@Ayeh_Hayeh_Jonon 🦋
نونوالقلمومایسطرون🌿
#من_با_تو
.
#فصل_ششم
#پارت_دویست_و_سی_و_دو
.
پیراهن بلند سیاه سادهام را تن کردم. کمی گلاب روی پیرهنم پاشیدم که عطر خوشی از این مجلس به یاد دخترهایم بماند.
روسری سیاهم را مدل لبنانی بستم و چادرم را روی سرم کشیدم
همان چادری بود که وقتی پای امیرحسین شکست به پایش بستم استخوانش محکم شود و جا افتاده بماند.
تقریبا چادر را از یادم رفته بود تا روزهای اول نامزدی که امیرحسین برش گرداند.
گفت آن روزها رویش نشده برش گرداند از طرفی دلش نمیخواسته! دوست داشته وقتی همسفرش شدم دوباره خودش روی سرم بیاندازدش.
از اتاق خارج شدم. امیرحسین بچهها را روی مبل نشانده بود. لبخندم را به چشمهایشان رساندم: من آمادهام، بریم.
امیرحسین فاطمه و مائده را روی پایش نشاند و به کنارش اشاره کرد: بیا یه سلفی یادگاری بگیریم بعد بریم.
کنارش نشستم و سپیده را بغل کردم.
موبایلش را روشن کرد و روی دوربین جلو زد. دستش را سمت بالا دراز کرد و به من چسبید. سرم را روی شانهاش گذاشتم. سبز شدن لبخند پر دندانم دست خودم نبود.
همانطورکه علامت دایره را لمس میکرد گفت: من و خانم و فسقلیا
یهویی!
دخترها دست زدند و به قبا و عبای پدرشان چنگ. عمامهی امیرحسین را روی سرش گذاشتم.
سپیده به بغل بلند شدم و کیفم را برداشتم.
_ امیرحسین سوییچ ماشینو بده، من برم سپیده رو بذارم.
با سوییچ از خانه بیرون زدم. تا به پارکینگ برسیم سپیده یک بند روسری و چادرم را دست کاری کرد. در ماشین را باز کردم و روی صندلی عقب در صندلی مخصوصش نشاندمش. کمربندش را که میبستم امیرحسین با فاطمه و مائده آمد.
باهم سوار ماشین شدیم. امیرحسین با بسم الله الرحمن الرحیم استارت زد. نگاهش به جلو بود: پیش به سوی نذر خانمم.
شیشهی پنجره را پایین دادم. هوای آزاد به صورتم خورد. از کنار پرچمهای سیاه که گذشتیم زمزمه کردم: یا فاطمه.
•♡•
از جلوی دانشگاه که گذشتیم بلند گفتم: یادش به خیر.
امیرحسین سرعتش را کم کرد و فرمان را چرخاند.
وارد کوچه شدیم. کمی طول کشید جای پارک پیدا کنیم.
زودتر از امیرحسین پیاده شدم و فاطمه را در آغوش گرفتم.
امیرحسین مائده و سپیده را برداشت. همراه و هم قدم سمت حسینیه رفتیم.
چند پسر جوان جلوی حسینیه ایستاده بودند. تا امیرحسین را دیدند سلام دادند. ظاهرا شاگردهایش بودند.
جوابشان را دادیم و سمت زنانه رفتیم. جلوی در که رسیدیم امیرحسین گفت: هانيه جان، خانم محمدیو صدا کن کمکت کنه بچهها رو ببری. خیالم راحت شه برم سر جام.
وارد حسینیه شدم. تقریبا جمعیت کیپ تا کیپ نشسته بودند. پرچمهای سیاه و عطر گلاب فضا را آرام بخش کرده بود. چشم گرداندم خانم محمدی را پیدا کنم. بالاخره پیدایش کردم. انتهای حسینیه داشت با چند خانم صحبت میکرد.
دستم را بالا بردم و برایش تکان دادم.
نگاهش به من افتاد. سریع خودش را به من رساند. بدون سلام و احوال پرسی پرسید: کجایید شما؟!
