eitaa logo
لَیْلِ قصه‌ها | لیلی سلطانی
11.2هزار دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
46 ویدیو
3 فایل
ادبیات خوانده‌‌ای که قصه می‌نویسد، تدریس می‌کند و به دنبال رویاهاست🌱 • 📚کتاب‌ها: آیه‌های جنون/ چاپ هشتم در دست چاپ: نجوای هر ترانه‌/ رایحه‌ی محراب در دست نگارش: ابر و انار/ آن شب ماه گم شد • خانه‌ی خودمانی‌تر: @leilysoltaniii
مشاهده در ایتا
دانلود
@Ayeh_Hayeh_Jonon ☁️ نون‌والقلم‌و‌مایسطرون ❤️ . . باران آرام روی شیشه‌های بلند پنجره‌های نشیمن تابستانه می‌نشست و هوای سرد را داخل خانه می‌کشید. مهتاج‌ با وقار و غرور همیشگی‌اش روی مخده‌ای کنار بخاری زغالی نشسته و طرف دیگرش همسر برادرش، شکوه بود. روسری حریر زرشکی با گل‌دوزی طلایی دور سرش بسته و چین‌های ریز دامن بلندش که از پارچه ترمه بود، با هر حرکتش به آرامی روی فرش می‌لغزید و ابهتش را بیشتر می‌کرد. نگاهش گاه به جمع‌ زنانه بود، گاه به جمع مردانه. ناردانه هنوز طعم فسنجان ترش و شیرین را روی زبانش حس می‌کرد. بوی خوش خورش با عطر بخار چای هل و دارچین که فیروزه با وسواس برای مهمان‌ها آماده کرده بود، در هوا پیچیده بود. ناردانه در جمع مهمان‌ها آرام و چشم‌هایش مثل همیشه در حال گشت و گذار میان چهره‌ها بود. در مدتی که به خانه‌ی یحیی آمده بود، مهتاج و فیروزه مهمانی نگرفته بودند. حدالامکان از پذیرش مهمان سرباز می‌زدند یا ناردانه را در طبقه‌ی بالا نگه می‌داشتند. تا این شب که انیس کار خودش را کرد و فیروزه و مهتاج را در معذوریت گذاشت. مهتاج برای آرام کردن پچ‌پچ اقوام و تجسسشان از فیروزه خواست برای شام مفصل تدارک ببیند. این شام برای دورهمی و رفع دلتنگی نبود. برای دیدن ناردانه‌ای بود که اقوام تا به حال ندیده بودند. ناردانه با پیراهن سبز پسته‌ای که با همان پارچه‌ای که فیروزه از بازار برایش خرید، دوخته شده بود، تنها نشسته بود. پیراهن با یقه‌ی بسته، آستین‌های پفی‌ و دامن پر چینش دخترک را ظریف و شیرین نشان می‌داد. مثل جوانه‌ای که تازه از خاک بیرون زده باشد. فیروزه، کنار سماور نشسته بود و به کمک زری برای مهمان‌ها چای بعد از شام را می‌ریخت. برق النگوها و انگشترهای طلایش در نور شمع‌ها چشم را خیره می‌کرد. هر از گاهی به شوهرش یحیی نگاه می‌کرد که با چند مرد مسن، در حال بحث درباره اوضاع شهر و سیاست‌های رضاشاه بود. سحاب، سپهر و کیهان کنار جوان‌ترها نشسته بودند و فی الحال جرات حرف و خبط و ربط از سیاست را جلوی پدرشان نداشتند! صدای مهمان‌ها بلند بود. زن‌ها با لباس‌های فاخر و زیورآلات درخشانشان از ماجراهای این مدت برای هم می‌گفتند. ناردانه صدای پچ‌پچ آفتاب و انیس که با کمی فاصله از او نشسته بودند را شنید. _ این دخترک، ناردانه، دختر زیبا و چشم‌گیریه. عین مادرش. حیف... حیف که پیشینه‌ی خانواده‌ش سنگین و سیاهه. افسانه خدابیامرز زن تیزی بود، هنوزم نفهمیدم چطور خام یوسف شد و به همه چی پشت کرد. حتی به خانواده‌ش. راستی انیس، این همه سال خبری از یوسف نیست؟ به واقع مرده؟ انیس پر پرتقالی در دهانش گذاشت: نه گمونم. شایدم خبری شده و نذاشتن به گوش ما برسه! آفتاب آرام‌ و محتاط‌تر گفت: از مهتاج بانو بعید نیس! کام ناردانه تلخ شد اما لبخندش را از صورتش جمع نکرد. نگاهش را سمت جمع مردانه برد. اتابک همسر انیس کنار یحیی نشسته و راحت به مخده تکیه داده بود. تابی به سبیل چخماقی و صورت زردش داد و گفت: یحیی خان، شنیدم تو زمینای تپه‌های قلهک، فقط گندم کشت نمی‌کنن. کشت انگورم داره رونق می‌گیره. یحیی سر تکان داد: بله جناب اتابک. انگورم درآمد خوب و مشتری فراوون داره. اتابک به چانه‌اش دست کشید: پس باید یه سری بزنم. اگه زمین خوب زیر دستتون اومد به من خبر بدید. با حرف بی‌مقدمه‌ی شکوه ناردانه دوباره به‌طرف جمع زنانه سر برگرداند. _ فیروزه، این روزا سحاب خان سرش تنها به کاره، نه؟ نه یه سر به ما می‌زنه. نه وقت رجوع به منزل خودتون می‌بینیمش. تو مجلس امشبم که سکوت پیشه کرده. فیروزه از سماور فاصله گرفت و با لبخند دستی به شانه‌ی سحاب زد‌. _ چشم مام به جمالش کم میفته. هم چاپخونه می‌ره هم دفتر روزنامه. وقت سر خاروندن نداره. آفتاب که دختر جوانی به همراه داشت، با لبخند و حالت منظورداری به فیروزه خیره شد: بله ولی جوون باید از جوونی‌ طعمی بچشه! شما که مادرشی، باید به فکرش باشی فیروزه بانو. نذار دَس دَس کنه. فیروزه به جمع زنانه پیوست. لبخندش همچنان گرم و مقتدر بود. شکوه سریع گفت: من که می‌گم وقت عروسی و جشن و سروره. سحاب بیست و سه چهار سالو رد کرده. بسه عزب بودن! انیس خندان گفت: این جدال دیگه کهنه شده! هر بار بهش می‌رسیم بی‌نتیجه و شیرینیه. فیروزه جرعه‌ای چای نوشید و با دستمال رطوبت را از لبش گرفت: چشم به فکر هستم به زودی شیرینی عروس‌دار شدن این خونه رو پخش کنم و شما رو تو شادیمون سهیم. لبخند محوی روی لب مهتاج نشست و با غرور سحاب را برانداز کرد: ایشالا! سحاب بدون توجه به حرف‌هایی که شنید، بلند شد و از نشیمن بیرون رفت. شکوه‌ خیره به رفتن سحاب گفت: ماشالا ماشالا. به‌ قول قدیمیا این پسر نیمی از خونه رو با قامتش پر می‌کنه. . ✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی . Instagram: Leilysoltaniii •○● @leilysoltani ●○• 👈🏻نشر، کپی و ذخیره داستان ممنوع و حرام است🚫