❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت584 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 نوک انگشت هایم چیزی مانند سوزن فرو می رفت. انگار قطرات
#رمان_عروس_فراری_خان
#قسمت585
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
او که جز خوردن و خوابیدن و کشیدن مواد چیزی را بلد نبود. تمام مدت هم من خرجش را از شالیزار می آوردم.
این مدتهم مطمئن بودم با گندی که همراه داریوش می زدند خرجش را در می آورد.
-اون طوری نگام نکن. به هر حال باید یه چیزی بخورم.
-بیا چی کار کنی؟
-بیام بشم همه کاره ی ارباب.
-چرا فکر کردی ارباب اجازه می ده؟
-تو حرف می زنی دیگه.
قاطع و محکم گفتم:
-عمرا.
دوباره به سمت آشپزخانه رفتم.
ارباب آن قدری دغدغه ی فکری داشت که دیگر جایی برای او نمی ماند.
اگر او می شد همه کاره ی ارباب باید چند نفری جمع می شدند تا فقط خراب کاری هایش را جمع کنند.
اما...
اما من یقین داشتم که او قصد دیگری داشت. او جان نداشت که بخواهد کار کند. پولش هم که از طرف داریوش تامین می شد.
شانه ای بالا انداختم. خیلی کار داشتم تا فهمیدن کار های این غلام و داریوش.
اگر ارباب باورم داشت شاید می توانستم بهتر دستشان را رو کنم اما تمام دغدغه ی من شده بود باور ارباب.
ظرف و غذا را روی سفره چیدم.
-کار توی روستا برات کم نیست.
-ولی من می خوام توی عمارت کار کنم.
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#رمان_انلاین_جدید😍
#فقط_همینجا_میتونید_دنبالش_کنید♥️
7.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وفات حضرت ام البنین و تسلیت عرض میکنم🖤
انشاءالله حاجت رواشید
التماس دعا🖤
─━━━━⊱🖤⊰━━━━─
❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت585 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 او که جز خوردن و خوابیدن و کشیدن مواد چیزی را بلد نبود
#رمان_عروس_فراری_خان
#قسمت586
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
-چرا اون وقت؟
بشقابش را جلوی خودش گذاشت و اخم هایش را در هم کرد.
-اونش دیگه به خودم مربوطه.
-پس از من هم کمکی نخواه.
-مگه دست خودته؟
مشغول کشیدن غذا شد.
دیگر مانند قبل از او نمی ترسیدم.
دلم گرم اربابی بود که می دانستم از من محافظت می کند.
او هم مانند قبل بداخلاقی نمی کرد چون می دانست یکی حواسش به من هست.
این ماموریت شاید آن قدر ها هم بد نبود، به شرطی که دلتنگی هایم را کمی فاکتور بگیریم. مشغول خوردن سوپ شدم.
هر چند دقیقه نگاهی به او می انداختم بلکه حرفی بزند، یا بخواهد نشانی بدهد اما دریغ از کلمه ای.
داریوش حسابی دهانشان را بسته بود. مانند کودکی بودم که می خواست از دهن شیر سر درر بیاورد. نه عقلم به جایی می رسید و نه قدرت کاری را داشتم.
فقط فکر و خیال بیهودی می کردم و خودم را آزار می دادم.
آخر هم برنده ی این داستان داریوش بود.
ترسم از آن بود که مدرکی هم برای ارباب ببرم و باز او طرف داریوش را بگیرد.
-خیلی وقت بود که غذای درست و حسابی نخوردم.
و با ولع و پشت هم قاشق ها را به سمت دهانش می برد. به گمانم اجازه ی پایین رفتن یک قاشق را هم نمی داد و همین طور دهانش را پر می کرد.
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#رمان_انلاین_جدید😍
#فقط_همینجا_میتونید_دنبالش_کنید♥️
❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت586 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 -چرا اون وقت؟ بشقابش را جلوی خودش گذاشت و اخم هایش را
#رمان_عروس_فراری_خان
#قسمت587
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
-تو از کجا خبر داری اقا داریوش خواسته برم خونش؟
دستش میان زمین و هوا معلق ماند.
