eitaa logo
لَیْلِ قصه‌ها
11.4هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
45 ویدیو
3 فایل
ادبیات خوانده‌‌ای که قصه می‌نویسد، تدریس می‌کند و به دنبال رویاهاست🌱 • 📚کتاب‌ها: آیه‌های جنون/ چاپ هشتم در دست چاپ: نجوای هر ترانه‌/ رایحه‌ی محراب در دست نگارش: آن شب ماه گم شد/ ابر و انار • خانه‌ی خودمانی‌تر: @leilysoltaniii • ادمین: @maryaarr
مشاهده در ایتا
دانلود
وَلَا تَيْأَسُوا مِنْ رَوْحِ اللَّهِ ۖ إِنَّهُ لَا يَيْأَسُ مِنْ رَوْحِ اللَّهِ إِلَّا الْقَوْمُ الْكَافِرُونَ از رحمت من ناامید نشو! فقط اونایی که باورم ندارن، از رحمتم ناامید می‌شن. سوره یوسف | آیه ۸۷ @Ayeh_Hayeh_Jonon ☁️
لَیْلِ قصه‌ها
#آرامشانه وَلَا تَيْأَسُوا مِنْ رَوْحِ اللَّهِ ۖ إِنَّهُ لَا يَيْأَسُ مِنْ رَوْحِ اللَّهِ إِلَّا
اگه دلت آروم نیست، اگه به حال خوب نیاز داری، اگه ناامیدی بهت نزدیکه، روی هشتگ بزن. خدا یه عالمه حرف قشنگ برات زده :) 🤍☁️🌸
مَتَي تَرَانَا وَ نَرَاكَ وَ قَدْ نَشَرْتَ لِوَاءَ النَّصْرِ تُرَي چه زمان ما را می‌بينی؟ و ما تو را می‌بينيم؟ درحالی‌ که پرچم پيروزی گسترده‌ای💚 @Ayeh_Hayeh_Jonon 🍃
عکس برشی از خوشبختی امروزِ من🌿 زینب سادات، یکی از شاگردهام از قم اومده بود دم خونه‌مون که رفع دلتنگی کنه. دوره‌های زینب یک سال قبل تموم شد اما همچنان پروانه‌ی سبزِ منه💚 اون رقعه‌ها، نامه‌های قشنگش برای منن، برای مَه جانش :) دارای ملوس‌ترین شاگردهای دنیام🌸
نامه‌ها‌ش :) 🤎☁️ اولین بار که زینب سادات برام نامه پست کرد، چهل صفحه نوشته بود!
به قول جناب محراب مولایی: تو چندتا چیز جای تردید نیست. ایمان، آرمان و عشق! :)
هدایت شده از لَیْلِ قصه‌ها
سلام و مهر و خوبی🌱 شبتون بهشت🌻 عزیزانم، درمورد رمان رایحه‌ی محراب خیلی سوال پرسیده بودید. داستان‌ رایحه‌ی محراب براساس واقعیت نیست. به زودی با ویرایش نهایی به چاپ می‌رسه. ممکنه نسخه‌ی پی‌دی‌اف داستان آیه‌های جنون و رایحه‌ی محراب تو بعضی از کانال یا سایت‌ها باشه. این فایل‌ها بدون اطلاع، اجازه و رضایت من ساخته و پخش شده. در نتیجه نشر و مطالعه‌ی این پی‌دی‌اف‌ها اخلاقی، قانونی و حلال نیست. ممنون که رعایت می‌کنید و خودتون رو مدیون نمی‌کنید💚
شکراً للقرآن، للنوم، الموسيقى، والقهوه، الروايات، والألعاب، المسلسلات ولأي شيئ ساهم في الاستغناء عن التواصل البشري. «سپاسگزارم برایِ قرآن، برایِ خواب، موسیقی، قهوه، رمان‌ها، بازی‌ها، سریال‌ها و برایِ هرچیزِ دیگری که به من کمک کرد از آدم‌ها بی‌نیاز بشوم.»