نگاهم را مظلوم کردم: ببخشید زهرا جان یکم دیر شد.
در این مدت به قدری صمیمی شده بودیم که با اسم کوچک صدایش کنم.
_ خب حالا! واسه من خودشو مظلوم میکنه. دو تا فسقلی دیگهت کوشن؟
به بیرون در اشاره کردم: بغل باباشون.
دستش را روی کمرم گذاشت: یریم بیارمشون حاج آقاتون تشریف ببرن مردونه.
با هم پیش امیرحسین رفتیم.
امیرحسین با دیدن خانم محمدی نگاهش را سر به زیرتر کرد.
خانم محمدی مائده را از امیرحسین گرفت. چادرم را مرتب کردم و گفتم: آقاامیرحسین، سپیده رو به من بده.
زمزمه کرد: سختت میشه عزیز.
دستم را دراز کردم: دو قدم راهه. اذیت نمیشم.
.
✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی
.
Instagram: Leilysoltaniii
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○•
👈🏻کپی و نشر داستان ممنوع🚫
@Ayeh_Hayeh_Jonon 🦋
نونوالقلمومایسطرون🌿
#من_با_تو
.
#فصل_ششم
#پارت_دویست_و_سی_و_سه
.
مردد سپیده را به آغوشم داد.
سنگینی بچهها اذیتم میکرد. اما نمیخواستم بچهها با قدمهای تازه پا گرفتهیشان از سر و کول بقیه بروند و اذیتشان کنند.
به امیرحسین چشم دوختم: برو همسری موفق باشی.
فاطمه و سپیده را با زحمت تکان دادم: خداحافظ بابایی. ما پای منبرتیم.
نگاهش را بین دخترها گرداند و روی صورت من قفلش کرد.
_ خداحافظ عزیزای دلم. قوتای قلبم.
با خانم محمدی دوباره وارد حسینیه شدیم. صدای پچپچ و عطر گلاب در هم پیچید.
آخر مجلس کنار دیوار نشستم. دخترها را به ضرب و زور روی پایم نشاندم. هی وول میخوردند و کنجکاو بقیه را دید میزدند.
دست به موهای طلاییشان کشیدم و پستانکشان را دستشان دادم سرگرم شوند.
چند دقیقه بعد صدای امیرحسین از بلندگوها پیچید: اعوذ باالله من
الشیطان الرجیم، بسم الله الرحمن الرحیم.
با صدای امیرحسین، صدای پچپچ و حرفها قطع شد.
دخترها متعجب در اطراف سر و چشم چرخاندند. دنبال صدای پدرشان بودند.
سرم را به پرچم یا فاطمه چسباندم.
نمیدانم چرا مجلس شروع نشده اشک از گوشهی چشمم روی موهای فاطمه چکید.
مثل دفعهی اول، بدون شروع روضه!
امیرحسین سخنرانیاش را شروع کرد.
"یا فاطمهی" پرچم را بوسیدم و به دخترها با نگاه تار خیره شدم: سلام مادر. این دفعه با دخترام اومدم!
.
✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی
.
Instagram: Leilysoltaniii
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○•
👈🏻کپی و نشر داستان ممنوع🚫
عزیزم عزیزم💚
ما به آغوش شما مشتاقتریم
انشاءالله به خیر پیش بره و بهترین زمان #رایحهی_محراب منتشر بشه
سلام گرم من رو به مادر برسونید و از خانواده عذرخواهی کنید #آیههای_جنون ناهار و شام منزل رو حذف کرده😂
هدایت شده از لَیْلِ قصهها | لیلی سلطانی
•-مسافرخانهی نیلوفرهای وحشی-•_240108_131137 (1).pdf
109.5K
داستان مسافرخانهی نیلوفرهای وحشی
نویسنده: زهرا دانا
هنرجوی دورهی نویسندگی
سلام و مهر عزیزانم
داستان من با تو به سرانجام رسید
نوش نگاه و قلبتون باشه
البته شاید برای تکمیل داستان این هفته سه چهار پارت به پایان داستان اضافه کنم
شما برای هانیه و امیرحسین بنویسید
https://abzarek.ir/service-p/msg/1403415
گوارای روحتون باشه عزیزِ ندیده
#آیههای_جنون به دستتون برسید از حستون برام بگید💙
سلام عزیزکم
فعلا درگیر به سرانجام رسوندن کارهای #نجوای_هر_ترانه و #رایحهی_محراب هستم
هنوز برای نوع انتشار آن شب ماه گم شد تصمیمی نگرفتم
توضیح دادنی نیست، باید بخونیدش😉
بسماللهالرحمنالرحیم
بوی تافی (۱)
نگاهی به چین دامنم انداختم و چرخ زدم. زاویهی دید چشمانم اتاق کوچکم را دور زد و وقتی رسید به موهای طلایی دخترک، جعبهی موسیقی از حرکت ایستاد.
