لَیْلِ قصهها | لیلی سلطانی
📚🕊 °چرا کتاب بخونیم؟ #قسمت_اول #کتاب 🦋امروز از افراد مختلف شاهد کلاسها، وبینارها، کارگاهها و
📚🕊
°چرا کتاب بخونیم؟
#قسمت_دوم
#کتاب
همینطور از مزایای دیگهی کتابخوانی میشه به موارد زیر اشاره کرد:
🌱برای کنترل اضطراب و استرس، افزایش تمرکز، تنظیم خواب و عادتهای روزانه بسیار کمک کنندهست و برای تنظیم اینکارها مطالعه کتاب بسیار موثره.
💌کتابهای داستانی این امکان رو برامون فراهم میکنن که زمان گفتگو با افراد و دردِدل با اونها یا زمان گوش دادن بهصحبتهاشون، راحتتر احساسات و شرایطشون رو درک کنیم و تنها از جانب خودمون به ماجرا نگاه نکنیم.
از همه مهمتر کتابهای داستانی تجربهی زندگیهایی که نداریم رو بهمون میدن.
✍🏻و برای کسانی که نوشتن براشون راحت نیست یا نوشتن رو خیلی دوست دارن، یکی از روشهای موثر برای خوب و قوی نوشتن مطالعه مداوم و مستمر کتابه! هر کتاب یک کلاس آموزش نویسندگیه.
📓ما با هزینهای کمتر از کلاسها، برای کتابی که همیشه در دسترسمون خواهد بود هزینه میکنیم و از اینهمه فایده بهرهمند میشیم.
☘تخیلمون تقویت میشه.
🐚توجهمون به جزئیات بیشتر میشه.
🪐تجربهمون از دنیا محدود به زندگی خودمون نمیشه، بارها و بارها زندگی میکنیم، با شخصیتهای دیگه آشنا میشیم و همراهشون دنیا رو تجربه میکنیم.
🍂مطالعه از زوال عقل جلوگیری میکنه و باعث بهبود حافظه و عملکرد مغز میشه.
📜مطالعه سطح اطلاعاتی و شخصیتیمون رو بالا میبره.
و...
اینکه کتاب تفریح سالم و مفیدیه، شخصیت اجتماعیمون رو فعال و کاریزماتیکتر میکنه، بهترین و امنترین دوست و همنشینه و... کلی فایدهی دیگه بماند!
تمام اینها جزئی از فواید مطالعه هستن.
قدرت مطالعه و عادت کتابخوانی رو دستکم نگیرید!
کتابها شمارو از دنیای تنگ و تاریک به وسعت جهان میرسونن💫
به شبهای خیالانگیز جهان قصهها دعوتید
~لَيلِ قصهها🌙
@Ayeh_Hayeh_Jonon 🕊
لَیْلِ قصهها | لیلی سلطانی
قصهی شب💫 "وهو المعز المذل" #قسمت_اول احساس میکنم دستهایم دیگر متعلق به من نیستند؛ متورم، کبود
#قسمت_دوم
نقشه را از کیفم بیرون میکشم و یکبار دیگر سعی میکنم موقعیتم را پیدا کنم. بیسیمم همچنان کار نمیکند.
شمال و جنوب را پیدا میکنم و رشته کوههای نقشه را با واقعیت منطبق میکنم. به سمتی که فکر میکنم درست است راه میوفتم. دمای هوا بالا رفته و راحتتر حرکت میکنم اما هنوز درد دارم. اگر به سمتی که در نقشه مشخص شده حرکت کنم.
امکان دارد گروه را همانجا پیدا کنم؟ نمیدانم بدون غذا و بیسیم، اگر گروهم را پیدا نکنم چه مدت زنده میمانم؟
حتی اگر شهر مدفون شده زیر هزاران لایه یخ را پیدا کنم، نمیتوانم به کسی نشانش دهم. حتی شاید خودم هم کنارشان مدفون شوم. آیا نفرین خدایان شامل هر کسی که دنبال سرگذشت این مردم بوده هم میشود؟
شاید... بعد از ساعتها راه رفتن خسته و درمانده مینشینم. ضبط صوت را از کیف بیرون میکشم و روشنش میکنم.
- آم... خب... سلام
خاموش میشود.
کلافه دستهایم را روی صورت و ریشم میکشم.
هربار فکر میکنم دارم به سرما عادت میکنم، با شدت بیشتری خودش را نمایان میکند. بدنم از شدت سرما خشک شده و هنگام حرکت، درد، زیادی متحمل میشوم. به تپهای یخی تکیه میدهم. چند صدمتری از برفها فاصله گرفتم. زیر پایم دریاچهای یخ زده؛ قطرش زخیم است.
