eitaa logo
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
8.3هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
485 ویدیو
233 فایل
﷽ وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ. وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌلِّلْعَالَمِینَ. #رمان‌براساس‌واقعیت‌نوشته‌شده✅ پایان خوش❤
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت591 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 زیر پنجره ایستادم و گوش هایم را تیز کردم. -من باید سه
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 -کل اهالی توی عروسیش دعوتن. تازه می گم صدای ساز و اواز رو زیاد کنند، دیگه اصلا صدای اره موتوری ها هم نیاد. بی اختیار لبخندی روی لب هایم نشست. پس باز هم می خواستند به جان آن درخت ها بیفتند. حتما داریوش هم می امد، مگر نه؟ باید بیشتر از این می فهمیدم. باید مدرکی برای ارباب می بردم. نمی توانستم همین طور دست خالی بروم که. -جمع کنید این بساط رو گمشین خونه هاتون. -ول کن بابا. -این دختره الان میاد، تو رو می شناسه دردسر می شه. -آره دیگه، پاشو تن لشت رو بردار از این جا. نگاهی به اطراف انداختم. خداراشکر که کسی نیامده بود. آرام پایم را بالا بردم تا به پشت خانه بروم و قائم شوم که... یک مرتبه صدای به هم خوردن ورقه های حلبی بلند شد. دهانم برای کشیدن جیغی بلند شد که سریع دستم را روی دهانم گذاشتم. قلبم از ترس ایستاده بود. خیال می کردم یک نفر مچم را گرفته هست و حالا من با داریوش رو به رو هستم. نگاهی به اطراف انداختم، هیچ کس نبود. 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 😍 ♥️
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت592 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 -کل اهالی توی عروسیش دعوتن. تازه می گم صدای ساز و او
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 "میو..." با دیدن سایه ی گربه ای دستم آرام از روی لب هایم پایین آمد. نفس آسوده ای کشیدم. تا لب سکته رفته بودم. لبم را با زبان تر کردم و سعی کردم دوباره آرامشم را حفظ کنم. کمر خم کردم و خانه را دور زدم. به پشت خانه رفتم تا آن ها با همان سر و صدایشان از خانه خارج شدند. نیم ساعتی همین طور ایستادم تا برگشتم به خانه. باز هم خانه را کرده بود کلبه ی دود! _ارباب_ دستی به پیشانی ام کشیدم. پس چرا این سردرد لعنتی لحظه ای آرام نمی گرفت؟ انگار عادت کرده بود به دست های ظریف آن دختر، انگار تنها مرهم خودش را می خواست. لپ تاب را بستم و به صندلی تکیه دادم. از شدت درد خیال می کردم چشم هایم می خواهد از کاسه بیرون بزند. لعنتی پس کی می توانستم از این درد راحت شوم؟ قرض های آن دکتر هم که تاثیری نداشت. به قول خودش مدرکش را از بهترین دانشگاه گرفته بود، اما نصف محمد هم چیزی نمی دانست. آن دختر و گیاهان دارویی اش بهتر می توانستند درمانم کنند. کشوی میز را باز کردم. نگاهی به درخشش گردنبند کردم. تنها یادگاری از آن دختر بود، یادگاری از چشم های معصومش! 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 😍 ♥️
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت593 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 "میو..." با دیدن سایه ی گربه ای دستم آرام از روی لب ه