در چوبی جعبه باز بود و دخترک موطلایی با لباس آبی ملیح و چتر در دستش روی سکویی ایستاده بود.
به سمتش رفتم. روزهای نزدیک کریسمس هدیههای سال قبل را از دورترین نقاط اتاقم جمع میکردم تا حس خوب سال نو در دلم زندهتر شود.
این جعبه هدیه از مادر بزرگْ آگاتا بود و از همان اول دست چپش شکسته.
جعبه را در دست گرفتم و روی صندلی لم دادم. اگر مادر مرا با این وضع میدید حتما برای از بین رفتن چین دامنم دعوایم میکرد.
صدای قدمهای پدر از پایین بلند بود. خواستم از پلهها پایین بروم تا اندازهی هدیهای که خریده را ببینم اما ناگهان صدای شکستن شیشهی پنجره از پشت گوشم بلند شد!
چیزی از توی دلم افتاد پایین! آهسته صورتم را برگرداندم. کمی از خورده شیشه روی دامن صورتیام پاشیده شده بود. صدای مامان از پایین بلند شد: نینا! داری چه کار میکنی؟!
هنوز گوشم سوت میکشید. شیشهی پنجره صد تکه شده بود. آمدم پدر را صدا کنم که نگاهم در نقطهای خیره ماند. کمی جلوتر رفتم. خورده شیشههایی دیدم که رنگشان با رنگ شیشهی پنجره فرق داشت و به فاصلهی دو چند سانت یک کاغذ کوچک خاکی رنگ! فقط به اندازهی یک انگشت و به خط ریزی رویش چیزی نوشته بود. به سختی دنبال کلماتش گشتم.
_ روی همینجایی که ایستادی سه بار بپر!
نگاهی به در انداختم. میترسیدم شبیه فیلمهای ترسناک امیلی دختر خالهام همین الان یک جسم خاکستری یا شبحی چیزی از چارچوب در داخل شود. اما هر چه صبر کردم فقط نور لوسترهای راهرو بود که به اتاقم پا میگذاشت.
چشمهایم را بستم. انگشتهای پایم منقبض شده بودند. همانطور که نوشته بود، پریدم. یک، دو، سه.
همین که از پرش ایستادم باد محکمی به صورتم خورد و در یک آن از حرکت ایستاد. همه جا تاریک بود. هیچ صدایی نمیآمد. حتی صدای قدمهای پدر و غر زدنهای مادرم.
_ سلام!
تیغهی کمرم صاف شد. سمت و سوی صدا را نمیدانستم. اما برگشتم.
_ آگاتا، آگاتا.
از ترس چشم بستم. همان صدای ضعیف و بچگانه دوباره گفت: صبر کن ببینم! این که آگاتا نیست!
ناگهان پشت پلکهایم روشن شد. آهسته چشم باز کردم و از چیزی که دیدم نفسم بند آمد!
صدها جفت چشم کوچک خیره به من بود! دور و برم پر بود از موجودات کوچک که اصلا نمیداستنم اسمشان چیست!
یک از آنها خودش را جلو کشید. کل چشمهای درشتش آبی تیره بود و پوستش سفید. دو دندان جلویش هم روی لبهایش سوار بود. در کمال ناباوری گوشهی دامنم را گرفت و بو کشید. حتی تا پیش گردنم هم آمد. با آن پاپوشهای مثلثی شکل بامزه تر شده بود.
