❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت607 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 _آبان_ با بسته شدن در شیر آب را بستم. وقت برای ظرف ش
#رمان_عروس_فراری_خان
#قسمت608
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
مگر خلافکار ها هم قانون داشتند؟
آن برگه را همین طور آن جا انداختم.
بقیه برگه ها همین طور بودند.
چیزی نمی شد از آن دستگیر شد.
صدای کشیدن پاهای غلام روی پله که بلند شد سریع از جایم بلند شدم.
به سمت آشپزخاه رفتم و دوباره شیر آب را باز کردم.
خودم را بی خودی مشغول شستن ظرف نشان دادم.
نفس هایم هنوز هم برای دویدنم به شمار افتاده بود.
در باز شد و سوت زنان وارد خانه شد.
دوباره به سمت برگه ها رفت و کنار آن ها نشست.
دو ظرف باقی مانده را شستم و دستم را خشک کردم. به سمتش رفتم و بالا سرش ایستادم.
-چیه این جا رو پر از برگه کردی، هی من تمیز می کنم تو کثیف کن.
-از نوکری توی اون عمارت که برات بهتره.
نفس کلافه ای کشیدم. تا حرفی می زدم همه چیز را به هم می بافت.
همین که خودم را به هم نمی پیچید کافی بود دیگر.
-جمعش کن حالا.
-دو دقیقه صبر کن.
آن قدر دقیق به آن برگه ها خیره بود که انگار دارد قرداد هسته ای ایران و امریکتا را می خواند.
من که حتی به سواد داشتنش هم شک داشتم.
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#رمان_انلاین_جدید😍
#فقط_همینجا_میتونید_دنبالش_کنید♥️
❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت608 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 مگر خلافکار ها هم قانون داشتند؟ آن برگه را همین طور آ
#رمان_عروس_فراری_خان
#قسمت609
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
همین طور که برگه ای را در دستش داشت و به آن خیره شده بود از جایش بلند شد.
به سمت اتاق رفت و در را پشت سرش بست.
نفس کلافه ای کشیدم.
پس چرا نشانی از داریوش پیدا نمی کردم.
به سمت در رفتم. گوشم را به در چسباندم.
صدایش ضعیف می آمد اما میان صداهایش نام داریوش را شنیدم.
تمام توانم را گذشتم تا صدایش را بشنوم.
صدای او هم لحظه به لحظه بلند تر می شد. انگار یادش می رفت که منی در این خانه هستم و بلندتر حرف می زد.
-اقا داریوش خیالتون از بابت این عروسی راحت باشه...آره آره، فرداشب...
و دوباره صدایش ضعیف شد.
دقیقا به جاهای حساس که می رسید صدایش را پایین می برد.
-ما دیگه استاد شدیم تو کارمون...
و صدای خنده هایش که انگار به آسمان هم می رفت. خوب چی می شد اگر وقت حرف زدن هم همین طور بلند لب باز می کردی.
-اره دیگه، توی قسمت...
و باز هم صدایش ضعیف شد.
دامنم را محکم در دست هایم گرفتم و مشت کردم.
حرصم می گرفت وقتی می دیدم اطلاعات کنار گوشم در حال رد و بدل شدن بود و من آن وقت این گوشه نمی تونستم کاری بکنم.
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#رمان_انلاین_جدید😍
#فقط_همینجا_میتونید_دنبالش_کنید♥️
#دختر١٣ساله_صیغه_میشه_بدون_اینکه_بفهمه😱🔞
نگاهی به دخترکوچیک ١٣ساله خدمتکار انداختم که به طرز عجیبی داشت برام دلبری میکرد من پسر ٢٨ساله ی پولداری بودم
که همه دخترا بخاطر پول و جذابیتم عاشقم بودن ولی من عاشق این دختر خدمتکار دهاتی که از روستا آورده بودن شدم
با صدای بلندی لب زدم:
_دختر جون بیا اینجا ببینم..
با چشمهای درشت و مظلومش زل زد تو چشمام و با معصومیتی که دلم و میبرد گفت:
_بله آقا ؟!
_کجا داشتی میرفتی؟!
با شرم سرش و پایین انداخت و گفت:
_قراره امشب خواستگار بیاد برام مامانم گفت برم آماده بشم.
با چیزی که گفت دستام و از عصبانیت مشت کردم من نمیذارم گلنار زن کسی بهشه اون باید مال من بشه
آیه ی صیغه رو خوندم و با صدای عصبی رو به گلنار گفتم:
_بگو قبول میکنم.
_قبول میکنم.
