@Ayeh_Hayeh_Jonon 🦋
نونوالقلمومایسطرون🌿
#رایحهی_محراب
.
#عطر_مریم
#پارت_سوم
.
بیخیال ادامهی بحث شدم. از زمانی که دست راست و چپم را شناختم، آب من و محراب توی یک جوی نمیرفت. کاری به کار هم نداشتیم ولی اگر پرمان به پر هم میگرفت، از خجالت هم در میآمدیم!
مقابل خانهی عموباقر ایستادیم.
کوبهی فلزی در چوبی بزرگ را کوبیدم. هنوز زنگ نگذاشته بودند.
چند لحظه بعد صدای خاله ماهگل بلند شد: کیه؟!
ریحانه گفت: ماییم خاله جون!
چند ثانیه بعد در باز شد و صورت خاله ماهگل با لبخند آرامش بخش همیشگیاش نمایان.
_ سلام دخترای گلم! خوش اومدین.
همراه ریحانه وارد حیاط شدیم.
خاله چادر رنگیاش را برداشت و پرسید: پس خواهرم کو؟!
_ مامان سردرد داشت. ما اومدیم کمک.
مهربان پرسید: حالش خوبه؟!
_ خیالتون راحت خاله جون. یکم استراحت کنه میاد.
خاله قد متوسطی داشت و اندامی ظریف، صورت سفیدش مثل ماه میدرخشید.
چشمهای درشت قهوهای تیرهاش گیرا بود و در حصار مژههای پر پشت سیاهش.
ابروهای سیاهش را برعکس مد روز، نازک نکرده و پهن نگه داشته بود. بینی و لب هایی نازک و قرمزش متناسب صورتش بود.
چهرهاش در عین زیبایی، مهربان و دلنشین بود. به عموباقر حق میدادم شیفتهاش باشد!
نامش براندازهاش بود. ماهی که گل بود!
چشمهایم را دور تا دور حیاط چرخاندم. زیبایی و آرامش این خانه همیشه روحم را به وجد میآورد.
حیاط سنگ بود. هر دو سمت حیاط چند درخت آلبالو، گیلاس، هلو و زردآلو کاشته بودند.
وسط حیاط آبنمای سفید رنگی از جنس سنگ مرمر جا خوش کرده بود.
دو طرف آبنما با فاصلهی کمی دو باغچه باریک پر از گلهای محمدی سفید و صورتی، با نظم یکی در میان کاشته شده بودند.
نمای ساختمان سفید، دو طبقه و هلالی شکل بود. با ایوانی بزرگ و ستونهای قد بلند.
هر دو طرف ایوان برای ورود به ساختمان پلههای مارپیچ و کوتاه آجری میخورد.
با ذوق گفتم: خاله ماهگل، تو این خونه زندگی کردن چه عشق و صفایی داره!
توروخدا هیچوقت بهش دست نزنید! بذارین همین جور بکر و دلبر بمونه.
_ تا وقتی من و باقر زندهایم محاله اینجا دست بخوره. بعدش با محراب و خانم و بچههاشه!
از پشت سر در آغوشش کشیدم: الهی هزار سال سایهتون بالای سر ما و اینجا باشه.
_ اوه! چه خبره؟! صد سال بسه!
محکم گونهاش را بوسیدم: خب هزار و صد سال!
خاله را رها کردم و همانطورکه از پلهها بالا میرفتم گفتم: حالا خاله جونم بگو چی کار داری برات انجام بدم.
چادرش را روی ساعد دستش انداخت: برو بالا تا بهت بگم.
بعد رو به ریحانه گفت: چرا واسادی ریحان جانم؟! برو داخل.
ریحانه چشمی گفت و کنارم آمد. از راهروی عریض گذشتم و مستقیم وارد آشپزخانه شدم.
زنی قد کوتاه و نسبتا چاق پشت به من کنار کابینتهای آبی روشن ایستاده بود و قالب های پنیر را داخل پیش دستیها میگذاشت.
سریع گفتم: سلام!
زن بهسمتم برگشت. صورت گرد و پری داشت و گونههای سرخ رنگ.
چشمهای سیاهش شبیه چشمهای عمو باقر بود.
لبخند ریزی لبهایش را باز کرد. با لهجهی شیرین آذری گفت: سلام قیزیم! (دخترم) خوش اومدی!
خاله ماهگل کنارم ایستاد: رایحه جان! خدیجه خانم رو یادته؟! خواهر آقاباقر.
