لَیْلِ قصهها | لیلی سلطانی
_ آقای امام رضا، آقای امنِ گریههای کنج صحن... @Ayeh_Hayeh_Jonon 🌱
_ آقای امام رضا، آقای مهربانِ وقت بیچارگی و روسیاهی... با نگاهِ شیرین وقت طلبیده شدن بهسمت مشهد. انگار بگوید: بیا خونهی بابا، ببینم چرا دوباره دلت گرفته...
@Ayeh_Hayeh_Jonon 🍃
_ آقای امام رضا، بابای تمامِ آهوها. آهوهای رو سفید و رو سیاه :)
@Ayeh_Hayeh_Jonon 🕊
لَیْلِ قصهها | لیلی سلطانی
بسمه تعالی
برسد به دست مردم و مسئولین.
مردم شریف ایران و مسئولین، سلام!
چهل و چهار سال قبل، دست به دست هم دادیم، با هر عقیده و فرهنگ و باوری.
از راحتی و جانمان گذشتیم و برای ایرانی آزاد و آباد، انقلاب کردیم.
سختی تغییر را به جان خریدیم. تا آمدیم شیرینی انقلاب را بچشیم، جنگ شروع شد.
هشت سال درد کشیدیم و کنارِ هر قطره اشک، خون دادیم. سر هر کوچهیمان، چند تا چند تا حجلهی شهید قد کشید.
جای قامت بلند پسرانمان را قاب عکسهای چند سانتی گرفت. برای مشت مشت این خاک، پدر روی زمین افتاد، پسر روی زمین افتاد، برادر روی زمین افتاد، همسر روی زمین افتاد. زن روی زمین افتاد، کودک و پیر روی زمین افتاد.
این خاک بیشتر از این که خاک باشد، خون است! مقدس است.
مسئولین محترم، جنگ که تمام شد ما ماندیم و ویرانههایش. ما ماندیم و تحریم و گرانی و فشار از همه طرف.
ما ماندیم و خجالت چشمِ پدرانمان، کم خوردن و پوشیدن مادرانمان، بهانهگیری کودکانمان.
ما ماندیم و میلیاردی شدن خانههای پنجاه شصت متری. ما ماندیم و میلیونی شدن اجاره خانهها.
ما ماندیم و نمنم رویا شدن خریدن خانه و یک دستگاه پراید!
ما ماندیم و کم شدن گوشت و مرغ و میوه از سفرههایمان. ما ماندیم و تعلل برای خریدن آجیل شب یلدا و عید بهخاطر جیبهایی که اسکانسهایش کلی خرج دیگر داشت.
ما ماندیم و وابسته بودن قیمت هر چیزی به دلاری که یکهو سر به فلک کشید.
ما ماندیم و سخت شدن ازدواج.
ماندیم با وام ازدواج حلقه بخریم و بساط عقد بچینیم یا خانه اجاره کنیم؟!
چطور راضی شویم پدرمان که بعد از این همه سال کار کردن وقت استراحتش است، زیر بار قسط جهزیه برود یا پس اندازش را خرج چند شب مراسم کند؟
ما ماندیم و تماشا کردن نگاه پر غصهی همسایه و همکلاسی مدرسه و دانشگاهمان وقتی قرآن را بوسید و برای رفتن به فرودگاه رفت...
ما ماندیم و نگاه پر حسرت کودکانمان که پشت ویترین لباس و اسباب بازیها و حتی روی قفسهی خوراکیها جاماند.
ما ماندیم و عذاب وجدان این که کاش شبی سیر نخوابیم... چون وقتی صبح راهی کلاس درس و محل کار شدیم، بچههای قد و نیم قد کار را دیدیم. مردی که در سطل زباله خم شد را دیدیم. زنی که بساط کوچک دستفروشیاش میان عابران بود را دیدیم.
دیدیم و شرم کردیم از اینکه به سیری برسیم... از بس نجيبیم.
مسئولین محترم، ما دهه شصتی و هفتادیها و آن نوجوان دهه هشتادی که امروز در خیابان فریاد میزند، نوادگان انقلابیم.
بیشتر این فریادها، طغیان سالها سکوت است.
طغیان کم کاری و کم عدالتیست. طغیان درد و رنجهاست. طغیان ایجاد شکافهاست.
کجا کنارمان نشستید از دردهایمان بپرسید؟
مردمِ عزیزم، خطاب به شما آرام میگویم: این راهش نیست هموطن! هم خاک! هم درد! همسایه!
راهش این نیست که ایران آنقدر از فریاد و خشم پر شود که صدایی درست به گوش نرسد.
این راهش نیست که مقابل هم بایستیم و یار کشی کنیم. این راهش نیست که یک عمر نجابتمان را با سطل زباله و لاستیک بسوزانیم و در هوا دود کنیم. این راهش نیست که ناآرامیمان، طمع دشمن را بیشتر کند و خندهی سیاهش را کشیدهتر...
این راهش نیست که دست به دامان هر غریبهای بشویم! که کوچک و بزرگ را به فحش و خشم و سنگ بگیریم و فریاد مرگ سر بدهیم.
راهش این نیست هموطن... راهش این نیست...
مسئولین محترم، این نسل به گفتگو نیاز دارد. به شنیده شدن.
به اینکه ببیند صبر و تحمل نسلهای قبلترش ثمر میدهد. این نسل به مهربانی احتیاج دارد.