رو کرد به جمعیت دوستانش و گفت: کاملا بوی آگاتا رو میده!
و باز هم نگاهی به چشمهایم انداخت و آرامتر گفت: آگاتای ما...
دیدم کمکم صورتش دارد از خنده سبز میشود که صدایی چهرهی هر دومان را برگرداند.
_ هی! آگاتا! اومدی، من جیمیم! خیلی دیر کردی ولی میبخش...
چشمهای قلمبهایِ سبزش صاف روی صورتم ایستاد.
پنجههایش را خواست روی گونهام بکشد که پسش زدم.
نمیدانستم گفتنش کار درستی است یا نه اما گفتم: من آگاتا نیستم! من... من نینام!
همه با هم تکرار کردند: نینا؟!
_ پس آگاتا کجاست؟!
_ اون به ما قول داده بود که برمیگرده! تو با اون چه کار کردی؟! اصلا چرا اینقدر به اون شبیهی؟!
جیمی کلاه سه گوشش را در آورد و دلخور گفت: چهل ساله... گذشته...
سپس با اخمهایش من را نشانه گرفت: تو کی هستی؟!
لرز تمام تنم را گرفت. مانده بودم چه بگویم.
_ من... نوهی آگاتام، آگاتا مورگان، نینا مورگان!
جیمی چشمهایش را بست و با سرعت به سمت مخالف دوید.
صدایی از پشت سرم گفت: برو دنبالش.
آنقدر دویدم تا بالاخره پیدایش کردم. صدای قدمهای همه میآمد.
جیمی کنار یک شیء بزرگ و نامعلوم، در فضای تاریکی نشسته بود.
آهسته گفتم: تو مادربزرگ من رو میشناسی؟!
نیم رخش را برگرداند.
_ اون همیشه به ما سر میزد. آخرین باری که دیدیمش چهل سال و بیست روز پیش بود.
سعی کردم بیست روز قبل را به خاطر آورم. جیمی بلند شد و نزدیک آن شیء رفت. دست برد به سمتش. چیزی را از رویش کشید و ناگهان همه جا روشن شد.
از تعجب خشک شده بودم. همان دخترک موطلایی دون جعبهی روی میز اتاقم بود.
_ باید تعمییر بشه.
_ اینجا چه کار میکنه؟!
یکی از آنها که لپهای بزرگی داشت به حرف آمد: برای آگاتا درستش کردیم و چون برای اون بود توش موندگار شدیم!
دست کشیدم روی دامن دختر موطلایی. درست دست چپش شکسته بود.
نویسنده: زینب سادات صالحی
هنرجوی دورهی نویسندگی
#هنرجوها
بوی تافی (۲)
_ تو چندسالته؟!
سر برگرداندم. چشمهایشان مظلومانه مرا میپایید. گفتم: هشت سال.
دست یکی بالا رفت: منم منفی صد و هفت سالمه!
_ من منفی چهارصد سال!
_ منفی دویست و یک سال!
دهانم باز ماند. این منفیهایی که میگفتند دیگر چه بود؟!
انگار ذهنم را خواندن که گفتند: ما هیچ وقت به دنیایی که تو توش هستی نمیاییم. بنابر این زمان به عقب میره.
جیمی قدمی برداشت: تو باید برگردی اگه وقت سال نو اینجا باشی تو هم میشی منفی هشت سال!
لپ گنده گفت: ولی زود برگرد. تو بوی آگاتا رو میدی! بوی تافی و شکلات!
ناگهان هر دو دستم را گرفتند و کشیدند. رسیدم به همانجایی که ایستاده بودم.
_باید سه بار بپری. عجله کن!
یکهو از دهانم پرید: چطور از بیرون... یعنی دنیای خودم شما رو ببینم؟!
جیمی لبخند زد: به دختر موطلایی نگاه کن!
وقت نداشتم. آهسته سه بر پشت سر هم پریدم و باز همه جا تاریک شد.
ناگهان باد زیر موهایم زد و صدای لپ گنده از دور گفت: دفعهی بعد برامون تافی و شکلات بیار... نینا.