با دیدن مادر گلنار و آقاجون و خانوم بزرگ و مامانم با عصیانیت لب زدم:
_این دختر بچه صیغه ی مادمالعمر من شد..
دست و گرفتم و گفتم:
_تو زن من منی از این یه بعد وظیفت اطاعت از منه نبینم برای زن من خواستگار بیارید...
https://eitaa.com/joinchat/642777231C387f32c306
سرم و پایین انداختم و پشت سر ارباب وارد عمارت شدم.
هنوز حرفای دکتر توی گوشم میپیچید.
"خانم شما حامله اید"
آخه بچه برای منی که خونبست ارباب بودم؟
میشد تعجب و #ناباوری رو از حرکات ارباب خوند.
اونم باورش نمیشد که من حامله باشم.
سرم از این همه فشار #گیج می رفت ، همونجا روی زمین نشستم.
که ارباب نگران کنارم زانو زد و گفت:
"خوبی دلبر؟"
با ناراحتی گفتم:
"ارباب اگه زن اولتون بفهمه چی؟ ارباب من خودم پونزده سالمه چطوری اینو بدنیا بیارم؟ "
منو بغل کرد و برد سمت اتاقم و روی تخت گذاشت.
دستش به سمت مانتو و شلوارم رفت و مشغول در اوردنشون شد و گفت:
"به چیزی فکر کن دکتر گفت نباید بهت استرس وارد بشه"
دستشو بلند کرد تا موهامو کنار بزنه اما من ترسیدم و فکر کردم میخواد سیلی بزنه، چشمامو بستم که گفت:
_کاریت ندارم دلبرکم
لباشو روی موهام گذاشت و دستشو آروم و با ملایمت روی گونه ام کشید که همون لحظه در اتاق با شدت باز شدو...😱❤️🔥👇
https://eitaa.com/joinchat/1422131222C528f8e0905
#ورود_افراد_زیر_24سال_ممنوع✋❌
با لباسای دو سه سال پیشم اومده بودم مهمونی چیکار میکردم نداشتم.!
از خجالت حتی روم نمیشد سرمو بالا بگیرم.
نگاهی به مبل تک نفره ای که گوشه سالن بود انداختم .
با قدم های تند به سمت مبل رفتم خواستم بشینم که یکی با داد گفت :
_نشین رو مبل من.
با ترس به زن میانسالی که چند قدمیم ایستاده بود نگاه کردم.
اخماشو تو هم کشید و با صدای بلندی رو به بقیه گفت :
_این غربیتو کی راه داده تو خونه من.؟
تو غلط کردی با این سر و وضعت اومدی روی مبل من بشینی گمشو بیرون.
چشمام از اشک پر شده بود و حتی جون تکون خوردن نداشتم .
سرم پایین بود و زیر نگاهای خیره بقیه داشتم ذوب میشدم که با صدای اشنایی شوکه شدم :
_مامان اینم یکی از همکارای شرکته .
نگاه متعجبمو به مهرداد ریس شرکت انداختم ، لبخندی به نگاه متعجب مادرش انداخت و گفت :
_بالاخره نظافتچی شرکتم باید دعوت میکردم.
با این حرفش کل سالن بلند خندیدند و با تمسخر بهم نگاه کردن .
پشت دستمو زیر پلکای خیسم کشیدم و خواستم از خونه بیرون برم که دستی دور کمرم حلقه شد و ...❌🔞♨️
https://eitaa.com/joinchat/3497984053C189387d23f
#دختر_15ساله_دهاتی_که_خونبس_ارباب_40ساله_میشه😱
با عصبانیت نگاهی به دختر بچه رو بروم انداختم که به خونبسی گرفته بودمش و صیغه ی من شده بود تا برام وارث بیاره...
با آروغی که کشید با چندش بهش خیره شدم ..با عصبانیت قاشق و انداختم تو بشقاب و دستامو از عصبانیت مشت کردم.
با صدای پوزخند همسر اولم خاتون نگاه عصبیم رو بهش دوختم که رو بهم گفت:
_قراره این رعیت دهاتی گدا گشنه براتون خونبس بیاره!بخاطر این گدا گشنه ی خونبس سرم هوو آوردید؟!این چجوری میتونه بچه بیاره....
با عصبانیت عربده زدم:
_خفه شو خاتون!
با دیدن دختره که هنوز داشت با دست غذا میخورد عصبانیتم به اوج رسید و داد زدم:
_گمشو از جلو چشمم نمیخواد غذا بخوری..