_ خدایا، برامون بارون بفرست لطفا🌧
لَیْلِ قصه‌ها
_ خدایا، برامون بارون بفرست لطفا🌧
یادش به خیر! آبان سه سال قبل، وقتی از دانشگاه برمی‌گشتم برف می‌بارید🌨 این پاییز شده پاییزِ بی‌بارون... پاییزِ غم... خدایا، یکم بارون بفرست دلمون سبک شه، خیس بخوره و جوونه بزنه بذرای ته دلمون🌱
لَیْلِ قصه‌ها
این عکس برای این پاییز باشه. به یاد آبانِ سال قبل که آیه‌های جنون به آغوش‌مون رسید💙 به یاد حکایت نرگس‌هایِ قصه‌ی آیه :)
امروز روز جهانی نویسنده‌ست. حقیقتش یادم نبود تا شما بهم تبریک گفتید :) ❤️
لَیْلِ قصه‌ها
امروز روز جهانی نویسنده‌ست. حقیقتش یادم نبود تا شما بهم تبریک گفتید :) ❤️
امروز دهم آبان، روز جهانی نویسنده‌ست. من همیشه مناسبت‌ها رو یادم می‌مونه و سعی می‌کنم اون روز به خودم هدیه بدم. لازمه آدم به خودش شادی‌های کوچیک هدیه بده. شده با یه شاخه گل، رفتن به کافه‌ی مورد علاقه‌، یه کتاب جدید یا روسری خوش رنگ و... اما امروز رو یادم نبود تا اینکه برام پیام تبریک اومد. امروز به خودم هدیه ندادم. کافه‌ی موردعلاقه‌م هم نرفتم. سر راه گلفروشی دیدم اما نشد یه شاخه گل بخرم. چون مطب دکتر بودم و بعدش داشتیم داروخانه‌ها رو برای پیدا کردن سرم می‌گشتیم. بالاخره بعد از این طرف و اون طرف رفتن، یه داروخانه کامل نسخه‌م رو داشت. الان نشستم و منتظرم پرستار سرم و آمپول‌هام رو تزریق کنه. نگاهم به دست چپمه. هنوز رد چند تا کبودی روی دستم هست. جای تزریق سرم و آزمایش‌های این مدته که به‌خاطر ضعف و فشار کاری بدنم کم آورد و ضعیف شد. منتظرم یه کبودی تازه روی دستم سبز بشه تا یادم بمونه هرچیزی رو که به دست آوردم راحت نبوده! تلاش کردم تا سبز شدم💚
یٰا مَنْ یُفْثَأُ بِهِ حَدُّ الشَّداٰئِد ای خدایی که تیزیِ مصیبت‌ها و سختی ها به دست تو شکسته می‌شود... صحیفه‌ سجادیه @Ayeh_Hayeh_Jonon 🌱
هدایت شده از لَیْلِ قصه‌ها
سلام و مهر و خوبی🌱 شبتون بهشت🌻 عزیزانم، درمورد رمان رایحه‌ی محراب خیلی سوال پرسیده بودید. داستان‌ رایحه‌ی محراب براساس واقعیت نیست. به زودی با ویرایش نهایی به چاپ می‌رسه. ممکنه نسخه‌ی پی‌دی‌اف داستان آیه‌های جنون و رایحه‌ی محراب تو بعضی از کانال یا سایت‌ها باشه. این فایل‌ها بدون اطلاع، اجازه و رضایت من ساخته و پخش شده. در نتیجه نشر و مطالعه‌ی این پی‌دی‌اف‌ها اخلاقی، قانونی و حلال نیست. ممنون که رعایت می‌کنید و خودتون رو مدیون نمی‌کنید💚
لَیْلِ قصه‌ها
سلام و مهر و خوبی🌱 شبتون بهشت🌻 عزیزانم، درمورد رمان رایحه‌ی محراب خیلی سوال پرسیده بودید. داستان‌ را
عزیزانم، بارها گفتم اگر داستان آیه‌های جنون یا رایحه‌ی محراب رو جایی دیدید یا فایل pdf شون برای دانلود بود، این فایل‌ها غیر مجازه و بدون اطلاع و رضایت من ساخته و پخش شدن. مطالعه و نشر و نگهداری این فایل‌ها قانونی و حلال نیست. برای مطالعه‌ی آیه‌های جنون می‌تونید کتابش رو تهیه کنید. داستان رایحه‌ی محراب هم در همین کانال گذاشته می‌شه و یک هفته بعد از قسمت آخر حذف می‌شه🌷