چشمهایم را باز کردم. روی پارکتهای اتاقم نشسته بود. خبری از خورده شیشهها نبود.
نگاهم افتاد به جعبه. درش باز بود. خواستم سربرگردانم که دست چپ شکستهاش تکانی خورد.
لبخند زدم. از پلهها که پایین رفتم همه دور کاج سال نو جمع بودند.
روی پلهی آخر نگاهم به هدیهها افتاد. مادربزرگ آگاتا دستهایش را برایم باز کرد و چشمک زد.
نویسنده: زینب سادات صالحی
هنرجوی دورهی نویسندگی
#هنرجوها
الوعده وفا
گفته بودم از پروانههام براتون قصه میذارم. این چند روز درگیر شدم و البته انتخاب از بین یک عالمه داستان خوب بچهها سخت بود.
زینب سادات بیشتر متن و داستانهای آئینی و مذهبی مینویسه. بسیار زیبا و گزیده. یادم باشه از متنهاش بذارم لذت ببرید و برای قلمش ماشاالله لاحول ولاقوة الا بالله بخونید.
تو دورهی پرواز با ژانرها و تکنیکهای داستان نویسی آشنا میشیم و تمرینشون میکنیم. تو دورهی طلوع بیشتر و سختتر داستان مینویسیم و نوشتن ژانرهای مختلف مثل عاشقانه، فانتزی، تاریخی، کودک و نوجوان، علمی تخیلی، جنایی، معمایی و... رو تجربه میکنیم تا قلم بچهها با ژانرهای مختلف آشنا بشه و یادشون بگیره. چون ژانر نویسی تو ایران کمه و حیفه داستان نویسی ایرانی بدون ژانر نویسی بمونه.
برای این بار این قصهی خوشمزهی فانتزی_ کودک و نوجوان رو انتخاب کردم طعم تافیش به روحمون بچسبه.
واکنش من وقتی هنرجوهایی که همه دوره های نویسندگیو گذروندن دوباره میخوان شرکت کنن😁
#هنرجوها
به نام نور
آخرین گلوله (۱)
سایهی تاریکی روی زمین خیمه زده بود. گاهی از گوشه و کنار آوای ضعیفی به گوش میرسید.
لیا با طمانینه و لبخند ذاتیاش پاپکورن را در ظرفی بزرگ ریخت. صدایش را کمی بلند کرد تا همسرش جیم را خبر کند فیلم موردعلاقهشان را از دست ندهند.
صفحه تلفن جیم با دریافت پیامکی چشمک زد و نگاه لیا را به سمت خود کشاند. کمی نزدیک شد و تلفن را برداشت تا اگر موضوع مهمی باشد به همسرش اطلاع دهد. نام اریک دوست صمیمی جیم روی صفحه خودنمایی میکرد که نشان میداد مثل همیشه از پیامکهای شبانه به دوستش غافل نشده.
لبخندی که با یادآوری ارتباط جیم و اریک روی لب لیا نشسته بود با دیدن متن پیامک به کل ناپدید شد. با چشمانی وقزده و دلی بیتاب با خود فکر کرد چرا باید دوست همسرش به او اخطار دهد مراقب باشد از سوی آن مرد تعقیب نشود؟
صدای پای جیم باعث شد سریع خودش را جمع کند.
فکر کرد حتما آن مرد مرموز و عجیب که این روزها نام مستعارش صدر خبرها و صحبتهاست، حالا سوژهی جدید شوخیهای گاه و بیگاه جیم و دوستِ سرخوشش شده. با این افکار و توجیههای پیدرپی سعی کرد باز هم لبش را به لبخند باز کند تا جیم متوجه تغییر احوالش نشود.
چشمان روشن جیم با محبت روی چهرهی لیا به گردش درآمد و با صدایی بشاش بابت دیرآمدنش معذرت خواست.
هردو کنارهم غرق در تفکر خود سعی میکردند با تماشای فیلمی که چندین بار دیده بودند کمی از درگیریهایشان کم کنند.