با دیدن چشمهای گرده شده و معصومی که پر از اشک شده بود از دادی که کشیده بودم پشیمون شدم که صدای خانوم بزرگ اومد:
_ارسلان امشب شب عروسیتونه و برید تو اتاقتون،دست دختر بچه رو گرفتم که صدای داد...👇👇❤️🔥❤️🔥❤️🔥
http://eitaa.com/joinchat/3122528273C2c51409301
دستشو از دستم بیرون کشید
—كنه! انقد بهم نچسب , نمیخوام کسی بفهمه ازدواج کردم اونم با تو..!
دستامو مشت کردم و با حرص گفتم:مگه من چمه؟ از خداتم باشه منو بهت دادن..!
زد زیر خنده و با صدای بلندی رو به
مهمونا گفت :ببخشید ببخشید دوستان یه لحظه ..!
همه نگاها به سمتون برگشت متعجب به حسام نگاه کردم یعنی میخواست چیکار کنه؟
با خنده به من اشاره کرد و گفت :به این خانوم نگاه کنید اخه این چی داره که میگه از خدام باشه باهاش ازدواج کنم..
شاید یه ذره قیافه داشته باشه اما نگم براتون لباسای تنشو که من خریدم به خودش بود پیراهن کهنه باباشو میپوشید میومد.
تحصیلات دیپلمم نداره بهش بگین بنویسه بابا آب داد بلد نیست.!
الان من باید از خدام باشه با این غربتی ازدواج کنم؟
همه بدنم خشک شده بود این مرد شوهر من بود که اینطوری جلو همه تحقیرم میکرد
قفسه سینه ام تند تند بالا و پایین میشد , جمعیت بلند میخندیدن و بهم اشاره میکردن.
احساس کردم سالن داره دور سرم میچرخه ..پاهام سست شد و روی زمین افتادم و سیاهی مطلق....
https://eitaa.com/joinchat/4257546242C808e262853
#خطراعتیاد💯⚠️
❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت609 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 همین طور که برگه ای را در دستش داشت و به آن خیره شده
#رمان_عروس_فراری_خان
#قسمت610
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
-پس دوشنبه شب می بینمتون.
با شنیدن صدای قدم هایش زود عقب رفتم. رو به روی تلویزیون نشستم و کنترل را در دست گرفتم.
دوشنبه شب قرار بود چه اتفاقی بیفتد که این قدر برایش برنامه می چیدیند؟
دوشنبه هر چه که می شد دل به دریا می زدم. باید تنها امید باقی مانده ام را جمع می کردم، باید مدرکی پیدا می کردم.
هیچ کس نمی فهمید اثبات حرفم برای ارباب چقدر برای خودم مهم هست.
در باز شد و غلام با خنده از اتاق بیرون امد. دوباره به آن برگه خیره شد.
من هم سعی کردم خودم را سرگرم آن تلویزیون برفکی بکنم. انگار هیچ اتفاقی نیفتاده هست و من چیزی از آن اتاق نشنیده ام.
او هم کنار برگه ها نشست و باز هم مشغول بازی با آن ها شد.
هیچ چیز مهمی در آن نوشته نبود.
شاید کاری گرفته بود و احساس غرور می کرد.
از فکر و خیالم خنده ام گرفته بود.
گوشه ی لبم را گاز گرفتم تا صدای خنده ام بلند نشود.
حوصله ی توضیح دادن برای او را نداشتم.
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#رمان_انلاین_جدید😍
#فقط_همینجا_میتونید_دنبالش_کنید♥️
❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت610 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 -پس دوشنبه شب می بینمتون. با شنیدن صدای قدم هایش زود ع
#رمان_عروس_فراری_خان
#قسمت611
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
مخصوصا حالا که خیال می کرد آدم بزرگی شده است و نمی شود به همین راحتی جمعش کرد.
کمی کنارش نشستم و او همین طور خیره ی آن برگه ها بود.
تمام آن شب من فکرم به دوشنبه شب بود. باید همان زمان مدرکی برای ارباب پیدا می کردم.
اثبات راستگویی ام برای ارباب برایم حیثیتی شد بود. از این که ارباب خیال کند من یک آدم دروغ گو هستم بیزار بودم.
افکار آدم های دیگه برایم مهم نبود اما ارباب...
او آن قدری خوب بود که با تمام آدم های اطرافم برایم فرق می کرد و من نمی توانستم ببینم که در موردم فکر درستی نکند.
به پهلو چرخیدم و به آسمان خیره شدم.
فرصت کافی نداشتم و باید فکری می کردم.
نمی دانستم می خواهند کجا بروند اما آ« ها هر وقت کنار هم جمع شوند حتما یک گندی می زنند دیگر.
بچه ها می گفتند شوهر شقایق برایش موبایل خریده بود. باید از او موبایلش را قرض می گرفتم برای عکاسی.