انگار توقع این حرف را نداشت.
من می دانستم او سر و سری با داریوش دارد، او که نمی دانست من می دانم.
دستش را پایین آورد و قاشق را در بشقاب رها کرد.
-خب...
و این یعنی نقشه ای بود که بوهای بدی از آن بلند می شد. این یعنی تمام ددنیا دست به هم داده بودند تا ارباب را نابود کنند.
اما او باید محکم تر از همیشه می ایستاد، برای خودش، برای خاتون... برای من!
باز هم مثل وقت هایی که کم می آورد اخم هایش را در هم فرو کرد.
-تو چی کار به این کار ها داری دختر، غذات رو بخور.
و باز هم مشغول خوردن شد. مشکوک چند لحظه ای نگاهش کردم.
باید می فهمیدم چه نقشه هایی در آن ذهنش نهفته هست.
هیچ دلم نمی خواست از نقطه ضعفم استفاده کنند.
آن ها می دانستند من برای حفط پاکی ام همه کار می کنم.
-ابان... آبان....
با صدای دخترانه ای به سمت در برگشتیم.
-ابان... خونه ای؟
صدایش برایم آشنا بود.
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#رمان_انلاین_جدید😍
#فقط_همینجا_میتونید_دنبالش_کنید♥️
❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت587 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 -تو از کجا خبر داری اقا داریوش خواسته برم خونش؟ دستش م
#رمان_عروس_فراری_خان
#قسمت588
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
غلام نفس کلافه ای کشدی و زیر لب غر زد:
-باز اومدی این دخترا سر و کلشون پیدا شد.
بی توجه به او به سمت در رفتم.
دستی به روسری ام کشیدم و بعد از مرتب کردنشون در را باز کردم.
دختر های روستا بودند که جلوی پله ها ایستاده بودند.
با دیدن آن ها به سمتشان دویدم.
دلم برای آن ها هم تنگ شده بود.
برای روز هایی که در زمین های شالی کنار هم بودیم، برای پابرهنه دویدنمان میان سبزه ها.
-سلام بچه ها.
تک تکشان را در آغوش گرفتم.
با آن دامن های بلند و پر چینشان که معلوم برای عید نو کرده بودند قشنگ تر شده بودند.
شاید هم من زیادی از آن ها دور شده بودم.
-سلام دختر، معلوم هست تو کجایی؟
-من همین جام.
-این ها رو بیخیال، عیدت مبارک دختر.
لبخند عمیقی روی لب هایم نشست.
آن قدری بیخیال تمام دنیا بودند و می خندیدند که من را هم بی اختیار شاد می کردند.
به تک تکشان عید را تبریک گفتم.
نگاهی به همه انداختم. زهرا و آیه و سمانه و نرگس و...
-پس شقایق کجاست بچه ها؟
-وا، مگه خبر نداری؟
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#رمان_انلاین_جدید😍
#فقط_همینجا_میتونید_دنبالش_کنید♥️
❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت588 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 غلام نفس کلافه ای کشدی و زیر لب غر زد: -باز اومدی این
#رمان_عروس_فراری_خان
#قسمت589
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
گیج و منگ نگاهشان کردم.
هر چهارتایشان با صدای بلند خندیدند و برای هم ابروهایشان را بالا انداختند.
این خنده هایشان یعنی خبر های خوشی در راه بود و همین کافی بود.
-خانم ازدواج کرده.
از خوش حالی جیغی کشیدم.
-جدی می گین؟
-اره دیگه.
-چرا این قدر بی خبر؟
-بی خبر بی خبر هم نبود. شما حواستون به روستا نبود.
-نشد که بهتون سری بزنم.
-اره، خبر ها می رسه که اوضاع عمارت خرابه.
و لبخند از لب های همه پاک شد. خبر ها زود می رسید. خبر های غلطی که دروغ را همه جا پخش می کرد.