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 گردبند را از درون کشو در آوردم. زنجیرش را گرفتم که پلاکش در هوا به رقص در آمد. شاید وقتش بود که این گردنبند را به او پس بدهم. می خواست به مهربانو خوبی کند، خیرش به او رسیده بود. نباید دیگر ضرری می دید. یک طرف لبم کج شد. بیش از حد مهربان بود و می دانستم این مهربانی بالاخره آسیبی به او می رساند. این همه سادگی و معصومیت میان دنیای پر از گرگ مانند سمی بود. تقه ای به در خورد. -بله. دلم نمی آمد از این گردنبند چشم بردارم. من را یاد آن دختر می انداخت. آن دختری که تمام وقت کنارم بود، و من چرا هیچ وقت رنگ نفرت را در چشم هایش نمی دیدم؟ با وجود این که یک باری او را تا دم تیغ هم بردم. -داریوشم. نفس کلافه ای کشیدم. -بیا. گردنبند را در مشتم جمع کردم. در باز شد و داریوش وارد اتاق شد. -سلام ارباب بزرگ. سرم را برایش تکان دادم. باورش سخت بود که این پسر دست به تخریب جنگلی بزند که یک روزی خودش در آن بزرگ شده بود. 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 😍 ♥️
‍ -قرار نیست کسی تو این شرکت تو رو خانوم...یا شایدم هدفت اینه که با پوشیدن مانتوی و کوتاه نگاه بقیه رو به سمت خودت و بکشونی. یادت نره برای چی استخدام شدی. اگه از اول با نیت یه تیر و دو هدف پا تو این شرکت گذاشتی بگو تا ما هم در جریان باشیم! - حرف زدنتون باشید جناب. من اجازه نمیدم هرچی از در اومد بهم نسبت بدید. من دارم اینجا براتون کار می کنم شما هم حق اینکه با این حرفای به شخصیت من کنید و ندارید. - اگه نمی خوای به شخصیتت توهین شه عین آدم لباس و بپوش. الآنم فقط داری وقت تلف می کنی که مطمئن باش هر یه ثانیه به ضررت تموم میشه. - تو رو خدا دست از کردن بردارید. شما فقط زمانی حق توبیخ و به قول خودتون دارید که من تو انجام وظایفم کوتاهی کرده باشم...نه این مسائل حاشیه ای که هیچ ربطی به شما نداره. - چرا اتفاقاً به من ربط داره که با چه تیپ و لباسی تو شرکتم می چرخه. - پس باید براتون مهم باشه که کارمندتون با ظاهری و مناسب تو شرکت بچرخه.. نه با لباسایی که گدای سر چهارراهم رغبت نمی کنه بپوشدشون. - چی باعث شده فکر کنی و جایگاهت از سر چهارراه بالاتره؟ خیلی سریع پرده چشماش و پوشوند و من بی اهمیت بهش ادامه دادم: - اینکه اجازه دادم آدمی مثل تو پا تو شرکتم بذاره دلیل نمیشه خودت و انقدر دست بالا بگیری. تو اینجایی فقط برای انجام من. با هر که من صلاح بدونم. پس خیال نکن با این دو سه باری که پا تو این محله و این شرکت گذاشتی انقدری بالا میره که خودت و از بقیه سر بدونی. نگاه پر از تحقیری به سر تا پاش انداختم.. اندامش مشخص بود.. - تو... برای امثال من.. نیستی. اینو هیچ وقت یادت نره. https://eitaa.com/joinchat/3497984053C3089dfcc35
گوشه تخت کز کردم و باترس به مامان نگاه کردم که باشلاق چرمش به طرفم اومد شلاقو بالا برد و اولین ضربه رو روی کمرم زد که جیغم به هوارفت مامان_ببند دهنتو دختر..... بابات منو بیچاره کرد و توهم باید زجر بکشی تو تاوان گناه باباتو پس میدی باهق هق به پای مامان چسبیدم و گفتم مامان توروخدا ...من دخترتم...هنوز بدنم از کتک های دیشب درد میکنه توروخدا منو مجبور نکن زن اون عوضی بشم مامان_دختر اهلی باش تا بتونی‌...من نون مفت بهت نمیدم سلیطه باید زنش بشی به پولی که میده لازم دارم... جیغی زدم و با گریه گفتم من دخترتم ناموستم چطور منو میفرستی زن یه آدم اشغال ه.س باز بشم ؟! چنگی توی موهام زد و با خشونت سرمو به عقب کشید که از دردش چشمام و جم کردم و غرید شرط زنده موندنت ازن این یارو شدنه پس خفه شو...و به سمت در رفت و ادامه داد الان با عاقد میفرستمش بیاد تو اتاق بخدا جفتک بندازی زنده زنده آتیش میزنم... بعد رفتنش با صدای پای کسی چشمامو بستم و فاتحه مو خوندم‌... https://eitaa.com/joinchat/642777231C387f32c306
