❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #part221 د
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#سوگلی_خان
#part222
_بحث جواب ندادن نیست، چون با دلم پیش نرفتم که بخوام جوابی بهت بدم.
اصرار و بحث هر روزه ی مامان، آرامش و آسایش رو از همه گرفته بود.
بقیه که نباید چوب نخواستن من رو بخورن، دست رو این دختر گذاشتم چون اهل این جا و مهم تر از اون؛ اهل سیاست و کرشمه نبود.
ساده ست مثل کف دست، ولی به همون اندازه سرکشم هست.
سواد داره و می تونی وقتی کنارش می شینی، هر چیزی بشنوی غیر از پشت سر این و اون حرف زدن.
مش حسین با نگاهی خوشحال، شکری گفت.
از جا بلند شد و بالش برای تکیه دادن آرش، پشت کمرش قرار داد:
_سر همینا هم که انتخابش کرده باشی، ان شاالله برات زن زندگی باشه.
دختر خوبی بود، رسرومات این جا رو که یاد بگیره می تونه زود به شرایط خو بگیره.
آرش لقمه ی دیگری گرفت و به مش حسین داد:
_امیدوارم مشتی...
مش حسین متشکر، لقمه را گرفت و گفت:
_نترس از انتخابت حتی اگر ا شتباه باشه، اگه بد بود تاوان می دی و اگه خوب بود؛ گردنت افراشته تر می شه.
آرش نگاهش کرد و سؤال مانده در پستوی ذهنش را بیرون کشید و پرسید:
_پشیمون نیستی عمری دنبال یه نیم نگاه ملوک بودی و آخرش تنها موندی؟
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
14.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 اجرای متفاوت و فوق العاده زیبای گروه ریسمونا در حرم امام رضا(ع)
#حتما_ببینید
❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #part222 _
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#سوگلی_خان
#part223
مش حسین چشم های خاکستری رنگش را به او دوخت.
_نیستم پسر خان...
مجال پشیمونی بهم نداده وقتی هنوزم خواستنش تو دلم مثل جوونیاست.
آرش دستی روی شانه ی مش حسین نشاند:
_می دونم که از وقتی از عمارت در اومدی، دیگه پا توش نذاشتی ولی این بار جای بزرگ تر منم که شده؛ اون جا باش.
این را گفت و بلند شرد. سال ها بود کسی رد پای مش حسین را در عمارت ندیده بود.
_اگه می دونی که نیومدم، الآنم به دعای خیرم قانع باش خان.
_واسه ملوک و تو خان نیستم، اینو خودت بهتر از من می دونی.
مهمون خود منی، امشب رو چشم پوشی کنم ولی فردا ظهر می خوام واسه ولیمه ی ناهار تو عمارت ببینمت.
مش حسین سری تکان داد:
_هر چی خدا بخواد.
_خدا که می خواد، بنده شم باهامون راه بیاد؛ همه چی درست می شه.
من دیگه برم که خیلی از مهمونا تا الان رسیدن.
مش حسین همراهی اش کرد و سوار شدن روی زین اسبش را به تماشا نشست.
آرش قبل از هی کردن و حرکت اسب، به او نگاه کرد.
حرفی را زد که از آن مطمئن بود:
_هنوزم دیر نشده واسه پا پیش گذاشتن مشتی، این بار رو منم پشتتم.
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
▪️ تقویم میگوید امروز شهادت پسر فاطمه است. کریمِ زمین و آسمانها، بخشنده در دنیا و آخرت... اما نه! تقویم اشتباه میگوید. اصلا مگر میشود شهادت غریبِ مدینه را در یک روز خلاصه کرد؟
▫️ غریبی که حتی در خانه خودش هم غریب بود. امام حسن با قطره قطره اشک مادر برای شکستن عهد غدیر شهید شد. وقتی شهید شد که درِ خانهای را که جبرئیل بدون اذن دخول وارد آن نمیشد، با مُشت میزدند و به آتش کشیدند.
▪️ امام حسن وقتی شهید شد که صورت حضرت مادر با سیلی کبود شد. چادرش خاکی شد و بین در و دیوار، با میخ گداخته شده پاره شد. امام حسن مجتبی در همان کوچه شهید شد. هزار بار شهید شد. وقتی شبانه مادر را میبردند، وقتی میدید خواهرش زینب آستین بر دندان میگزد تا صدای هق هقش را مردم خفتهی زمان نشنوند.
▫️ او وقتی شهید شد که دانست چرا حضرت پدر دستان عباس را میبوسد. وقتی شهید شد که فرق سر حجت خدا را در مسجد خدا و رو به قبله شکافتند. امام حسن را بدعهدیهای مردم زمان شهید کرد و تنها مرهم این دردها ظهور منتقم سیلی مادر است...
❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #part223 م
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#سوگلی_خان
#part224
ملوک عمری مادری کرده و برام عزیزه ولی وقت استراحتش رسیده.
نمی دونم چرا نخواستت تو جوونی، ولی هنوزم اسمت که میاد چشماش برق می گیره.
شاید قسمت تون به مونس تنهایی همدیگه شدن و عصای پیری تون بوده.
