eitaa logo
لَیْلِ قصه‌ها | لیلی سلطانی
11.2هزار دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
46 ویدیو
3 فایل
ادبیات خوانده‌‌ای که قصه می‌نویسد، تدریس می‌کند و به دنبال رویاهاست🌱 • 📚کتاب‌ها: آیه‌های جنون/ چاپ هشتم در دست چاپ: نجوای هر ترانه‌/ رایحه‌ی محراب در دست نگارش: ابر و انار/ آن شب ماه گم شد • خانه‌ی خودمانی‌تر: @leilysoltaniii
مشاهده در ایتا
دانلود
لَیْلِ قصه‌ها | لیلی سلطانی
#قسمت_دوم نقشه را از کیفم بیرون می‌کشم و یکبار دیگر سعی می‌کنم موقعیتم را پیدا کنم. بی‌سیمم همچنان
احتمالا باید مثل فیلم‌ها و قصه‌ها حالا که به کارهای بدم پی بردم، هلی‌کوپتر برای نجاتم بیاید؛ اما خبری نیست راستش واقعا منتظر آن هلی‌کوپتر لعنتی‌‌ام! اصلا باور نمی‌کنم اینطور تمام شود و انقدر تنها و غریب بمیرم. چرا کسی پیدایم نمی‌کند؟ چرا انقدر با خودم حرف می‌زنم؟ دیوانه شده‌ام. به سختی خود را تکان می‌دهم و آتش روشن می‌کنم به سمت آسمان و نمی‌دانم به چه کسی التماس می‌کنم دیگر کابوس نبینم و آتش خاموش نشود، سردم نشود و بخوابم. درون کیسه‌ی‌ خواب خودم را مچاله می‌کنم. همه‌شان زیبا و بی‌نقص به‌نظر می‌رسند. زن‌هایی باریک و بلند با موهایی طلایی تا زانو، پوستی سفید و چشم‌هایی به رنگ یخ و ترسناک... دست‌هایشان را به هم گره می‌زنند و همگی نزدیکم می‌آیند و فریاد می‌کشند. آتش خاموش شده و من نمی‌توانم بلند شوم. کرخت و بی‌جانم. هرکاری می‌کنم فایده ندارد، انگار به زمین چسبیدم. به سختی و با فاصله نفس می‌کشم. لب‌هایم به سختی باز و بسته می‌شوند و صدایی که به گوشم غریبه است خارج می‌شود.  _ باشه. من نتونستم به کسی ثابت کنم شما بهم بگین اینجا چه اتفاقی افتاده.  بعد چشم‌هایم را می‌بندم و می‌خوابم؛ متفاوت است؛ شاید چون دیگر قرار نیست بیدار  شوم. از چشم‌هایش خون می‌ریزند و موهای دخترک را شانه می‌کشد می‌بافد و سپس شنلی تنش می‌کند. دخترک لب صخره ای ایستاده و زنان پشت سرش خون گریه می‌کنند. ناگهان زنی جلو می‌دود و دخترش را در آغوش می‌کشد نگاه به آسمان می‌کند و از عمق وجود فریاد می‌کشد. رعد و برقی می‌زند و بارش‌ها شروع می‌شود. دختر روی زمین افتاده و با چشم‌هایی بی‌روح نگاهم می‌کند مرده و مادرش بالای سرش شیون می‌کند بعد بارش‌ها شروع می‌شوند و زمین می‌لرزد. به پایین صخره سرک می‌کشم؛ پر از جسد دخترانی‌ست که باید فدا می‌شدند. زیبا، بور و با چشمانی هم‌رنگ یخ!  تصاویر محو می‌شوند و شیون‌های زن از دور به گوش می‌رسد؛ و بعد در یک آن، دیگر چیزی حس نمی‌کنم. ✍🏻معصومه پیرجان‌آوا