نشانش بدهید حسابش از آن آشوبگر و نفوذیای که کنارش ایستاده و موش میدواند، جداست.
نشانش بدهید منطق و نجابت راه چاره است، نه پرخاش و آشوب.
مسئولین محترم، سرمایهی ایران ماییم، ما مردم. سرمایههای ایران را از دست ندهید...
مردمِ عزیزم، انصاف و حق و ایران را از دست ندهیم...
✍🏻لیلی سلطانی
@Ayeh_Hayeh_Jonon 🌾
لَیْلِ قصهها | لیلی سلطانی
بسمه تعالی برسد به دست مردم و مسئولین. مردم شریف ایران
به حرمت همهی عمه مهلاها...
تو این بین فقط میزان وقاحت یک عده!
خیلی از ترورهای دههی شصت، رفتن به اردوگاه اشرف و مقابل مردم ایستادن، کشتار مردم بیگناهِ کُرد و... فراموش شده؟! اون همه آدم بیگناه مردم نبودن؟!
حواسمون باشه کی برامون دل میسوزونه...
@Ayeh_Hayeh_Jonon 🌱
سه روز دیگه دوازدهم مهر ماهه. سومین تولد رایحهی محراب🌱
داستانی که نشون آدمهای مختلف میتونن کنار هم باشن. از روزهای انقلاب گرفته تا جنگ و...
هموطن بودن اشتراک بزرگ و قدرتمندیه.
اشتراکی که نبايد خدشه دار بشه. ما باهم همهایم و بدون هم آشفته.
امیدوارم توی این چهار پنج روز اتفاقات خوبی بیفته و حال ما رو هم خوب کنه و دوباره رایحهی محراب جاری بشه🕊
لَیْلِ قصهها | لیلی سلطانی
سه روز دیگه دوازدهم مهر ماهه. سومین تولد رایحهی محراب🌱 داستانی که نشون آدمهای مختلف میتونن کنار ه
این بار یه یاعلی بزرگ از شما میخوام تا حال خوب رایحهی محراب رو تو این روزهای آشفته به آدمهای بیشتری هدیه بدیم❤️
سلام و مهر و عشق❤️
الهی حالتون خوب باشه🌿
عزیزانم، لطفا این پیام و چند پیام بعدیش رو با دقت مطالعه کنید.
رمان رایحهی محراب در دست ویرایشه و به زودی چاپ میشه. داستان برای چاپ قطعا تغییرات داره و چون حجمش زیاده، از حجمش کم میشه.
در نتیجه نسخهی چاپی رایحهی محراب از نسخهی اولیه و مجازیش، تا حدی متفاوته.
برای مرور دوباره و شیرین نسخهی اولیه داستان و برای عزیزانی که شاید به راحتی یا به این زودیها نتونن کتاب رو تهیه کنن، تصمیم گرفتم داستان رو مجدد تو کانال بذارم.
اما هیچ شخص، کانال، سایت و یا گروهی به هیچ عنوان مجاز به ذخیره، نشر و یا ساخت فایل از داستان نیست.
یعنی هیچ عزیزی نمیتونه داستان رو برای خودش ذخیره کنه یا برای دوستانش یا در گروه و کانالش ارسال کنه.
🌿❤️
با هول و ولا دوبارہ دستهایم را میان دستهایش گرفت.
خدا خدا میکردم قلبم نایستد!
لبخند عمیقی کنج لبش نشست، لبهایش چند بار تکان خورد تا بالاخرہ صدایش درآمد.
_ سَ... سلام برگِ گلم!
انگشتهایم را آرام فشرد و دوبارہ تکرار کرد: برگِ گلم!
تنم هر لحظه تبدارتر میشد و نگاهم تارتر.
طاقت نیاوردم و...
.
داستانی ناب و متفاوت از دلِ روزهای پر ماجرا👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/3706388480C6acd183008
🌿🧡
نگاه یکی از مامورهای ساواک روی صورتم نشست، عرق سرد روی کمرم فرود آمد.
با سرعت دویدم! محراب داشت از روی دیوار بالا میرفت.
بلند صدایش زدم: آقا... آقامحراب!
روی دیوار خشکش زد. متعجب سربرگرداند: چیزی شده؟!
_ چی... چی همراته؟!
اخمش غلیظتر شد: یعنی چی؟!
_ وقتو تلف نکن! هرچی همراته بده به من. مامورای ساواکو دیدم. تا نیومدن بجنب!
تلخ گفت: برو! این ماجراها دخلی به شما نداره!
خشمگین گفتم: یالا، الان میرسن! سر برسن شریک جرمیم! باهم میبرنمون!
از دیوار پایین پرید. سریع از زیر پیراهنش چند برگه در آورد و مقابلم گرفت.
قهوهی چشمهایش را در نگاهم ریخت.
_ عادی اما سریع برو! اگه مشکلی برات پیش بیاد...
جملهاش را کامل نکرد. سریع برگهها را داخل کیفم چپاندم و از محراب فاصله گرفتم.
خواستم از کوچه خارج شوم که یکهو یکی از مامورها مقابلم سبز شد! گره کراواتش را محکم کرد و فاصلهاش با من را کم...
.
داستانی مملو از هیجان و عشق در قلب تاریخ👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/3706388480C6acd183008