لَیْلِ قصهها | لیلی سلطانی
#قسمت_دوم نقشه را از کیفم بیرون میکشم و یکبار دیگر سعی میکنم موقعیتم را پیدا کنم. بیسیمم همچنان
#قسمت_سوم
احتمالا باید مثل فیلمها و قصهها حالا که به کارهای بدم پی بردم، هلیکوپتر برای نجاتم بیاید؛ اما خبری نیست راستش واقعا منتظر آن هلیکوپتر لعنتیام!
اصلا باور نمیکنم اینطور تمام شود و انقدر تنها و غریب بمیرم. چرا کسی پیدایم نمیکند؟ چرا انقدر با خودم حرف میزنم؟ دیوانه شدهام.
به سختی خود را تکان میدهم و آتش روشن میکنم به سمت آسمان و نمیدانم به چه کسی التماس میکنم دیگر کابوس نبینم و آتش خاموش نشود، سردم نشود و بخوابم. درون کیسهی خواب خودم را مچاله میکنم.
همهشان زیبا و بینقص بهنظر میرسند. زنهایی باریک و بلند با موهایی طلایی تا زانو، پوستی سفید و چشمهایی به رنگ یخ و ترسناک...
دستهایشان را به هم گره میزنند و همگی نزدیکم میآیند و فریاد میکشند.
آتش خاموش شده و من نمیتوانم بلند شوم. کرخت و بیجانم. هرکاری میکنم فایده ندارد، انگار به زمین چسبیدم. به سختی و با فاصله نفس میکشم.
لبهایم به سختی باز و بسته میشوند و صدایی که به گوشم غریبه است خارج میشود.
_ باشه. من نتونستم به کسی ثابت کنم شما بهم بگین اینجا چه اتفاقی افتاده.
بعد چشمهایم را میبندم و میخوابم؛ متفاوت است؛ شاید چون دیگر قرار نیست بیدار شوم.
از چشمهایش خون میریزند و موهای دخترک را شانه میکشد میبافد و سپس شنلی تنش میکند.
دخترک لب صخره ای ایستاده و زنان پشت سرش خون گریه میکنند. ناگهان زنی جلو میدود و دخترش را در آغوش میکشد نگاه به آسمان میکند و از عمق وجود فریاد میکشد.
رعد و برقی میزند و بارشها شروع میشود.
دختر روی زمین افتاده و با چشمهایی بیروح نگاهم میکند مرده و مادرش بالای سرش شیون میکند بعد بارشها شروع میشوند و زمین میلرزد.
به پایین صخره سرک میکشم؛
پر از جسد دخترانیست که باید فدا میشدند.
زیبا، بور و با چشمانی همرنگ یخ!
تصاویر محو میشوند و شیونهای زن از دور به گوش میرسد؛ و بعد در یک آن، دیگر چیزی حس نمیکنم.
✍🏻معصومه پیرجانآوا
#هنرجو
#نویسندگی