راه دیگه ای نداشتم.
و چشم هایم کم کم گرم شد با نقشه های بچگانه ای که معلوم نبود چه چیزی در انتظارم هست. فقط دلم می خواست پیش بروم تا به جایی برسم.
بالاتر از سیاهی که رنگی نبود و من با فکر بد ارباب در آن سیاهی مطلق فرو رفته بودم.
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#رمان_انلاین_جدید😍
#فقط_همینجا_میتونید_دنبالش_کنید♥️
❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت611 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 مخصوصا حالا که خیال می کرد آدم بزرگی شده است و نمی شو
#رمان_عروس_فراری_خان
#قسمت612
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
نگاهی در آینه به خودم انداختم.
هر چه به بچه ها گفته بودم لباس های ساده ی خودم را می پوشم قبول نکردند و این لباس مجلسی که برای زهرا بود را تنم کرده بودند.
من که نمی خواستم امشب در این عروسی شرکت کنم، بی خودی لباسش خراب می شد.
-نگاهش کنید چه خوشگل شده.
-بیا بیا زهرا این گردبنند رو هم بنداز گردنش دیگه قشنگ تیپ بزنه.
ابروهام رو بالا انداختم.
-نه نه، نمی خواد اصلا.
اما زهرا به حرفم توجهی نکرد و با همان گردنبند رنگی رنگی در دستش به سمتم آمد.
-ببینبعد از چند وقت اومده روستا بین پسر های روستا چه دلبری بکنه ها.
-آره والا، حالا من می ترسم خود شقایق دیده نشه.
و همه با صدای بلند خندیدم.
زهرا پشت سرم ایستاد و گردنبند را دور گردنم انداخت. و من می دانستم اگر مخالفت هم بکنم به حرفم گوش نمی دهند.
-می گم آبان
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#رمان_انلاین_جدید😍
#فقط_همینجا_میتونید_دنبالش_کنید♥️
❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت612 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 نگاهی در آینه به خودم انداختم. هر چه به بچه ها گفته
#رمان_عروس_فراری_خان
#قسمت613
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
_
سرم را بلند کردم و نگاهی به آن ها انداختم.
زینب دستش را به کمرش زد و از جایش بلند شد.
چشم هایش را تنگ کرد و همه می دانستیم وقتی این طور نگاه می کند یعنی می خواهد حسابی فضولی کند.
معمولا این طور وقت ها از زیر دستش در می رفتیم تا در هجوم سوالاتش قرار نگیریم.
اما حالا از هر طرف که می خواستم فرار کنم یک نفر مشغول ترتیب دیدن تدارکات عروسی بود و از من کمک می خواست.
-می گم جدی جدی نمی تونی توی اون عمارت یکی رو تور کنی.
زهرا عقب رفت و من نگاهی به گردنبد انداختم.
رنگ های شاد و متنوع لباس باعث می شد مروارید های رنگی گردنبند اصلا به چشم نیایند.
-اون جا آدم برای تور کردن نیست.
و هیچ کدامشان نمی دانستند آدم های عمارت چقدر از من بیزار بودند.
-وا، اون همه نگهبان کشکن؟
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#رمان_انلاین_جدید😍
#فقط_همینجا_میتونید_دنبالش_کنید♥️
❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت613 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 _ سرم را بلند کردم و نگاهی به آن ها انداختم. زینب دست
#رمان_عروس_فراری_خان
#قسمت614
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
از جایم بلند شدم و لبخندی به ساده بافی هایشان زدم. هیچ وقت افکار این مردم در مورد ارباب و عمارتش با درون آن یکی نبود.
اگر برایشان می گفتم درون آن عمارت ها چه ها دیدم و چه ها کشیدم هم باور نمی کردند.
-اون ها خودشون زن و بچه دارن.
-مجرد نیست تو اون ها؟
شانه ای بالا انداختم و به سمت در رفتم.
-باشه هم من نمی شناسم.
باید زودتر می رفتم خانه. می ترسیدم غلام بی هوا از خانه بیرون بزند و راهی جنگل شود.
آن طور که صبح حرف می زد قرارشان ساعت هفت بود. اما این مرد که عقل درستی ندارد و ممکن بود زودتر از خانه بزند بیرون.
-بچه ها من یه سر می رم خونه و زودی میام.
-عه کحا ابان، تازه می خوایم بریم جشن بگیریم.
-میام زود.
بدون این که صبر کنم تا باز هم مانع رفتنم بشوند در را باز کردم و با سرعت از خانه بیرون زدم.
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#رمان_انلاین_جدید😍
#فقط_همینجا_میتونید_دنبالش_کنید♥️