جیم رو به لیا با هیجان گفت: عاشق این صحنه و دیالوگشم!
لیا با دقت به قاب تلویزیون زل زد.
دختری با چشمان اشکی خیره به روبهرو سیگاری گوشه لب گذاشت و زمزمه کرد: همیشه به شک و تردیدت اعتماد کن و به اطمینانت شک کن! آدما بازیگرای ماهریَن!
هیاهویی عجیب و دوباره در دل زن بیچاره به پا شد و باز هم دلش تاروپود خیال را بافت که چرا باید نام رئیس یک باند مافیایی میان صحبت های همسرش جاخوش کند و آنقدر جدی با دوستش درمورد آن بحث داشته باشند.
خاطرات به ذهنش هجوم آوردند. به یاد آورد چطور روز قبل تمام دوستانش با هیجان از مایکِ جوان، پسر و جانشین رئیس باند مافیایی بزرگ کشور صحبت میکردند و سرخوشانه ادعا میکردند با گوشهچشمی میتوانند او را به دام خود بیندازند.
حتما اریک هم طبق معمول شوخیهای بیمزهاش را شروع کرده بود.
نگاهی به چهره خونسرد جیم روانه کرد و با نفسی عمیق خود را سرزنش کرد که بعد از پنج سال ابراز عشق اینطور به همسرش شک کرده.
صدای زنگ تلفن جیم که بلند شد نظر هر دو به سمتش جلب شد. جیم با کرختی تلفن را از روی میز مقابل تلویزیون برداشت و چک کرد بفهمد چه کسی آنموقع شب تماس گرفته.
با لبخندی به زور کش آمده به همسرش گفت: اریکه. حتما باز یع گندی زده و منتظر کمکه. برمیگردم.
با قدمهای نسبتا تندی به سمت راهروی انتهایی خانه حرکت کرد.
لیا کمی منتظر ماند و وقتی سایهی کشیدهی جیم میان پیچِ راهرو گم شد، سریع به آن سمت قدم تند کرد.
عرقی از کنار شقیقهاش راه گرفته بود و با عجز از خدا التماس میکرد او و جیم را اگر کنار هم نمیگذارد، لااقل مقابل هم قرار ندهد.
عشق آتشینش باعث نشد تاکیدهای اویِ لعنتی را مبنی بر حواس جمع بودن فراموش کند. حالا آن شئِ سرد را در دستانِ عرقکردهاش میفشرد.
صدای پچپچوار جیم در سکوت راهرو به وضوح شنیده میشد. کاش هرگز نه او حرف میزد و نه لیا قدرت شنیداری داشت!
_ لعنت به تو اریک! من هر لحظه با ترس و عذاب سر میکنم. از طرفی از ترس اون عوضیا خواب به چشمم نمیاد و از طرفی عذاب دروغ و خیانت به لیا مثل یه طناب خفم میکنه!
قطرهی اشکی از گوشهی چشم مرد آرام و همیشه خندان روان شد.
_ چرا نمیفهمی احمق؟ ما هیچ شانسی نداریم. چطور میتونیم جلوی مایک مقاومت کنیم؟
لطفا انقدر زنگ نزن و پیام نده. دوست ندارم لیا اذیت بشه یا به چیزی شک کنه.
اشکهای لیا سوزانتر شد. تنها به سرنوشتِ تاریکشان فکر میکرد.
دستی به چشمان ملتهبش کشید و زیر نور کوچک راهرو ایستاد. سرمای اسلحه درون دستش صحبتهای مایک را به یادش آورد.
_ این روزا همهی احمقا دنبال چیزای هیجانانگیزن. اگر کسی متوجه کارتون شد حتی اگر نزدیکترینتون باشه باید بفرستینش به درک! مهمتر از همه اگر بفهمین کسی دشمن ماست و خلاصش نکنین هردوتونو عذاب میدم، یادتون باشه!
من نمیکشمتون، عذابتون میدم.
