سلام و مهر
چه خبر عزیزهای ندیده؟
بعد از مدتها برای هم صحبتی اومدم
https://daigo.ir/secret/1405040864
سلام عزیزکم
کتاب #رایحهی_محراب سال آینده منتشر میشه
ویژه به یادتونم نازَکام🦋
سلام عزیزِ ندیده
خوشحالم به هدفتون رسیدید و شیرینی این رسیدن سبزیِ رایحهی محرابه💚
#رایحهی_محراب
#آن_شب_ماه_گم_شد موضوعاتی رو در بر میگیره که نیاز به تحقیق زیاد داره تا همهی ابعاد تحقیقیش رو کامل نکنم منتشر نمیشه
بعد از تکمیل برای چاپ میره
اگر بهخاطر حجم داستان و بعضی از مسائل بخوان ازش کم کنن قبل از چاپ برای داستان کانال vip میزنم اول نسخهی کاملش گذاشته بشه
لَیْلِ قصهها | لیلی سلطانی
سلام و مهر عزیزانم، این پیام و پیام بعدیش رو با دقت مطالعه کنید. داستان ابر و انار به صورت آنلاین
عزیزانم تو این پیام و پیام بعدیش شرایط مطالعه و پارت گذاری رمان ابر و انار کامل گفته شده
قبل از ابراز ناراحتی که جواب داده نمیشه پیامها رو بخونید برای شما گذاشته شدن💚
راستی چقدر اهل مطالعه و کتاب هستید؟
۱_ زیاد کتاب میخونم
۲_ سرانهی مطالعهام متوسطه
۳_ کم و بیش
۴_ اهل مطالعه و کتاب نیستم
عدد گزینه موردنظرتون رو به لینک زیر ارسال کنید ببینم چقدر اهل مطالعه داریم🥰👇🏻
https://daigo.ir/secret/1405040864
@Ayeh_Hayeh_Jonon ☁️
نونوالقلمومایسطرون
#ابر_و_انار ❤️
.
#مصحف_باران
#پارت_دوم
.
دختر چند قدم به مرد و زن نزدیکتر شد. ابتدا دستش را مقابل مرد گرفت. به نشانهی احترام به بزرگ و آقای خانه.
_ افتخار آشنایی نمیدید عمویحیی؟
یحیی مردد دست دختر را گرفت. ملایم دستش را فشرد و سریع رها کرد. انگار دختر بیماری مسریای چیزی داشته باشد!
این بار دست دختر مقابل زن دراز شد. زن چشم در چشم، محکم دستش را گرفت و چند لحظه میان انگشتهای پر انگشترش نگهش داشت. نه به رسم محبت و احساس نزدیکی. به رسم به رخ کشیدن قدرت و آستانهی تحمل.
لبخند دختر آرام بود: شما باید فیروزه بانو باشید. زوجهی عمویحیی.
فیروزه سر تکان داد: و شما ناردانه هستی. صبیهی جنابِ یوسفِ مرحوم. خوش آمدی.
ناردانه رنجید که اسم مادرش را نیاورد.
در نگاهش خط و نشان میرقصید اما با لحن ملایمی گفت: حکما خستهی راهی. همراهم بیا دختر.
فیروزه راه افتاد. ناردانه پشت سرش رفت. تازه چشمش حیاط کوچک را خوب دید. کمی بالاتر از حوض شش ضلعی کوچک، درخت خرمالو و نارنجی مقابل هم همسايه بودند.
برای دیدن نمای ساختمان سر بالا گرفت. خانه دو طبقه بود با نمای آجری و پنجرههای قرینه در هر طبقه.
گچبری ظریف سر در خانه توجهش را جلب کرد. طاووسهای گچی سپید روبهروی هم سر فرود آورده و دور تا دور پنجرهی وسطی طبقهی بالا را گرفته بودند.
فیروزه در چوبی تیره را باز کرد و وارد شد. ناردانه نگاهش را از طاووسها گرفت و خودش را به زن عمویش رساند.
وارد راهروی عریضی شدند. سمت راست راهرو پلههای آجری میخورد. کنار راه پله طاقچهی کوچکی بود تزئین شده با گلدان بیگل فیروزهای.
فیروزه بهسمت چپ اشاره کرد: اینجا اتاق نشیمن مهمانه. در بهار و تابستان از مهمانها اینجا پذیرایی میکنیم.
مقابلش هم اتاق من و جناب يحیی و خانم بزرگه.
انتهای این راهرو به مطبخ و آب انبار و حیاط پشتی میرسه.
اتاقهای دیگه و نشیمن زمستانه طبقهی بالا هستن.
