22.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
◾️ مداحی "یه دل خوشی داشتیم و بس"
🔻 با صدای میثم مطیعی
"از راه دور سلام آقا
سلامِ دل شکسته ها
خدا بخیر بگذرونه
این اربعین دور از شما..."
🚩 یاد خاطرات شیرین زیارت حرم اباعبدالله الحسین(ع)
#به_تو_از_دور_سلام
#اربعین
┅═ 🌿🌸🌿 ═┅
❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت161 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 حتی پلک هم نمی زدم، همه چیز شبیه یه کابوس بود، شبیه یه
#رمان_عروس_فراری_خان
#قسمت162
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
چرا بازوهام از فشار دست هاش درد نمی گرفتند، چرا من صدای فریادهاش رو نمی شنیدم، اصلا چرا...
نگاهم به سمت اسطبل کشیده شد. اصلا شاید حامد اون تو مونده بود، اصلا شاید من توهم می زدم و این صدای زوزه های آتش بود که در این هیاهو می پیچید، اصلا خانوم که در اسطبل نبود، خودم همه جا رو گشته بودم...
سوگند خانوم دستاش از روی بازوم سر خورد ولی مردمک چشم هاش فریاد می زدند تا حرفی بزنم و بگم همه چیز دروغه .
خاتون زیر لب ذکر می گفت. می شد برای حال من هم دعا کنه، برای آینده ای که داشت تو همین آتش می سوخت.
-اه، پس شما لعنتی ها چیکار می کنید اینجا؟ با اون سطل آب مگه اتیش خاموش میشه؟ برید ارباب رو از اتیش در بیارین.... ده نفر ادم نمی تونید جلوش رو بگیرید؟
با فریاد خانوم بزرگ سطل از دست نگهبان ها افتاد، اونا می تونستند هم ارباب و هم خانوم رو از اون آتش بیرون بیارند، مگه نه؟ اصلا امشب فقط یه کابوس بود دیگه .. مگه نه؟ امشب که واقعی نبود، مثلا من امشب هم داشتم کابوس می دیدم، مگخ نه؟
ای کاش یکی می زد زیر گوشم، من که نمی تونستم خودم رو از این کابوس لعنتی بیدار کنم، پس ای کاش یکی من رو از این کابوس بیرون می آورد.
سایه ی مردی که زنی رو در آغوش گرفته بود از بین آتش بیرون اومد. همه مات و مبهوت در سکوت به اون صحنه خیره شدیم.
زانوهای ارباب خم شدند، جنازه ی توی دستشو روی زمین گذاشت و به سمت آسمون فریاد زد:
-خداااا....
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#رمان_انلاین_جدید😍
#فقط_همینجا_میتونید_دنبالش_کنید♥️
❣ #سلام_امام_زمانم❣
💚ای دیدنت بهانه ترین خواهش دلم
💚 فکری بکن برای من و آتش دلم
💚دست ادب به سینه بیتاب میزنم
💚صبحت بخیر حضرت آرامش دلم
❤️الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج❤️
🌹تعجیل درفرج #پنج صلوات🌹
❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت162 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 چرا بازوهام از فشار دست هاش درد نمی گرفتند، چرا من صدا
#رمان_عروس_فراری_خان
#قسمت163
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
_
چشم هامو به زور باز کردم. سرم به شدت درد می کرد، انگار جنگی تو ذهنم بر پا بود و نمی دونستم باید به کدوم صدا ها گوش بدم، همه چیز در هم بود، صدای جیغ های زن، صدای گریه ها، صدای عربده ها، صدای حرف زدن ها، همه و همه رو می شنیدم و نمی تونستم تشخیص بدم چی به چیه.
نگاهی به فضای اطراف کردم که تماما تاریک بود، حتی ذره ای نور هم از جایی نمیومد.
-کسی این جا نیست؟
دست هامو کورمال کورمال روی زمین سرد کشیدم که صدای جیغی بلندی توی سرم پیچید و از درد چشم هامو روی هم فشردم. این صدا ها چی بود که راحتم نمیذاشت!
دستم رو روی پیشونیم گذاشتم و آروم ماساژ دادم، من کجا بودم اصلا... این اتاق تاریک کجاست؟
پشت پلک هام آتشی شکل گرفت که با ترس چشممو باز کردم و واقعیت مانند پتکی بر سرم آوار شد.
همه چیز مانند کابوسی از جلوی چشمام رد شد.
دوباره اون آتش لعنتی پشت پلک هام شکل گرفت، عربدههای ارباب در سکوت اتاق پیچید و هنوز هم بدنم از تکونهای سوگند خانوم میلرزید.
انگار همه چیز خواب بود، یه خیال، یه گودالی که در حسرت منو به سمت خودش میکشید.
