❣ #سلام_امام_زمانم❣
زمین و زمان در فراقت آشفتهحالاند
ما را چه شده که به نبودنت عادت کردهایم؟
❤️الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج❤️
🌹تعجیل درفرج #پنج صلوات🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ
🔺 پول های بی برکت
🎤حاج اقا دانشمند
❣ #سلام_امام_زمانم❣
هرلحظہ بگومیان قُنوتت به صد نیاز
عَجّل علی ظُهورک یافارسَ الحجاز
هردم بگو به اشک روان روبه آسمان
عَجّل علی ظُهورک یاصاحِبَ الزمان
❤️الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج❤️
🌹تعجیل درفرج #پنج صلوات🌹
#شهادت_امام_سجاد_تسلیت🖤
بر نيزه ماه و دست گل افشان باد بود
وقت طلوع، زمزمه اش ان يكاد بود
آنجا ميان دشنه ي ابن زيادها
بر نيزه ها فرود كبوتر زياد بود
"بر نيزه ها طلوع سر سر بدارها"
صحرا شگفت در تب صبح معاد بود
يارب سحر چه ولوله اي در ميان باغ
در سوگ كشتگان شقايق نژاد بود؟!
چاووش صبح محشر و يك قوم در خروش
يك پرده از تجلّي زين العباد بود
در هر بهار چشم به شطّ فرات داشت
در باغ لاله، راوي فصل جهاد بود
اين خطبه ها صحيفه ي سرخ قيام اوست
بر شاميان ادامه ی ماه تمام اوست
🖤نثار روح پاک #امام_سجاد پنج صلوات🖤
❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت158 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 فانوس و ساک رو زمین گذاشتم و دستمو به سمت اسب دراز کر
#رمان_عروس_فراری_خان
#قسمت159
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
با تعجب به شعله ای که زبانه می کشید خیره شدم که صدای داد و فریاد نگهبان ها سکوت شب رو شکسته بودند. آتشی که تا ستاره ها می رسید، گرمایی که حتی تا پله ها هم به صورتم می خورد و منو در اون سرمای جانکاه زمستان می سوزوند.
اسب ها بوی خطر رو می فهمند و این بار خود اسب ها در خطر افتاده بودند، من اون ها رو در خطر انداخته بودم و...
لبمو به دندان گزیدم و به صحنه ی روبه رو خیره شدم که همه به سمت او آتش زبانه کشیده می دویدند و جلویش متوقف می شدند، انگار هیچ کس توان مقابله با او را نداشت.
مزه ی گس خون رو زیر دندونم حس کردم و بیشتر لب هامو فشردم، می خواستم از این کابوسی لعنتی که می خواستم در آن گیر بیفتم بیدار شم اما انگار همه چیز واقعیتی بود که باید در اون می سوختم و دم نمی زدم، انگار همه چیز شبیه جنگی بود که من هم قرار بود قربانی شم.
باید کاری می کردم، باید می رفتم و ارباب رو خبر می کردم، خانوم.... اون کجا بود؟
دامنمو بالا زدم و با سرعت به سمت اتاق ارباب رفتم که در اتاقش باز شد و همین طور که دکمه های پیراهنشو می بست بیرون اومد. نگاهی به سر تا پای من انداخت و من انگار در شوک بزرگی فرو رفته بودم که نه می ترسیدم و نه اضطراب داشتم.
-این صدای داد و بیداد برای چیه؟
-اسطبل.... اسطبل آتیش... آتیش کرفته...
-چطور؟
-فانوس...
منتظر بقیه حرفم نشد و با سرعت به سمت خروجی در دوید. من همون جا ایستادم، سعی کردم موقعیتم رو به یاد بیارم...
من اون آتش رو راه انداخته بودم... من فانوس رو کنار اسب گذاشته بودم... وای، اسب ارباب...
اگه اون بسوزه، اگه تمام اسب ها بسوزن... من زنده می موندم؟
نمی دونستم ترس از عاقبت نامعلومم رو داشته باشم یا عذاب وجدان برای اون اسب های زبون بسته ای که در آتش می سوختند و مقصرشون تنها من بودم.