_باگریه کردن میخوای چی رو ثابت کنی؟ یادت نره اونی که خودشو به اجبار به من انداخت تو بودی! عصبی جیغ زدم وبا گریه گفتم: _آره من بودم چون بابات مجبورم کرد.. واسه زنده بودن بابام مجبورشدم.. آره آره من بودم اما الان پیشمونم.. واسه چی طلاقم نمیدی؟ واسه چی دست ازسرم برنمیداری؟ نکنه عاشقم شدی..... حرفم تموم نشده بود که دست های بی رحمش توی دهنم فرود اومد دهنم پرخون شد! باگریه توی سکوت فقط نگاهش کردم که گفت: _زندگیمو به راحتی ازم گرفتی به راحتی زندگیتو بهت پس نمیدم! این پنبه هم ازگوش هات دربیار که من عاشق زنی که خودشو به پول فروخته بشم.. اما واسه آزادیت میتونم باهات معامله کنم... 😳😱🙈👇❤️‍🔥 https://eitaa.com/joinchat/4257546242C808e262853
-وای که چه سگیه! مرتیکه گلدونو پرت کرده طرف دکتر صحرایی! متعجب به پرستارا که پچ‌پچ می‌کردن خیره شدم. موهای بلوند شدشو زیر مقنعش برد و با لبای ژل زده‌اش نالید: - سگ گفتی و تمام....به دک و پزشو محافظاش نگاه نکن؛ خیلی از خود راضیه... همه‌ رو نوکر خودش می‌دونه...میرم آمپولشو یه جوری میزنم دیگه... ولی خیلی سگِ جذابیه لعنتی! ریز ریز خندیدند و من خیره شدم به اتاق خصوصی که جلوش یه محافظ ایستاده بود. شونه‌ای بالا انداختم و خواستم برم که استادم از کنارم رد شد و گفت: - مهشید بیا دنبالم ببینم! سلامی دادم و پشت سرش راه افتادم و گفتم: - کجا میریم استاد؟! - فردا یه پیوند قلب داریم می‌خوام سر عمل باشی...الان هم میریم به بیمارمون سر بزنیم، همه چی حاضره؟! سمت اتاق خصوصی رفت و چشمای من بود که گرد شده بود. محافظ که کنار رفت و وارد شدیم. نگاهم به مرد جوونی که روی تخت دراز کش افتاده بود و پر اخم به سقف خیره بود افتاد. موهایِ قهوه‌ای سوخته‌اش نامرتب تو صورتش افتاده بود و فکِ استخونی و عضلاتی که ورزشکار بودنش رو نشون می‌داد! حتی برنگشت که بهمون نگاه کنه. با اخم توپید: - تو این خراب شده کسی در زدن بلد نیست؟ دکتر سلیمانی ابرویی بالا انداخت: - نیومده گرد و خاک راه انداختی پسر، اینجا که دفتر کارت نیست! کج‌خندی زد و گفت: - فکر کردم باز باید یه مشت پرستار مزاحمو تحمل کنم دکتر! استاد پرونده رو‌ به سمتم گرفت و با اشاره‌ای بهم فهموند خودم باید معاینه‌اش کنم. اون مرد آروم لب زد: - زنده می‌مونم؟! ناخواسته گفتم: - اگه این قدر با دیگران بد اخلاقی نکنید و بنده های دیگهٔ خدارو کوچیک نشمرید شاید! https://eitaa.com/joinchat/1019936784C9e1eab6095
_ دوستم داری؟ قلبم شروع به تپیدن کرد و صورتم سرخ شد. باورم نمی شد که رهام این سوال را از من پرسیده باشد آن هم رهامی که بعد از ازدواج به زور جواب سلامم را می داد. رهام دوباره پرسید: -  یاسمین چقدر دوستم داری؟ با خجالت لبخند زدم و گفتم: -  خودت خوب می دونی چقدر دوست دارم. روی زمین جلوی پایم نشست. دست هایم را که بی هدف روی دامنم افتاده بود، درون دست های بزرگ و مردانه اش گرفت. -  دوست دارم خودت بهم بگی؟ لب گزیدم و بیشتر سرخ شدم. _عاشقتم... بدون این که چشم از صورتم بردارد، با انگشت شست، پشت دستم را نوازش کرد. -  چقدر؟ -  خیلی دوست دارم رهام خیلی.... -  چقدر؟ -  خیلی زیاد. -  اون قدر که هر کاری ازت بخوام برام بکنی؟ قلبم شروع به تپیدن کرد. -  آره. -  هر کاری؟ -  هرکاری -  ازم جدا شو. زمان ایستاد. همه چیز در سکوتی وهم انگیزی غوطه ور شد. تاریکی کل وجودم را در برگرفت. چطور از رهام جدا شوم؟ من عاشق رهام بودم. من بدون او می مردم. زندگی بدون رهام معنی نداشت. برایم مهم نبود که رهام عاشقم نیست. همین که بود. همین که هر روز می دیدمش. همین که اسمش در کنار اسم من گفته می شد، برایم کافی بود. فشار دست رهام بر روی انگشتانم زیاد شد. -  ازم جدا شو یاسمین. اگه دوستم داری ازم جدا شو. بذار این زجر تموم شه. بذار منم در کنار اونی که دوستش دارم خوشبخت شم. http://eitaa.com/joinchat/3122528273C2c51409301
