eitaa logo
لَیْلِ قصه‌ها | لیلی سلطانی
11.2هزار دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
47 ویدیو
3 فایل
ادبیات خوانده‌‌ای که قصه می‌نویسد، تدریس می‌کند و به دنبال رویاهاست🌱 • 📚کتاب‌ها: آیه‌های جنون/ چاپ هشتم در دست چاپ: نجوای هر ترانه‌/ رایحه‌ی محراب در دست نگارش: ابر و انار/ آن شب ماه گم شد • خانه‌ی خودمانی‌تر: @leilysoltaniii
مشاهده در ایتا
دانلود
لَیْلِ قصه‌ها | لیلی سلطانی
معرفی کتاب آیه‌های جنون آيه‌های جنون روایت لطیف و متفاوتی از چندین ماجرا و شخصیت است. ماجراهایی که
نخستین جنون/ صفحه‌ی اول . قبل از آیه‌های جنون هم قصه می‌نوشتم، اما این یکی فرق داشت. اولین رمانی بود که قصه‌اش بلندتر از داستان‌های معمولی شد. پرماجرا بود، جون‌دارتر. طوری واژه‌هاش قد کشید که من رو هم با خودش بلند کرد. از همون سطرهای اول، فهمیدم مسیرم همینه… قصه‌های بلند، رمان‌های پرپیچ‌و‌خم، شخصیت‌هایی که از دل کلمه‌ها به دنیا میان. این اولین قصه‌ای بود که وقتی هنوز توی فضای آنلاین می‌نوشتم، دست کلی آدم رو گرفت و برد به دنیای خودش. طوری که چند تا نویسنده، به‌خصوص از نویسنده‌های مذهبی، برام پیام فرستادن و گفتن اسم رمان رو شنیدن و کنجکاو شدن بخوننش. یکی‌شون نویسنده‌ای بود که کتاب‌هاش رو تو کتابخونه‌ی کوچیکم داشتم. حالا اومده بود و نوشته بود: اسم رمانتو شنیدم، خواستم بخونمش. و منِ ۱۷ ساله؟ لبخند دندون‌نما و ذوق توی دلم که لبخندم رو از گونه‌هام تا کل اتاق می‌کشید. ریشه‌ی آیه محکم بود. اون روزها که هنوز قدم حدود ۱۶۸ بود و به بالای ۱۷۰ نرسیده بود، وقتی بین کلاس‌های ریاضی و انسانی بالا و پایین می‌رفتم، چون تنها کسی بودم که از جمع دوست‌های قدیمی، سراغ علوم انسانی رفته بود. تو کلاس جغرافیا، نگاهم به صورت معلم بود، ولی ذهنم دنبال آدم‌هایی که فقط تو خیالم بودن، می‌دوید. تو کلاس عربی، تو دفترم تمرین صرف و نحو نمی‌نوشتم، دیالوگ می‌نوشتم. به نشانه‌ی شورشِ عظیمِ یه دختر ۱۶ ساله، دفتر ریاضیم هم دفتر داستان‌هام شده بود. غافل از اینکه جرقه‌ی گرمِ یه قصه، همون موقع، تو کلاس درس، نزدیکم نشسته بود... .
لَیْلِ قصه‌ها | لیلی سلطانی
نخستین جنون/ صفحه‌ی اول . قبل از آیه‌های جنون هم قصه می‌نوشتم، اما این یکی فرق داشت. اولین رمانی بو
نخستین جنون/ صفحه‌ی دوم . یه دختر ریزه و سبزه بود، با بغل‌ بغل شعر و ترانه. هنوزم یادمه دل‌بستگیش به کدوم خواننده و ترانه‌سرا بیشتر بود. بعضی روزها چشم‌هاش اون‌قدری غم داشت که می‌شد روش دست کشید. یه روز، تو زنگ تفریح، خبر داد که برادردار شده. می‌دونستیم چند تا خواهر داره. چهار تا، شایدم پنج تا. بعضی‌هاشون از خودش بزرگ‌تر بودن. برای ما که بیشترمون یا تک‌فرزند بودیم یا نهایت یه خواهر یا برادر داشتیم، شنیدن این خبر یه قصه‌ی تازه بود. وقتی از برادرش حرف می‌زد، لب‌هاش پژمرده می‌شد و نگاهش مات به دیوار. گفت پدرش همیشه پسر می‌خواسته. و مادرش وظیفه‌ داشته براش پسر بیاره. تا اسم و رسمش رو حفظ کنه. بالاخره بعد از پنج تا دختر، پسردار شده بودن. اما توی صورتش خبری از شادی نبود. من همون لحظه‌ پر از علامت سوال شدم. چرا نباید خوشحال باشه؟ چرا پدرش، این‌همه دختر دسته‌گل رو نمی‌دید؟ چرا انگار تازه از وقتی یه پسر اومده، سنگینی اون خونه کمتر شده؟ مگه چه فرقی بینشونه؟ .