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#رمان_انلاین_جدید😍
#فقط_همینجا_میتونید_دنبالش_کنید♥️
22.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅شنبه های اُم البنینی #کربلا_المقدسه
🗓بیست و ششم محرم ۱۴۰۰ کربلای معلی باب قبله ی حرم حضرت اباالفضل علیه السلام
👈سفره بابرکت حضرت ام البنین(سلام الله علیها) به نیابت از امام سجاد علیه السلام
❤برات مشرف شدن به کربلا در #اربعین_۱۴۰۰ از حضرت اُم البنین بگیریم..❤
🏴 #لبیک_یاحسین
❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت159 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 با تعجب به شعله ای که زبانه می کشید خیره شدم که صدای
#رمان_عروس_فراری_خان
#قسمت160
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
تپش قلبم بالا رفت و فکر کردم قبل از اینکه ارباب بلایی سرم بیاره حتما خودم سکته می کنم. پس خانوم کجا مونده بود؟ نکنه اون فرار کرده، اگر اون بره و ارباب عصبی تر شه، اگر اون بره و ارباب دیگه اون آدم سابق نشه چی، اگه اون بره ارباب منو برای اسب های توی اسطبل می بخشه؟
ای کاش قبل از اونکه تموم اسطبل آتش بگیره بتونند خاموشش کنند، شاید اون طور... اصلا می خواستن با من چه کنند؟
با قدم های لرزان به سمت خروجی رفتم. روی پله ها ایستادم ونگاهی به اسطبل کردم. ارباب... سطل آب رو از دست یکی از نگهبان ها گرفت وتمومش رو روی سر و صورتش خالی کرد، با سرعت به سمت اسطبل رفت که چند نفری جلوش ایستادند و جلوشو گرفتند.
ارباب سرخ شده بود، حتی سرخ تر از رنگ آتش، رگ هاش بالا زده بود و هر لحظه در حال ترکیدن بودند... انگار ده نفر هم نمی تونستند جلوشو بگیرند.
-سوسن.... سوسن...
با فریادهای ارباب مات و مبهوت به اسطبل نگاه کردم و خانوم....
نفهمیدم چطور از پله ها پایین اومدم، من فقط آتش رو می دیدم و صدای تپش های قلبی رو می شنیدم که این بار تند تر از همیشه خودشون رو به دیواره می کوبیدند.
با قدم های لرزون به سمت اسطبل رفتم، قدم هایی که انگار وقت می خریدند، انگار اون ها هم می خواستند آهسته برن تا بالاخره یکی بیاد و من رو از این میدون نجات بده. خواستم پای برهنه مو بلند کنم که روی زمین خیس سر خوردم و پخش زمین شدم. خنکی گل را روی صورت و دست هام حس می کردم ولی مگه مهم بود؟
دوبار بلند شدم و چند قدمی با شتاب و دوباره پخش زمین شدم، دوباره خیره ی اون اتش که هر لحظه بیشتر جون می گرفت و دوباره صدای ضجه های ارباب که سوسن رو صدای می زد.
نزدیک جمعیت باز هم پخش زمین شدم و با شنیدن صدای جیغ هایی از درون اسطبل دیگه توان بلند شدن هم نداشتم. جیغ های خانم بود که کمک می خواست و همه فقط سعی می کردند با سطل های آب اون آتش لعنتی رو خاموش کنند...
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#رمان_انلاین_جدید😍
#فقط_همینجا_میتونید_دنبالش_کنید♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☁️☀️☁️
🌸ســـــــلام😊☕️
🌸صـبـح زیـبـاتـون بـخـیر
🌸روزتون سرشار از انرژی مثبت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پس بخاطر پروردگارت شـکیـبایی کن
گذشـتن از خیلـی چـیزا تو زندگی سـخته❗️
سخت تریـنش جاییه کـه :
"مجبور" به کنار گذاشتن باشی
با همـه حرف دلـهـا با همـه بـُــغـضهـا :
هـمه چی رو بسـپاریـم به خودش
💞حـس خوبیه وقتی بتونی اونقدر
توکلت رو بالا ببری
که دلت شوره هیـچی رو نزنه
خدایا 🙏
شـکرت که دارمـت