‍ - خانوم کجــــا؟؟! بودی حالا! برگشت سمتم و بادیدن نگاهم پرید. فکر نمیکرد همه چی ازهمین شروع شه! - بهت گفته بودم میزنم اگه به جواب مثبت بدی مگه نه؟ولی الآن با توخونه منی. این یعنی چی؟ آب دهنش و داد و رفت.. - وایستا! تو..تو نمی دونــــی.. پاش گیر کرد به دامن لباسش و از پشت زمین. منم با قدم های رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و تومشتم گرفتم. جوری بالا که صدای شدن پارچه به گوشم خورد. - نمی خوام چیزی بدونم..جز اینکه از کدوم آتیشت بزنم؟ داشت بهم نگاه می کرد که و رو به حرکت درآوردم. - نظرت چیه اول این پوست سفید و کنیم؟آخه تو سلیقه ام نیست انقدر باشه! حالا نگاه اونم پر از و شده بود. - خیلی آشغالی! همه این کارات و پس میـــــدی کثافـــــت!مطمئن باش! - باشه حرفی نیست. اونم به . ولی امشب منه! دستم و بردم عقب و گفتم: - به من خوش اومدی!🔥 https://eitaa.com/joinchat/1422131222C528f8e0905
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
‍ - #عروس خانوم کجــــا؟؟! بودی حالا! برگشت سمتم و بادیدن #خشم نگاهم #رنگش پرید. فکر نمیکرد همه چی
رمان جذابی که خیلی نفس گیره😱 اگه مشکل قلبی داره این رمانو نخون😱😱❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥🔥🔥🔥🔥
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت594 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 گردبند را از درون کشو در آوردم. زنجیرش را گرفتم که پ
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 دو نفری در میان آن درخت ها می دویدیم و اسب سواری می کردیم. گذر زمان فاصله های زیادی انداخت اما او که هیچ وقت از این جنگل جدا نشده بود. -سردردت بهتر شد؟ -نه. -برات یه دارو اوردم، معرکه. کتش را کنار زد و شیشه ای را بیرون آورد. چیزی می توانست جای انگشت های آن دختر را روی پیشانی ام را بگیرد و سرددردم را خوب کند؟ -یکی از دوست هام از خارج آورده، می گه رد خور نداره. دستم را برای گرفتنش دراز کردم. شیشه را در دستم گذاشت. نام رویش را خواندم اما نه نامش برایم آشنا آمد و نه چیزی از این ها سر در می آوردم. گمان نمی کردم آن پزشک بی سواد هم چیزی بفهمد. آن همه سال زندگی با محمد در آلمان باعث نشد من ذره ای از علم پزشکی بفهمم، همان طور که او هیچ وقت از ریاضیات چیزی نفهمیده بود. -مطمئنی اثر داره؟ -من جنس بد می دم به پسر عموم؟ -امتحانش کردی؟ خندید، از آن خنده های مسخره اش که همیشه روی عصابم راه می رفت. 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 😍 ♥️
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت595 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 دو نفری در میان آن درخت ها می دویدیم و اسب سواری می کر
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 تمسخر پنهان شده در آن را به خوبی می فهمیدم. -من که زنم نمرده که سردرد داش... با نگاه بدم حرفش را خورد و خنده اش را جمع کرد. می دانست من به این کلمات حساس هستم باز به زبان می آورد. شاید آبان کم بی راه هم نمی گفت، این پسر این روز ها عوض شده بود. خیال می کردم دیگر آن داریوش ده سال پیش نیست، همان پسری که تنها دغدغه اش رسیدن به سوگند بود. من ککه باور نمی کردم یک شکست عشقی می تواند او را این طورعوضی کند. نه او فقط کمی دختر باز شده بود! -خب منظورم اینه که من سردرد ندارم، امتحانش هم نکردم ولی مطمئن باش که جواب می ده. گردنبند را دور از چشمش در کشو انداختم و درش را بستم. شیشه را هم همانن گوشه گذاشتم. امتحانش گمان نمی کردم ضرری داشته باشد. به هر حال تا امدن آن دختر باید چیزی علاج این درد باشد. -خب. -خب که... میگم این دختره کجاست؟ ابروهایم را بالا انداختم. -ابان رو می گم، چند باره که میام و نمی بینمش. خوشم نمی آمد این قدر گیر می داد به آن دختری که دلش با او نبود. 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 😍 ♥️