_برو پدر آمرزیده، دیگه از سن و سال ماها این چیزا گذشته.
آرش لبخندی زد:
_حرفم حرفه، روش حساب کن.
فرض کن دیگه نمی خوام ملوک تنها باشه و شوهرش می دم، اگه مرد رهی؛بسم الله.
سر اسب را چرخاند و ضربه ای به پهلویش زد.
چروک نشسته گوشه ی چشمان مش حسین، عمیق تر شد.
این پسر هم چون پدر، نمی خواست در حق این دو کوتاهی کند.
به کلبه رفت و در را بست.
ماه منیر از صبح خروس خوان بیدار شده بود و پا به پای مادرش برای آشپزی همراهی می کرد.
این بار برخلاف همیشه که غر می زد، در سکوت و با اشتیاق هر کاری که به او می سپردند را انجام می داد.
سفره ای شاهانه و پر از محصولات خانگی، برای میهمانان پهن شده بود.
نه چیزی کم بود و نه اِلوان بودنش، اجازه می دادکسی از خوردن عقب بماند.
_امیربهرام، سردار و هوشنگ خان کی می رسن؟
امیربهرام که سرگرم لباس پوشیدن بود، از همان آیینه ی روبرویش به چشمان مادرش زل زد:
_نمی دونم کی می رسن، ولی دیروز صبح راه افتادن.
قراره با هم بیان، انگاری با خودشون مهمونم میارن.
_حواس تون با شه کم و کسری نبا گشه، عمری با هدایت نشست و برخاست داشتن؛ نون و نمک هم رو خوردن.
امیربهرام شانه ای به موهایش زد و صدای گریه ی الیار، مسیر چشمان او را به سمت خود کشاند.
به طرفش رفت و از گهواره بیرون کشاندش و جواب مادرش را هم داد:
_نگران خورد و خوراک مهمونا نباش، آرش همه رو حساب کرده و چیزی از قلم ننداخته.
ایراندخت با چهره ای گرفته با حسرتی عمیق گفت:
ِ_پسرم فکرش همه جا هست اِلا به اونی که باید می بود.
امیربهرام پسرش را بالا پراند تا شاید صدای گریه اش بند بیاید:
_مادر من حسرت خوردن نداره، این به میل دل خودش بود؛ ولی بعد که از تک و تای این روزا
افتاد، یه دختر دیگه واسش پیدا کن ولی نه از اون بی سوادای مونده رو دست خان روستای بالایی.
ایراندخت با خشم گفت:
_اگه منم که مطمئن باش تا برای آرشم دختری در خور پیدا نکنم، راحت نمی شینم.
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#امام_رئوف🏴🖤
این روزها انتظار را به سرنوشتمان گره زدهاند.
نه پایمان به اربعین میرسد و نه دستمان به ضریح شما...
انگار تمام عالم یکجا به غیبت رفته است!
🏴 شهادت #امام_رضا(ع) را تسلیت باد
5.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
السلام علیک یا امام رئوف 🙏
❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #part224 م
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#سوگلی_خان
#part225
اگه اون دختر امروز و فردا آبرویی برامون بذاره، به عروس اصلی خودم به وقتش می رسم.
امیربهرام الیار را روی پایش نشاند:
_خیلی داری سخت می گیری، نسترن که باهاش حرف زده جز متانت چیزی ندیده.
منم که نه حرکت زشتی دیدم نه بهش کاری دارم.
ایراندخت بلند شد و عصایش را به سمت امیربهرام گرفت:
_سعی کن نسترن رو ازش دور نگه داری، قرار نیست با اون غربتی بشینه و پاشه.
حواس تون به زندگی تون باشه، خیلیا چشم ندارن خوشی این دورون ما رو ببینن.
_باشه ولی امیدوارم این چند روز بی دردسر و گرفتاری تموم شه.
_آرش نگهبانا رو دو برابر کرده، مسئولیت جون مهمونا با ماست.
تو هم بچه رو بسپر دست دایه ش و برو مهمون خونه.
امیربهرام کتش را پوشید و الیار را هم به آغوش کشید:
_امروز پسرم باید تو جمع مردونه بشینه، کم کم باید راه و رسم خان بودن تو گوشت و پوستش بره.
ایراندخت لبخند گرمی به الیار زد و بوسه ای روی صورتش نشاند.
_همین که تو خونش هست، وا سه خان شدنش کافیه ولی رسم و قاعده ی زندگی رو هم باید یاد بگیره.
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
6.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یک شب دلی به مسلخ خونم کشید و رفت
دیوانه ای به دام جنونم کشید و رفت
پس کوچه های قلب مرا جستجو نکرد
اما مرا به عمق درونم کشید و رفت
🔹محرم و صفر امسال هم تمام شد...
🔺ما ماندیم و بغضهای فرو برده و گریههای نکرده و اشکهای نریخته و حسرتهای به دل مانده
🔺چه کنیم که هنوز هم گوشهامان از قصهی کوچه پر است و دلهامان در قافلهی اسیران اسیر !
#همه_خادم_الرضاییم