دلم میخواست زودتر از این خواب لعنتی بیدار شم، دلم می خواست مطمئن شم که تموم این چیزهایی که تو ذهنم میگذرند تنها یه بازی هستند، دلم میخواست دوباره صبح شه، به اتاق خانوم برم، براش صبحونه آماده کنم و اون مشغول گلدوزی شه و منم کنارش بشینم و حرص بخورم برای اونی که داشت خیانت میکرد دل بسوزونم برای اربابی که با خوشخیالی داشت عاشقانههاش رو خرج خانوم میکرد.
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#رمان_انلاین_جدید😍
#فقط_همینجا_میتونید_دنبالش_کنید♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺ﺧﺪﺍﯼ مهربانیها
💜ﺑﯿﺶ ﺍﺯ ﻫﺮ ﭼﯿﺰ ﺑﺮﺍﯼ
🌺ﻫﺪﯾﻪﺍﯼ ﮐﻪ ﻫﺮ شب
💜ﺑﺎ ﻫﺰﺍﺭ ﻋﺸﻖ ﻭ ﺍﻣﯿﺪ
🌺ﺑـﻪ ما ﻣﯽﺩﻫﯽ ﺍﺯ
💜ﺗﻮ ﺳﭙﺎﺳﮕﺰﺍﺭیم
🌺ﻫﺪﯾﻪﺍﯼ ﮐﻪ ناﻣﺶ
💜آرامش است
🌓
⭐️شبـ🌙ـتون عاشقانه و زیبا⭐️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁پاییز نزدیک است
💛صدای خش خش
🍁برگها....
💛بوی مهر،عطرتلخ یار،،
🍁لبخند مهربانت و
💛نم نم باران به زیر چتر
🍁و بوی خوش مهربانی،
💛حس خوب پاییز
🍂نثارت ای دوست...
❣ #سلام_امام_زمانم❣
💚دلیل این همہ غیبت کجاست ای مولا
💚بگو که این همه دوری رواست ای مولا
💚نظاره کردن آن چهره ی دل آرایت
💚تمام حاجت این بینواست ای مولا
❤️الّلهُـمَّ عَجِلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج❤️
🌹تعجیل درفرج #پنج صلوات🌹
❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت163 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 _ چشم هامو به زور باز کردم. سرم به شدت درد می کرد، ان
#رمان_عروس_فراری_خان
#قسمت164
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
دلم میخواست بازم سوگند خانوم تنها دختر غم دیده ی این خونه باشه. بی رحمی بود اما این که از عشقی شکست خورده باشی بهتره یا این که یه زن رو با یه بچه در آتش... نه نه... من قاتل نبودم.... من آزارم به مورچه ای هم نمیرسید، اون وقت میتونستم زن حامله ای رو آتش بزنم؟...
یا این که اسطبل پر از اسبی رو بسوزونم؟.... نه من قاتل نبودم...
در باز شد. هالهای از نور شدید وارد تاریکی اتاق شد و چشمهامو اذیت کردند.
دستمو جلوی چشمام گرفتم تا کم کم به اون نور شدید عادت کنند.
دستامو آروم آروم از کنار چشمام برداشتم و ایکاش همین طور میتونستم از این کابوس لعنتی بیدار شم، کابوسی که جلوی چشمام رد میشدند و من هیچ کاری نمیتونستم بکنم، نه میتونستم جلوشو بگیرم و نه میتونستم به عقب برگردم.
اصلاً اگه به عقب برمیگشتم چه کار میکردم؟ اون فانوس رو کنار اسب نمیذاشتم یا زودتر از موعود بیخیال داریوش و تهدیدهای خانوم می شدم و همه چیزو به ارباب میگفتم، شاید اون موقع حرفمو باور میکرد اما حالا که شدم قاتل ... نه، نام من قاتل نبود.
- الهی بمیرم برات دختر، چی شده؟
نگاهم به سایه خمیده ش افتاد، خاتون خمیدهتر شده بود یا من چشمهام این طور می دید؟ خاتون صداش غم داشت یا من گوشهام توهم میزد؟ خاتون حرفهاش بوی غم میدادند یا من مشامم پس از اون آتش لعنتی ایراد پیدا کرده بود؟
خاتون برق اتاق رو روشن کرد و من بازم پلکهامو روی هم فشردم تا به این روشنایی عادت کنم اما داشتم کم کم قلبمو به روزهای سیاه و تاریک تری روبرو میکردم که نمیدونستم عاقبتش چی میشه.
اصلاً نمیدونستم عذاب وجدان داشته باشم، نگران باشم یا بترسم؟
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#رمان_انلاین_جدید😍
#فقط_همینجا_میتونید_دنبالش_کنید♥️