ناردانه محو رنگ آبی میانهی دیوارها شده بود. از این رنگ آرامش میگرفت. حواسش از توضیحات فیروزه پرت شد.
فیروزه مقابل اتاق نشیمن ایستاد: اول برای دستبوسی خدمت خانم بزرگ میرسیم. چادر بردار و گرد راه از لباسات بتکون.
بعد بلندتر گفت: زری، خدمت مهمانمون برس.
یادش آمد مادر گفته بود این خانه آدابی دارد. آدابی که به نظرش دست و پا گیر بود یا حداقل صاحبانش ارزشش را نداشتند.
زری تیز و فرز از انتهای راهرو خودش را رساند و چادر و روبند ناردانه را گرفت. ناردانه پشت سر فیروزه وارد نشیمن شد.
این بار هم رنگ دیوارها و ترکیب رنگ قرمز فرش گل درشت بافتِ کرمان چشمش را گرفت.
پردههای حریر سپید شیشههای رنگی پنجرهها را پوشانده بودند.
دور تا دور اتاق پشتی و مخده چیده شده بود. زن میانسالی دامن و پیراهن زرشکی به تن وسط اتاق تکیه زده به مخده نشسته بود. گیسهای حنازدهاش را بافته و از زیر روسری سیاه گیپورش بیرون انداخته بود.
پوستش چروک انداخته و تلخی چهرهاش را بیشتر کرده بود. چشمهای قهوهای تیرهی سرمه زدهاش را از پنجره گرفت و به ناردانه دوخت. ناردانه میدانست این زن، مهتاج السطنهی بزرگ، عادت دارد رنگ لباسش را با احوالش میزان کند. حکما میخواست شادیاش را به رخ بکشد که در این سن و سال این رنگ لباس به تن کرده و تازه موهایش را حنا زده بود.
فیروزه به مهتاج لبخند زد: خانم بزرگ، ناردانه خانم رسیدن.
سپس با چشم و ابرو به ناردانه اشاره کرد دست مهتاج را ببوسد.
ناردانه نزدیک شد. مهتاج بدون حرف دستش را روی زانویش گذاشت و نگاه بیتفاوت و سردش را به پنجره دوخت.
ناردانه دست مهتاج را گرفت و آرام فشرد. همانطور ملایم دستش را روی زانویش برگرداند.
ابروهای مهتاج درهم رفت. ناردانه صاف ایستاد.
فیروزه گفت: یحتمل با آداب ما آشنا نیستن. عذرشونو بپذیرید خانم بزرگ.
ناردانه خیره به صورت مهتاج پرسید: آداب شما چیزی جز احترامه؟
فیروزه جواب داد: خیر. دست بوسی از بزرگتر جزو آداب احترامه.
یحیی داخل شد. نمیخواست آرامش خانه بهم بریزد.
برای اینکه حرف را عوض کند گفت: فیروزه بانو، به زری گفتی از مهمان پذیرایی کنه؟
قبل از اینکه فیروزه جواب بدهد مهتاج روترش کرد: زبون پر نیش و بی نزاکت مهمانت مانع شد.
ناردانه محکم گفت: تو آداب مام دست بزرگتر بوسیده میشه. بزرگانم زیر خاکن. به یادم میمونه برای زیارت رفتم مزارشونو ببوسم.
.
✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی
.
Instagram: Leilysoltaniii
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○•
👈🏻نشر، کپی و ذخیره داستان ممنوع و حرام است🚫
لَیْلِ قصهها | لیلی سلطانی
@Ayeh_Hayeh_Jonon ☁️ نونوالقلمومایسطرون #ابر_و_انار ❤️ . #مصحف_بارا
☁️❤️☁️❤️☁️
☁️❤️☁️❤️
☁️❤️☁️
☁️❤️
.
مهتاج پوزخند زد. یحیی کتش را از روی دوش برداشت و کنارش نشست.
سعی میکرد به ناردانه نگاه نکند.
_ فیروزه، به اتاقش راهنماییش کن. همونجا ازش پذیرایی بشه.
فیروزه از نشیمن بیرون زد. ناردانه هم پشت سرش. چشم یحیی به قامت بلند و چینهای دامن سیاه دخترک خورد. پیراهن و روسریاش هم سیاه بود. سیاه پوش آمده بود. نفسش را بیرون داد. نه بودن دختر را اینجا میخواست نه نبودنش را.
مهتاج کنایه را شروع کرد: چشمت روشن یحیی!
_ بحث از سر نگیر خانم بزرگ. یک کلام گفتم بازم میگم این دختر برادرزاده و هم خونِ منه. بعد از پدر و مادرش من بزرگترشم. نمیتونم تو این شهر درندش رهاش کنم.