-الان پیش شوهرشه؟
-نه، تو تدارکات عروسیه.
-چقر خوب، پس زمان خوبی رسیدیم.
-می تونی بیای بریم؟
نگاهی به خانه انداختم. من دیگر مانند قبل اسیر غلام نبودم. می توانستم آزادانه در کوچه های روستا قدم بزنم.
اصلا برای همین بود که آمده بودم.
دختر ها هم که همیشه و از همه جا خبر دارند.
-آره بریم.
با خنده از خانه خارج شدیم.
بهترین بهانه برای دور شدن از خانه و غلام بود.
برایم مهم نبود که وقتی به خانه برگردم باز هم اوقات تلخی کند. با حرف هایی که زده بود انگاری حسابی کارش به من گیر هست و گمان نمی کردم که بخواهد خودش را جلوی من خراب کند.
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#رمان_انلاین_جدید😍
#فقط_همینجا_میتونید_دنبالش_کنید♥️
❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت589 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 گیج و منگ نگاهشان کردم. هر چهارتایشان با صدای بلند خ
#رمان_عروس_فراری_خان
#قسمت590
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
اصلا من که پشتم به ارباب گرم بود.
پس نه من می ترسیدم و نه او جرئت داشت که باز هم مانند زمان های قدیم تمام اوقات تلخی هایش را روی من آوار کند.
کمی با بچه ها قدم زدیم، تا توانستم از اوضاع روستا خبر گرفتم و آن اطلاعاتی که ارباب می خواست را برایش جمع کردم.
همه چیز را برای ارباب می گفتم جز این حس مسخره ای که مردم نسبت به او داشتند، حز این تصوری که او را غول ساخته بودند، جز این اشتباهی که در ذهن همه یشان جا گرفته بود.
هوا تاریک شد که به سمت خانه رفتم. با دیدن چند کفش مردانه ی غریبه اخم هایم را رد هم فرو کردم.
حتما باز هم آن دوست های مسخره اش را آورده بود دیگر.
دستم روی دستگیره نشست. می خواستم در را باز کردم که پشیمان شدم.
اگر همان دوست هایش باشند که با داریوش همکاری می کنند چی؟
از قیافه ی آن ها هم معلوم بود که معتاد هستند.
یک پله عقب آمدم. باید بیشتر حواسم ار جمع می کردم. این روز ها کوچک ترین نشان و مدرکی هم می توانست دید ارباب را نسبت به من عوض کند.
دامانم را کمی بالا بردم و پاورچین پاورچین از پله ها پایین رفتم. سرم را خم کردم تا سایه ام را از پنجره نبیند.
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#رمان_انلاین_جدید😍
#فقط_همینجا_میتونید_دنبالش_کنید♥️
❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت590 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 اصلا من که پشتم به ارباب گرم بود. پس نه من می ترسیدم
#رمان_عروس_فراری_خان
#قسمت591
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
زیر پنجره ایستادم و گوش هایم را تیز کردم.
-من باید سهم بیشتری ببرم، این رو هم حتما قید کن.
-بابات خانه یا مادرت کلفت خان.
-دخترم کلفت خان.
-جمع کن این بساط رو بابا، همه یه دنگ بیشتر نمی گیریم.
-به هر حال اکه می خواین این دختر رو راضی کنم باید مایه زیاد بدین.
-تو اگه عرضه ی راضی کردنش رو داشتی همون موقع نمی ذاشتی از دستت فرار کنه.
در مورد من حرف می زدند؟
دست هایم از عصبانیت مشت شده بود.
غلام من را کرده بود کالای خرید و فروش معامله هایش. او هیچ بویی از مردانگی نبرده بود، هیچ بویی!
-بده رفته و آقا دیدتش؟ از صدقه سری منه که آقا این کار رو به ما داده.
-هه، فراموش کردی که پدر من چند سال برای اون ها کار می کرده.
-ای بابا، بسه دیگه. به جای این کار ها دوشنبه شب رو ردیف کنید.