چشمهایم را میبندم تا قدری استراحت کنم و راه چارهای پیدا. آماندا نمیگذارد کنار گوشم صدایش را میشنوم. بعد صدای خودم را؛ فریادهایم را.
چهره آماندا وقتی گفتم در کاری که سر رشته ندارد دخالت نکند و او مظلوم و آرام گفت همیشه کار برای من مهمتر از او بوده است چرا همانجا نگفتم نه؟
اینطور نیست؟ چقدر دلم برایش تنگ شده.
از دیدن اینکه خورشید در حال غروب است، تقریبا گریهام میگیرد. اینبار موفق میشوم آتش روشن کنم.
در شعلههای تاریک و روشن آتش کودکی را میبینم که سمت زنی میدود. انگار مادرش است.
زن او را در آغوش میگیرد و سمت خانه میروند.
موهای کودک مرتب بافته شده و خوشحال است. بعد ناگهان همهچیز تغییر میکند همه در حال فرارند.
میلرزند و از دهانهایشان بخار بلند میشود.
مه همهجا را گرفته و بارش برف دید را مختل کرده است. دخترک ایستاده و نگاهم میکند با چشمهایی یخی، سرد و بیروح...
بیدار که میشوم آتش خاموش شده و انگار که واقعا یخ زده باشم بهزور تکان میخورم تا دوباره آتش روشن کنم. استخوانهایم تیر میکشند.
بهشدت میلرزم و اعضای صورتم را حس نمیکنم. تقریبا خودم را به آتش چسباندم و این کار اشتباه درد بیشتری برایم آورد. از ظهر گذشته بود که به نقطه مشخص شده در نقشه رسیدم. تا شعاعها فقط سطحی صاف به چشم میخورد و زیر پایم دریاچهای یخ زده.
فکر کردم باید بمانم تا گروه برسد اما اگر آمده و رفته باشند چه؟
هیچ وسیلهای برای کاوش همراهم نیست و بدون متخصص، هیچ دانشی درمورد حفاری در قطب ندارم.
با کوچکترین اشتباه درون دریاچه یخ میزنم. دیشب روی آتش یخ آب کردم و مقداری هم ذخیره اما گشنگی بیش از حد اذیتم میکند. دلم خانه را میخواهد. اتاق گرمم و آماندا.
چهشد که از گروه جا ماندم؟
آها... طبق معمول ژست خفن ها را گرفتم و تنهایی رفتم تا موقعیت آن محل را بررسی کنم اما راه برگشت را پیدا نکردم. در لحظهای رد پاهایم پوشیده از برف شدند حالا تقریبا سهروز است سرگردانم بدون غذا.
هانا میخندد و میگوید: این فقط یک افسانه است. با نگاه یک پروفسور میگویم آنقدرها تجربه دارم که بدانم برای کدام افسانه باید وقت گذاشت و کدام نه! این یه کشف بزرگه؛ تاثیرگذاره اگه نشانههای وجود یه تمدن رو پیدا کنیم. میتونیم حفاری رو شروع کنیم توی اون دما هیچ چیزی از بین نمیره. ما میتونیم اجساد انسانهای اون زمان رو همونطوری که بودن استخراج کنیم. فکر کن بهش! خبرش مثل يه بمب تو کل دنیا میپیچه براش یه موزه میزنیم و قول میدم از کل دنیا میان تا از نزدیک ببیننش...
و بعد از یکساعت سخنرانی، سم قبول میکند اسپانسر شروع اینکار شود و برایم گروه بفرستد.
بدون من و سمج بودنم قطعا دیگر کسی پیگیر این قضیه نمیشود و من هم شاید کنار این شهر خیالی دفن شوم. شاید روحهایشان در آن دنیا از من استقبال کنند. پوزخندی میزنم؛ حتی در آن دنیا هم دنبال توجه و ستایشم!
بیچاره آماندا که اینهمه سال من را تحمل کرد.
پاهایم تاولهای شدیدی زده و دیگر واقعا نمیتوانم هیچ قدمی بردارم. همه وجودم درد میکند و احساس آدمی به معنای واقعی کلمه بیچاره را دارم! پرفسور جان لوران بزرگ ببین به چه روزی افتادی کجاست آنهمه شهرت و افتخار و غرور؟
آنقدر به خودت مغرور شدی که فکر کردی از پس هر کاری بر میآیی، باید هم اینطور زمین میخوردی!
✍🏻معصومه پیرجانآوا
#هنرجو
#نویسندگی