eitaa logo
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
8.3هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
485 ویدیو
233 فایل
﷽ وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ. وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌلِّلْعَالَمِینَ. #رمان‌براساس‌واقعیت‌نوشته‌شده✅ پایان خوش❤
مشاهده در ایتا
دانلود
ارامش یعنے همه ادماے اضافه رو از زندگیت حذف ڪنے با اونے بمونے ڪه ارزششو داره.. ‌‌ ©|• @leili_bieshq
رنگین کمان هم عاقبت وارونه خواهد شد پیش تو که از اخم ها لبخند می سازی... ‌‌ ©|• @leili_bieshq
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #part276 د
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 لبخندی زد و کلمات نامفهومی به زبان آورد. _خیلی دوست داشتنیه. _تموم زندگی منه. دلارای انگشتان کوچک الیار را میان دستش گرفت و بند بند شان را لمس کرد. داشتن فرزندی از آرش مغرور و بدقلق، لحظه ای دلش را چون موج بالا و پایین کرد. فکرش را پس زد و الیار را که نق زدنش شروع شده بود، به نسترن برگرداند. نسترن پسرش را گرفت و گفت: _دایه داره ولی دلم نمیاد کسی غیر خودم بهش شیر بده. امیربهرام گاهی اعتراض می کنه ولی می دونه کاری رو که دلم بخواد، انجام می دم. _اگه خودت شیر داشته باشی که مشکلی نیست. چهره ی نسترن کمی گرفته شد و سر پسرش را به سینه چسباند: _برای هر بچه ای که به دنیا میاد، دایه می گیرن که بهش برسه. و رسم نمی شه زیر پا گذاشت. منم وقتی که تنها باشم به الیار شیر می دم، اگه عمه ببینه گلایه می کنه و به امیربهرام می گه. دلارای با شنیدن نام ایراندخت، نگاه هایش را در ذهن مروری کرد و گفت: _گاهی باید پا روی بعضی رسم و رسومات گذاشت. نسترن الیار را محکم تر گرفت و موهای پسرکش را بالا زد. _من به خاطر امیربهرام حرفی نمی زنم. دلارای محتاطانه پرسید: _ازدواج تون اجباری بود؟ _نه از همون وقتی که امیربهرام قد کشید و پشت لبش سبز شد، حواسش بهم بود. منم ازش خوشم میومد. با این که رسم نبود بخوایم با هم راحت حرف بزنیم، ولی یکی دو بار پنهون از چشم بقیه کنار چشمه هم رو دیدیم. نسترن لبخند کمرنگی زد و چشم هایش را بالا آورد: _نمی دونستیم هدایت خان فهمیده، بدجور امیربهرام رو نقره داغ کرد. نذا شت من رو ببینه ولی بالاخره خودش یه روز غروب که شد، اومد روستای بالا که خونه ی پدرم اون جاست و من رو برای امیربهرام خواستگاری کرد. خدمتکار سینی چای و خرما را روی میز کوچکی گذاشت و با اجازه ی نسترن از اتاق خارج شد. دلارای چشم از الیار نمی گرفت. _هدایت خان چطور بودن؟ نسترن لباسش را مرتب کرد و الیار را روی پاهایش نشاند. _آرش خان بین پسرا، خیلی شبیه هدایت خان شده. کم حرف و جدی، هیچ کس جرأت نداشت روی حرف شون؛ حرف بزنه. ولی ظلم نمی کرد به رعیت، مساوات بین همه برقرار بود. _از عمه پرسیدم، گفتن شب که خوابیدن؛ صبح دیگه بلند نشدن. 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
شاید برای دنیا فقط یڪ نفر باشی، اما برای من همہ دنیایی...♡🥰 ©|• @leili_bieshq
...✨ اين يك جنون منطقي ست كه ميخواهمت هنوز... ©|• @leili_bieshq
AUD-20200928-WA0120.mp3
7.87M
شبتون پر آرامش😍🌙💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚪️✨سـلام 🌻✨صبح زیباتون بخیر          ⚪️✨امیدوارم ڪه امروز 🌻✨سهم لحظه هاتون شادی ⚪️✨سهم زندگیتون عشق 🌻✨سهم قلبتون مهربانی ⚪️✨سهم چشمتون زیبایے 🌻✨سهم عمرتون عزت باشه ... ⚪️✨ روزتون 🌻✨پر از آرامش
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #part277 ل
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 مریضی داشتن؟ _نه سالم و قبراق بودن، شب همه دعوت شام بودیم. صبح با داد و فریاد عمه بود که همه ریختن تو اتاق شون و دیدن هدایت خان قلبش از کار افتاده. روزای بدی بود، امیربهرام درمونده و امیرحسین سرگردون بودن. خدا رو شکر آرش خان دل از فرنگ کند و اومد. تدبیرش مثل پدرشه ولی می دونم که راضی به این موندن نیست. دلارای شاپرک رها شده در آسمان دلش را میان مشت گرفت. آرزویی کرد و چشم بست، به امید این که شاید اجابت شود... نسترن سینی را پیش تر کشید تا دلارای بتواند استکان کمرباریک شاه عباسی اش را بردارد. خرما را هم جلویش گذاشت و استکان چای خود را با فاصله از هیاهوی الیار،نوشید. ِدر حال گفت و نفت بودند که در باز شد و ایراندخت در چارچوب در ایستاد. _تو این جا چی کار می کنی؟ نسترن که از این تندی عمه اش حیرت کرد، الیار را از روی پایش برداشت و به گهواره اش برگرداند و محتاطانه گفت: _عمه من خواستم که دلارای همرام بیاد. ایراندخت بدون هیچ گونه ملایمتی خط اخم عمیق ترش را به رخ نگاه نسترن کشاند و گفت: _کار اشتباهی کردی که توی خلوت خودتون این دختر رو راه دادی. به امیربهرام تذکر داده بودم ولی یا به گوشت نرسونده یا تو محل به حرف بزرگ این خونه ندادی. نسترن زیرچشمی نگاه دوخته شده ی دلارای به زمین را دید، با دلی ریش شده از این برخورد نادرست و تند؛ رو به ایراندخت کرد: _عمه جان چه اشکالی داره با زن خان این خونه بشینم و پا شم؟ می تونیم به جای گیس کشی، دوستای خوبی برای هم باشیم. _نسترن؟ اهل حرف زدن روی حرف بزرگترت نبودی، یه روزه روی تو رو هم باز کرد؟ نگاهش به دلارای ساکت و مخاطبش نسترن بود. از وقتی از حمیرا شنیده بود که دلارای در اتاق نسترن می باشد، به سرعت خود را رسانده بود که آن دو را از هم دور کند. دلارای بلند شد، به سمت گهواره ی الیار رفت. سکه ی طلایی که حلقه داشت و به گوشه ی رو سری اش با سنجاق کوچکی وصل بود، در آورد و کنار سر الیار گذاشت. به سمت نسترن رفت و صورتش را خواهرانه بوسید و آرام گفت: _خیلی خوبی، اصلا گذر زمان حالیم نشد. نسترن با افسوس به چشمان زیبایش نگاه متأسفی انداخت. _به منم، همنشینی باهات خوش گذشت. 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
بعضی وقتا اِنقَد دِلِتــ میگیره کِ بــ خودِ خُــدام میگی تــــوروخــدا ©|• @leili_bieshq
کن ڪہ دلم تبداراست توداغ ترین لحظہ‌ے این کن ڪہ دراین فراموشی شب تو حادثہ‌اے وبی تکرار است ©|• @leili_bieshq