-ردیفه بابا.
-مطمئنی که سید میرزا نیست؟
_اره، اون شب عروسی دخترشه، خر نیست پاشه بیاد تو جنگل نگهبانی بده که.
-ممکنه یکی دیگه رو بفرسته.
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#رمان_انلاین_جدید😍
#فقط_همینجا_میتونید_دنبالش_کنید♥️
❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت591 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 زیر پنجره ایستادم و گوش هایم را تیز کردم. -من باید سه
#رمان_عروس_فراری_خان
#قسمت592
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
-کل اهالی توی عروسیش دعوتن.
تازه می گم صدای ساز و اواز رو زیاد کنند، دیگه اصلا صدای اره موتوری ها هم نیاد.
بی اختیار لبخندی روی لب هایم نشست. پس باز هم می خواستند به جان آن درخت ها بیفتند.
حتما داریوش هم می امد، مگر نه؟
باید بیشتر از این می فهمیدم.
باید مدرکی برای ارباب می بردم.
نمی توانستم همین طور دست خالی بروم که.
-جمع کنید این بساط رو گمشین خونه هاتون.
-ول کن بابا.
-این دختره الان میاد، تو رو می شناسه دردسر می شه.
-آره دیگه، پاشو تن لشت رو بردار از این جا.
نگاهی به اطراف انداختم.
خداراشکر که کسی نیامده بود.
آرام پایم را بالا بردم تا به پشت خانه بروم و قائم شوم که...
یک مرتبه صدای به هم خوردن ورقه های حلبی بلند شد.
دهانم برای کشیدن جیغی بلند شد که سریع دستم را روی دهانم گذاشتم.
قلبم از ترس ایستاده بود.
خیال می کردم یک نفر مچم را گرفته هست و حالا من با داریوش رو به رو هستم.
نگاهی به اطراف انداختم، هیچ کس نبود.
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#رمان_انلاین_جدید😍
#فقط_همینجا_میتونید_دنبالش_کنید♥️
❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت592 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 -کل اهالی توی عروسیش دعوتن. تازه می گم صدای ساز و او
#رمان_عروس_فراری_خان
#قسمت593
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
"میو..."
با دیدن سایه ی گربه ای دستم آرام از روی لب هایم پایین آمد. نفس آسوده ای کشیدم.
تا لب سکته رفته بودم.
لبم را با زبان تر کردم و سعی کردم دوباره آرامشم را حفظ کنم.
کمر خم کردم و خانه را دور زدم.
به پشت خانه رفتم تا آن ها با همان سر و صدایشان از خانه خارج شدند.
نیم ساعتی همین طور ایستادم تا برگشتم به خانه. باز هم خانه را کرده بود کلبه ی دود!
_ارباب_
دستی به پیشانی ام کشیدم. پس چرا این سردرد لعنتی لحظه ای آرام نمی گرفت؟
انگار عادت کرده بود به دست های ظریف آن دختر، انگار تنها مرهم خودش را می خواست.
لپ تاب را بستم و به صندلی تکیه دادم.
از شدت درد خیال می کردم چشم هایم می خواهد از کاسه بیرون بزند. لعنتی پس کی می توانستم از این درد راحت شوم؟
قرض های آن دکتر هم که تاثیری نداشت. به قول خودش مدرکش را از بهترین دانشگاه گرفته بود، اما نصف محمد هم چیزی نمی دانست.
آن دختر و گیاهان دارویی اش بهتر می توانستند درمانم کنند.
کشوی میز را باز کردم. نگاهی به درخشش گردنبند کردم.
تنها یادگاری از آن دختر بود، یادگاری از چشم های معصومش!
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#رمان_انلاین_جدید😍
#فقط_همینجا_میتونید_دنبالش_کنید♥️
❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت593 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 "میو..." با دیدن سایه ی گربه ای دستم آرام از روی لب ه
#رمان_عروس_فراری_خان
#قسمت594
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
گردبند را از درون کشو در آوردم.