«عزیزجان! همه‌یِ بهانه‌ها دروغ است، هر که بخواهد، می‌تواند.» @Ayeh_Hayeh_Jonon 🦋
می‌خوانمت به طرز زمان‌های کودکی   بابای مهربانِ امام زمان، حسن💚 @Ayeh_Hayeh_Jonon
_ ما پناهگاهیم، برای کسی که به ما پناه آورد. امام حسن عسکری (ع) @Ayeh_Hayeh_Jonon ☁️🌱
_ كيف نصبر؟ _ تمامًا كما نصوم ونعرفُ أنّ أذان المغرب قادم. لا محالة! _ چجوری صبر کنیم؟ _ دقیقا مثل وقتی که روزه می‌گیریم و مطمئنیم بالاخره اذان مغرب می‌شه و اتفاق محالی نیست! @Ayeh_Hayeh_Jonon ☁️✨
دوست دارم شما هم پر انرژی باشید و حستون رو به من و رایحه‌ی محراب برسونید❤️🌸 پس دست به هم بدید تا این رایحه‌ی معطر، تو این روزهای آشفته تو همه‌ جای ایران بپیچه؟ چطوری؟
کافیه هر کدوم از شما دوستان و عزیزانتون رو دعوت کنید این قصه‌ی پر ماجرا و متفاوت رو بخونن. از رایحه‌ی محراب براشون بگید. شده با یک جمله. بگید می‌خواید تجربه‌ی یه زندگی سبز رو بهشون هدیه بدید :) 💚
هدایت شده از لَیْلِ قصه‌ها
🌿🧡 نگاه یکی از مامورهای ساواک روی صورتم نشست، عرق سرد روی کمرم فرود آمد. با سرعت دویدم! محراب داشت از روی دیوار بالا می‌رفت. بلند صدایش زدم: آقا... آقامحراب! روی دیوار خشکش زد. متعجب سربرگرداند: چیزی شده؟! _ چی... چی همراته؟! اخمش غلیظ‌تر شد: یعنی چی؟! _ وقتو تلف نکن! هرچی همراته بده به من. مامورای ساواکو دیدم. تا نیومدن بجنب! تلخ گفت: برو! این ماجراها دخلی به شما نداره! خشمگین گفتم: یالا، الان می‌رسن! سر برسن شریک جرمیم! باهم می‌برنمون! از دیوار پایین پرید. سریع از زیر پیراهنش چند برگه در آورد و مقابلم گرفت. قهوه‌ی چشم‌هایش را در نگاهم ریخت. _ عادی اما سریع برو! اگه مشکلی برات پیش بیاد... جمله‌اش را کامل نکرد.‌ سریع برگه‌ها را داخل کیفم چپاندم و از محراب فاصله گرفتم. خواستم از کوچه خارج شوم که یکهو یکی از مامورها مقابلم سبز شد! گره کراواتش را محکم کرد و فاصله‌اش با من را کم... . داستانی مملو از هیجان و عشق در قلب تاریخ👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/3706388480C6acd183008
لَیْلِ قصه‌ها
🌿🧡 نگاه یکی از مامورهای ساواک روی صورتم نشست، عرق سرد روی کمرم فرود آمد. با سرعت دویدم! محراب داشت
می‌تونید برای معرفی داستان این بنر رو برای مخاطباتون، تو کانال‌ و گروه‌هاتون و... ارسال کنید و با یه جمله‌ی قشنگ ازشون دعوت کنید و بگید این یه هدیه برای قشنگتر شدن لحظه‌هاشونه🦋💚
دیشب آمدی. سر طلوع ماه بود و پیاده‌روی ستاره‌ها. بوی چایی دارچینی می‌دادی، از همان‌ها که مامان دم می‌کرد و می‌گفت: سردیو از جونت می‌گیره! بوی کاج و انار می‌دادی. انگار تازه میوه‌هایت ریخته باشد روی خاک. دست‌هایت را که باز کردی، تنم سبز شد. آغوشم جوانه زد و لب‌هایم گل داد. دیشب آمدی، و من دیدم بوی تمام دوست داشتنی‌ها را می‌دهی، بوی هر چه که دوست دارم، بوی خاطراتم را... ✍🏻لیلی سلطانی