لبان نازکش با لرزش از هم باز شد: کاش هرگز مقابل هم قرار نمیگرفتیم جیم. منو تو قربانی دشمنی مایک و پسرعموی عوضیش نشدیم. ما قربانی دروغ و خیانتمون بهم شدیم! قربانیِ... قربانیِ زیادهخواهیمون! من توی دام مایک افتادم و تو درگیر پسرعموی حرومزادهش شدی.
.
نویسنده: مریم جمشیدی
#هنرجوها
آخرین گلوله (۲)
هق هق گریهاش مقابل چشمان وحشتزده و خیس جیم بلند شد.
فریاد زد: قربانی طمع زندگی بهتر شدیم جیم! ما هردو محکوم به عذابیم، چون خودمون طناب دور گردنمون انداختیم.
جیم وحشت زده لب باز کرد و با التماس رو به لیا: لیا... عزیزم تو نباید اینکارو بکنی.
اون... اون اسلحه رو کنار بذار. من میخواستم حلش کنم. ما دوباره درستش میکنیم.
لیای سردرگم دست لرزانش را بالا آورد و به جای تصویر جیم تمام پنج سال عاشقانه برایش به تصویر کشیده شد.
زیر لب زمزمه کرد: متاسفم جیم. اینطوری بهتره! حداقل درد نمیکشی.
اسلحه را بالا گرفت. هیچچیز نفهمید و ندید جز آبی خروشان چشمان جیم که انگار پر از قطرههای خون شده بود.
با ناباوری به باریکه خونی زل زده بود که از کنار سینهی جیم راه گرفته بود. حتی به یاد نمیآورد چطور ماشه را فشرد.
ضجهای زد و اسلحه را با دستان لرزانش از زمین برداشت.
_ ما هردو باید تاوان طمع و خیانتمونو بدیم جیم، ما اشتباه کردیم.
چشمانش را بست و ماشه را فشرد.
اما وحشتزده و ناامید خیره دستی شد که هنوز اسلحه در آن جاخوش کرده بود و شلیکی نشده بود!
او جیم را با آخرین گلوله به قتل رسانده بود!
صدای گریهی بیامانش در تمام خانه پیچید.
_ ما تاوان دادیم جیم. تو با مرگت و من... من با زنده موندنم. اما مجازات من سنگین تره، منصفانه نیست!
سرش را با ناباوری تکان داد: نه منصفانه نیست، نیست...
سرش را روی زمین گذاشت و لرزان گفت: تو نمردی! من با اون گلولهی آخرِ لعنتی مردم...
صدای آرام بازیگری از تلویزیون بلند شد: گاهی نفس کشیدن بیرحمانهترین نوعِ مرگه!
اشکی روی زمین چکید و دو پلک خسته روی هم افتادند...
.
نویسنده: مریم جمشیدی
#هنرجوها
نتیجهی تلاش و استفاده از آموزش این قلمها تو سن کمه👌🏻
تازه اینها متنهای تمرینی و بدون ویرایش هستن
همه درست زدن
چند هفته دیگه میخوام گزیدهی قصهی #ابر_و_انار رو آنلاین بذارم و کانال قفل میشه.
بعد از قسمت آخر داستان حذف میشه. خوش به حال هر کسی میخوندش☁️❤️
دلیل عمدهش اینهکه آنلاین نویسی خیلی سخته و بار سنگینی روی دوش نویسنده میذاره. به خصوص زمانی که شرایط اجازه نمیده منظم پیش بره. هم فشار قلم و مسئولیت به دوشش هست هم مخاطب. اما با تمام اینها لذت بخشه و ارتباط گرم و جذابی بین نویسنده و مخاطب پیش میاد تا هر دو در لحظهای که داستان نوشته میشه شریک بشن.
داستانی که چاپ میشه اجازهی حفظ نسخهی مجازی نداره. چرا ناشر باید بخواد داستانی که چاپ میکنه تو فضای مجازی پخش باشه؟
سلام و مهر
همین که کتاب #رایحهی_محراب منتشر بشه اول به شما خبر میدم💚
هفت پارت اول از رایحهی محراب تو کانال به یادگار مونده
نشر و مطالعهی مجازی #رایحهی_محراب و #آیههای_جنون مورد رضایت من نیست