زنجیرش را گرفتم که پلاکش در هوا به رقص در آمد.
شاید وقتش بود که این گردنبند را به او پس بدهم. می خواست به مهربانو خوبی کند، خیرش به او رسیده بود.
نباید دیگر ضرری می دید.
یک طرف لبم کج شد.
بیش از حد مهربان بود و می دانستم این مهربانی بالاخره آسیبی به او می رساند.
این همه سادگی و معصومیت میان دنیای پر از گرگ مانند سمی بود.
تقه ای به در خورد.
-بله.
دلم نمی آمد از این گردنبند چشم بردارم. من را یاد آن دختر می انداخت.
آن دختری که تمام وقت کنارم بود، و من چرا هیچ وقت رنگ نفرت را در چشم هایش نمی دیدم؟
با وجود این که یک باری او را تا دم تیغ هم بردم.
-داریوشم.
نفس کلافه ای کشیدم.
-بیا.
گردنبند را در مشتم جمع کردم.
در باز شد و داریوش وارد اتاق شد.
-سلام ارباب بزرگ.
سرم را برایش تکان دادم.
باورش سخت بود که این پسر دست به تخریب جنگلی بزند که یک روزی خودش در آن بزرگ شده بود.
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#رمان_انلاین_جدید😍
#فقط_همینجا_میتونید_دنبالش_کنید♥️
-قرار نیست کسی تو این شرکت تو رو #بپسنده خانوم...یا شایدم هدفت اینه که با پوشیدن مانتوی #تنگ و کوتاه نگاه بقیه رو به سمت خودت و #اندامت بکشونی.
یادت نره برای چی استخدام شدی.
اگه از اول با نیت یه تیر و دو هدف پا تو این شرکت گذاشتی بگو تا ما هم در جریان باشیم!
- #مواظب حرف زدنتون باشید جناب.
من اجازه نمیدم هرچی از #دهنتون در اومد بهم نسبت بدید.
من دارم اینجا براتون کار می کنم شما هم حق اینکه با این حرفای #مسخره به شخصیت من #توهین کنید و ندارید.
- اگه نمی خوای به شخصیتت توهین شه عین آدم لباس #فرمت و بپوش. الآنم فقط داری #بیخودی وقت تلف می کنی که مطمئن باش هر یه ثانیه به ضررت تموم میشه.
- تو رو خدا دست از #تهدید کردن بردارید. شما فقط زمانی حق توبیخ و به قول خودتون #تنبیه دارید که من تو انجام وظایفم کوتاهی کرده باشم...نه این مسائل حاشیه ای که هیچ ربطی به شما نداره.
- چرا اتفاقاً به من ربط داره که #کارمندم با چه تیپ و لباسی تو شرکتم می چرخه.
- پس باید براتون مهم باشه که کارمندتون با ظاهری #آراسته و مناسب تو شرکت بچرخه.. نه با لباسایی که گدای سر چهارراهم رغبت نمی کنه بپوشدشون.
- چی باعث شده فکر کنی #مقام و جایگاهت از #گدای سر چهارراه بالاتره؟
خیلی سریع پرده #خیسی چشماش و پوشوند و من بی اهمیت بهش ادامه دادم:
- اینکه اجازه دادم آدمی مثل تو پا تو شرکتم بذاره دلیل نمیشه خودت و انقدر دست بالا بگیری. تو اینجایی فقط برای انجام #دستورات من. با هر #پوششی که من صلاح بدونم. پس خیال نکن با این دو سه باری که پا تو این محله و این شرکت گذاشتی انقدری #ارزشت بالا میره که خودت و از بقیه سر بدونی.
نگاه پر از تحقیری به سر تا پاش انداختم.. #لرزش اندامش مشخص بود..
- تو... برای امثال من.. #هیچی نیستی. اینو هیچ وقت یادت نره.
https://eitaa.com/joinchat/3497984053C3089dfcc35
#رئیس_کارمندی #خشن #انتقامی #کل_کلی