه بقیه، قراره شب و روز من ببینمت. از لباسای محلیت خوشم میاد، بپوشی ایراد نداره. دلارای لبخند گرمی زد، نفس راحتی کشید اما گنجشک دلش هنوز می لرزید. _ممنونم. لرزش صدایش محسوس بود. آرش با انگشت شست روی هر بند انگشت دلارای را نوازش کرد. _باهام راه بیا، با اخلاقم کنار بیا؛ مطمئن باش مشکلی پیش نمیاد حداقل از جانب من. دلارای چشمانش را به نگاه خیره ی آرش دوخت: _همین که کنار بیام، بهم اعتماد می کنید؟ آرش لب زد: _اعتماد دارم، نشکنش... دلارای بی طاقت دستانش را از لمس دستان مردانه ی آرش نجات داد و بیرون کشید. ُ آرش هم دستی پشت گردنش کشید، سر شاخه ی نازک و تردی را شکست وگفت: _برگردیم. دلارای کف هر دو دستش را روی دامنش چسباند. صدای نفس هایش هم در نمی آمد. دلهره ای به دلش چنگ می انداخت. 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
دلبرجان «چهارشنبه» است نیستـی و دلتنگـم ...💔 دلتنگ عطرِمهربانی ات لا بـه لای گیسـوانـم...! ©|• @leili_bieshq
7.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌♥️ . ©|• @leili_bieshq
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پنجشنبه تون پراز شادی و عشق و امیـد باشه '' ان شاالله '' تنتون سالم کاشانتون پراز محبت دلتون آرام❣ عشق تون پایدار و اموراتتون رو چرخ موفقیت باشه آخر هفته تون بینظیر
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #part217 _
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 فردا شب تنها شدن با این مرد و احساسات خودش، چون پنبه و آتش بودند. قطب مثبت و منفی که ناخواسته هم را جذب می کردند و آرش هم درک نمی کرد حال دگرگون شده اش کنار این دختر از چیست... بی حرف دلارای را به خانه ی ملوک برگرداند و رفت. حالش عوض شده بود، گرمای تنش بیشتر شده و تصویر چشمان دلارای لحظه ای کنار نمی رفت. فکر شبی را می کرد که قرار بود وصال او با دختر ایلیاتی باشد... **** _دلارای گوش به حرف منه پیرزن بده، می گم باید امشب بعد از مراسم حنابندونت؛ شب عمارت بمونی. دلارای بهانه گیر شده بود و مدام ساز مخالف کوک می کرد. ملوک خسته از تکرار ده باره ی حرفش، از او رو گرفت و خود را با خوردن ناشتایی اش سرگرم کرد. دلارای از کنار سفره بلند شد و زانو به زانوی ملوک نشست. دست عمه ی سختگیرش را گرفت و با صدایش نوازشگرانه به امید کوتاه آمدنش، شروع به سخن گفتن کرد: _عمه همه از شب عروسی می رن خونه ی شوهر شون، من چرا از حنابندون اون جا بمونم؟ به صدایش رنگ خواهش داد: _دلم میخواد شب آخرم پیش شما باشم، اینم توقع زیادیه واسه منی که عروس زوری ام؟ 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️یا رسول الله! مثل تو دیگر در پهنه زمین تکرار نخواهد شد اما با تکرار صـلوات بر تـو، نور حضورت را در قلب خود احساس مى کنیم پیشاپیش رحلت پیامبراعظم (ص) و شهادت امام حسن مجتبی (ع) تسلیت باد🏴
Ziarat.Ashura.3.6.0_Soft98.iR.apk
8.83M
🌷ثواب زیارت عاشورا از امام باقر(ع)🌷 به تحقیق این دعا دعایی است که ملائکه آن را می‌‏خوانند و خداوند در قبال آن برای تو صد هزار هزار درجه می‏‌نویسد و مثل کسی خواهی بود که با امام حسین (ع) شهید شده باشد. نوشته شود برای تو ثواب زیارت هر پیغمبری و رسولی و ثواب زیارت هر که زیارت کرده حسین‏‌ (ع) را از روزی که شهید شده است. 🌹تأکید امام زمان (عج) به خواندن زیارت عاشورا🌹 در کتاب مفاتیح الجنان، قبل از زیارت جامعه کبیره و بعد از دعای علقمه، سفارش امام زمان (عج) به سید رشتی این‌گونه بیان شده است: «شما چرا زیارت عاشورا را نمی‌خوانید؟ عاشورا، عاشورا، عاشورا». 🌷روایت ابن سنان از امام صادق (ع)🌷 خداوند به خواننده زیارت عاشورا دو چیز عطا میکند 1 از مُردن بد نگاه میدارد 2 از مکاره و فقر در امان باشد دشمن بروی غلبه نکند و از جنون،برص و جذام ،خودش و اعقابش مصون باشد و شیطان نیز بر آن ها دست پیدا نکند. 📚 الاقبال ف13 از باب 1 و کنزمخفی ص32  
28.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺🎬عنایت و شفای امام علیه السلام به یک پسر بچه 🎼با روایت گری صابر خراسانی 🏳ارزش چند بار دیدن این کلیپ خالی از لطف نیست التماس دعا 🍃 پیشنهاد ویژه برای دانلود 💐به اندازه ارادتت به حضرت علیه السلام فوروارد کن و به اشتراک بزار 💐
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #part218 ف
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 _دلارای مو سفید کردنم به رنگ نیست، به جور دنیا بوده. می فهمم دنبال بهونه ای، ولی حرفم عوض نمی شه. قرار نیست بی محرمیت، بری تو اتاق آرش بمونی. یه اتاق دیگه برای عروس مهیا می کنن، همون جا شب رو صبح می کنی. نگران نباش، ماه منیر رو امشب می فرستم که کنارت بمونه. اگه بهونه هات تموم شدن، بشین دو لقمه بخور تنت جون بگیره. از عصر مراسمت شروع می شه و هنوز نشون ندادی اون لباسی رو گفتی می پوشی. دلارای در سکوت کامل، صبحانه اش را مختصر خورد و از جا بلند شد. چمدان کوچکی که داشت را از اتاق کوچکی که پشت پرده بود، آورد و کنار ملوک نشست. تسمه های روی چمدان را باز کرد، تصمیم گرفته بود روز حنابندانش را لباس محلی بپوشد. لباسی با رنگ های شاد، که پیرزن قبل از فرار برایش در آن روزهای آخر کنار گذاشته بود. لباس را بیرون کشید و جلوی ملوک قرارش داد. _این رو می خوام بپوشم. ملوک با جدیت مشغول براندازی لباس قرمز رنگی که روی حاشیه اش سیاه دوزی شده بود. _شاید خان راضی به این لباس نباشه. 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