مهتاج گیرهی روسریاش را محکم کرد: نشنفتی؟ دخترک گفت بزرگانش زیر خاکن. حکما تو رو به حساب نمیاره.
یحیی بدون جواب بلند شد و به اتاقش رفت. بحث آمدن ناردانه به این خانه و جلب رضایت مادرش و فیروزه بیفایده بود.
ناردانه همچنان پشت سر فیروزه در خانه میگشت. فیروزه نمیگذاشت هم شانه و هم قدم شوند. میخواست به دختر شیرفهم کند جایگاهش در این خانه از مهمان فراتر نمیرود و خانم خانه کیست.
از کنار اتاق اهالی خانه گذشتند و به نشیمن رسیدند. نشیمن زمستانه کوچکتر از نشیمن پایین بود اما زیبا و مجللتر.
آبی دیوارهای این طبقه خوشرنگتر بود. گوشهی دیوار و سقف با رنگ طلایی مجلل به نظر میآمد.
شومینهی دیواری وسط اتاق بود و رویش رادیو و چند قاب عکس سیاه و سفید.
فرش دستبافت اردکان زمین را گرفته بود. اینجا به جای پشتی و مخده، برای مهمانها مبل و صندلی گذاشته بودند. جنس مبلمان از چوب بود و روکش و نشیمنگاهشان پارچهی مخمل قهوهای اعلا. حکما این اتاق برای پذیرایی از مهمانهای ویژه بود.
چشم ناردانه به نقاشیای که روی دیوار مقابل شومینه کشیده شده بود، افتاد. بیاختیار کنار نقاشی رفت. جانش برای رنگ و هنر میرفت.
دریای متلاطمی به تصویر کشیده شده بود که کشتی بیسر نشینی با بادبانهای باز در آن سرگردان بود.
زری سینی به دست آمد. لیوان شربت را به ناردانه تعارف زد.
ناردانه بدون چشم گرفتن از نقاشی لیوان را برداشت و پرسید: کدوم دستای هنرمندی این نقاشیو نقش زدن؟
زری لبخند زد: جنابِ سپهر.
ناردانه سوالی نگاهش کرد. زری زیر چشمی فیروزه را پایید و محتاط ادامه داد: پسرعموتون. پسر وسطی آقا.
ابروی ناردانه بالا رفت. تنها میدانست سه پسرعمو دارد. هیچکدامشان را ندیده بود.
جرعهای از شربت آلبالوی خنک نوشید و به فیروزه چشم دوخت: پسرعموها نیستن؟ آشنا نشدیم.
فیروزه جدی گفت: اتاقت کنار همین نشیمنه. زری برای شام خبرت میکنه.
از کنار ناردانه گذر کرد و در چهارچوب ایستاد: اتاق پسرا همین طبقهس. منزل نیستن. وقت شام آشنا میشین.
ناردانه به نقاشی خیره شد. همین کشتی بیسرنشین بود که در چنگ این دریای پر تلاطم، میان اهالی پر کینهی این خانه به دام افتاده بود.
.
✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی
.
Instagram: Leilysoltaniii
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○•
👈🏻نشر، کپی و ذخیره داستان ممنوع و حرام است🚫
قسمت جدید ابر و انار رو خوندید؟
از حال و هواتون برام بنویسید
https://daigo.ir/secret/1405040864
نکتهی #نویسندگی برای بالا بردن دایرهی لغتتون: معنی کلمههایی که نمیدونید رو جستجو و حفظ کنید
این چند شب همراهای قدیمی خیلی پیام دادید
قدمت بودن ما کنار هم کمکمِ پنج شیش ساله و حتی با خیلیها بیشتر از هشت نُه سال❤️
خوش اومدید عزیزِ تازه وارد🌱
لیلی سلطانی هستم. رشتهی تحصیلب کارشناسیم زبان و ادبیات فارسی بود.
اولین داستانم رو تو دوازده سالگی پشت نیمکت آخر کلاس نوشتم.
حدود ده سال قبل یکی از داستانهام رو تو اینستاگرام پست کردم. خیلی ازش استقبال و بهونه شد نوشتن تو این فضا رو ادامه بدم.
رمان #آیههای_جنون چاپ شده و سه اثر دیگه در دست چاپن. مدرس نویسندگی و داستان نویسی هستم. با نشر و گروههای مختلفی همکاری در حوزههای مربوط میکنم. گاهی ویراستاری داستانهایی که دوستشون داشته باشم رو میپذیرم و...
و سعی میکنم به جز زنده بودن، زندگی کنم🤍✨