لَیْلِ قصه‌ها | لیلی سلطانی
نخستین جنون/ صفحه‌ی دوم . یه دختر ریزه و سبزه بود، با بغل‌ بغل شعر و ترانه. هنوزم یادمه دل‌بستگیش به
نخستین جنون/ صفحه‌ی سوم ‌. از همون روز، یه صدا، یه استقامتِ زنانه، یه رنج قدیمی تو ذهنم ریشه زد. یه بی‌عدالتی که تو برقِ خاموشِ چشم‌های دوستم دیدم. مدام تو دلم می‌چرخید: اگه من جای اون بودم، چی می‌شد؟ اگه پدرم، تا وقتی برادر نداشتم، منو «کافی» نمی‌دونست، چی ازم باقی می‌موند؟ اون روز، با غصه‌ی حرف‌هاش برگشتیم سر کلاس. و تو قلب من، یه شعله روشن شده بود. یه تصمیم. یه قصه. یه جهانِ آبی. قصه‌ی دختری که تو یه خونه‌ پر از دختر، فقط چون «دختر» بود، دیده نمی‌شد. دختری که رنج بی‌صداش، شبیه گریه‌ی وسطِ شلوغی بود… اونقدر آروم و بی‌صدا که کسی نمی‌شنوه. اونقدر سنگین، که قلبش رو له کنه. ‌.
لَیْلِ قصه‌ها | لیلی سلطانی
نخستین جنون/ صفحه‌ی سوم ‌. از همون روز، یه صدا، یه استقامتِ زنانه، یه رنج قدیمی تو ذهنم ریشه زد. یه
نخستین جنون/ صفحه‌ی چهارم . اسم دخترم رو همون روزهای اول انتخاب کردم: آیه، یعنی نشونه. خیلی زود، صحنه به صحنه‌ی زندگیش تو ذهنم جون گرفت. یه دردِ آشنا بود که حسش می‌کردم. یه زمزمه‌ که می‌گفت: باید نوشته بشه، باید از سایه بیرون بیاد. کم‌کم صورتش هم شکل گرفت. دختر ریزه نقش با پوست گندمی و چشم‌های قهوه‌ای که بیشتر از سنش می‌فهمیدن، با صدایی که کسی نمی‌شنید، با خستگی‌ای که هیچ‌وقت به زبون نمی‌آورد، با قدرتی که هنوز خودش هم پیداش نکرده بود. اولین جمله‌ها رو لابه‌لای دفترهای مشق و تکالیف مدرسه نوشتم. تو روزهای آخر سوم دبیرستان و نزدیک به سال کنکور. صحنه‌ی اولی که نوشتم، انقدر غم و بار داشت که نفسم تنگ شد. انگار خودم بودم. انگار دردِ آیه، از ریشه‌های من جون گرفته. این قصه فقط قصه‌ی آیه نبود؛ قصه‌ی تمامِ آیه‌ها بود. دخترهایی که دیده نمی‌شن. اما من می‌دیدمشون و می‌خواستم همه ببینن. این شعله‌ی آبی تو قلبم بزرگ و بزرگ‌تر شد. نه فقط قصه‌ی دختری که رنجِ «کافی نبودن» و «دیده نشدن» رو به دوش می‌کشید، که قصه‌ی آدم‌بزرگ‌هایی که اشتباهاتشون زندگی عزیزترین‌هاشون رو زیر و رو می‌کرد. قصه‌ی دوست داشتن‌های عمیق، اما پر از فاصله. قصه‌ی کینه و امید. و گوشه‌ای از قصه‌ی مدافعان حرمی که درد و ایمان، همراهشون بود. هر وقت به آیه فکر می‌کنم، می‌دونم که فقط یه نقش تو داستان نیست. یه نشونه‌ست؛ از دردهایی که نباید نادیده بمونه. از صداهایی که باید شنیده بشه. با اینکه حدود ۱۰ سال از جرقه خوردنش و ۹ سال از منتشر شدنش می‌گذره، همچنان آدم‌ها می‌گن آیه براشون یه نشونه‌ست. یه نور‌. یه تسکین. و جهانِ من آبی‌تر می‌شه💙☁️ .
آیه ها نشونه ها🥹💙
لَیْلِ قصه‌ها | لیلی سلطانی
📪 پیام جدید آیه های جنون تو دستم بود و تو صحن و سرای بابا رضا قدم میزدم... بعد از اذن دخول و زیارت
چقدر نور بود که چند روز مونده به هشتِ شهریور، روزی که آیه‌های جنون رو شروع کردم، شما این پیام رو از حرم بابارضا (ع) فرستادید... آیه‌ها، نشونه‌ها عزیزم :) 💙
لَیْلِ قصه‌ها | لیلی سلطانی
📪 پیام جدید دنبال آیه ها #دایگو
شما از آیه‌های جنون می‌گید و من فکر می‌کنم واقعا ۹ سال شد؟ انقدر سریع زمان گذشت؟ ۹ سال قبل این قصه‌ی آبی رو نوشتم، وقتی هنوز مدرسه‌ام تموم نشده بود و بعد از حدود یک دهه هنوز هم باعث حال خوب آدم‌هاست💙
لَیْلِ قصه‌ها | لیلی سلطانی
📪 پیام جدید سلام لیلی‌جان اسم همه‌ی کتابای یکه چاپ می‌شن و می‌تونیم تهیه کنیم رو یه بار میگید لطفا🙃
سلام عزیزکم کتاب رو تا چاپ هشتم تموم نشده و تا چاپ بعدی وقفه نیفتاده می‌تونید سفارش بدید و از همین هفته کتاب سفارشش باز می‌شه🤍 کتاب‌های نجوای هر ترانه، رایحه‌ی محراب، آن شب ماه گم شد و.‌‌‌.. هم به زودی✨️