سریع گفتم: بله! یادمه وقتی بچه بودیم هر وقت از تبریز میاومدن، برامون کلی باقلوا و گردو و آلو خشک میاوردن.
با قدمهای بلند بهسمتش رفتم و گونههایش را بوسیدم.
_ خیلی خوش اومدین عمه خدیجه! یادمه بچه بودیم میگفتین عمه صداتون کنیم. خیلی وقته همو ندیدیم.
در آغوشم گرفت و با محبت گونههایم را بوسید: ماشالله چه خانمی شدی رایحه جان! ماشالله!
از آغوشش بیرون آمدم: خیلی وقته تهران نیومدین. دلتنگتون بودیم.
کنار ریحانه رفت و جواب داد: چند سالی میشه دختر!
بیای دیار خودمون خاکش انقدر پاگیرت میکنه که طاقت یه روز دوری ازشو نداری!
ریحانه را هم در آغوش کشید و صورتش را بوسید.
_ شما باید ریحانه جان باشی. چقدر بزرگ شدی.
ریحانه تشکر کرد و چادرش را برداشت.
عمه خدیجه پشت کابینت برگشت و پرسید: آقاخلیل و فهیمه خانم چطورن؟!
ریحانه پشت میز غذاخوری نشست و گفت: خوبن! یکم دیگه میان خدمتتون.
عمه خدیجه رو به خاله گفت: ماهگل جان، محراب بیدار نشد؟! بچهم نه ناشتا خورده نه ناهار!
ریحانه پرسید: داداش برگشته؟
خاله کنار یخچال رفت و جواب داد: آره عزیزم.
سر راه رفته تبریز عمه خدیجه رو آورده. بالا خوابه.
بعد رو به عمه خدیجه کرد: اگه تا نیم ساعت دیگه نیومد بیدارش میکنم.
.
✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی
.
Instagram: Leilysoltaniii
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○•
👈🏻کپی، ذخیره و نشر داستان ممنوع و حرام است🚫
@Ayeh_Hayeh_Jonon ☁️
نونوالقلمومایسطرون
#ابر_و_انار ❤️
.
#مصحف_باران
#پارت_سوم
.
میانهی اتاق نشسته بود. خیره به شاخههای بیبار درخت خرمالو از پشت پردهی حریر.
بعد از گشت کوتاهی در این طبقه با نگاه پر تحکم فیروزه به اتاقش آمده بود. اتاق خودش. اتاقی که از خانهی پدریِ مهتاج السطنه به او رسیده بود.
میدانست پدربزرگش کمال الدین چیز زیادی از خودش نداشته. هر مال و منالی بوده از صدقه سر خاندان مهتاج بوده. از قبیل همین خانه که ارث پدریاش بود.
اتاق ناردانه کوچک بود اما پر پنجره. همین کیفورش کرد. هر چقدر میخواست آفتاب و نورش را داشت.
قالیچهی کوچک سرخی کف اتاق پهن بود و کمد چوبی تیره گوشهی اتاق. آیینهی برنجی بیضی هم به دیوار بود. رختخواب تازه کنار کمد گذاشته شده بود.
آنقدر پاکیزه و دست نخورده بودند که عطر نوییشان به مشام میرسید. کمی قبل وسایلش را جاگیر کرده و در کمد چیده بود.
بار و بندیل زیادی نداشت. مجموع داشتههایش سه چهار بغچه لباس و یادگاری از مادرش بود و چند مجلد کتاب و کاغذ و قلم.
اثاثیهاش قبل از خودش آمده بودند. حوصلهاش کم شده بود. دوست داشت حیاط پشتی و مطبخ را ببیند اما اجازه نداشت سرخود در خانه بگردد. تنگ آب و ظرف میوه و خرمایی که برایش گذاشته بودند برای همین بود. نه این خانواده با او گرم میگرفتند نه یخِ او آب میشد.
باید تا وقت غذا و دورهمیهای اعضای خانواده صبر میکرد. مادرش اینها را گفته بود.
کاغذ و قلمی برداشت تا تنهاییاش را با واژهها پر کند.
•♡•
بدون عجله از پلهها خرامید. کمی قبل بالاخره زری برای شام صدایش زد. شام در طبقهی هم کف صرف میشد. گوشهی دامن به دست وارد نشیمن تابستانه شد.
سفرهی ترمه وسط اتاق پهن بود. خانم بزرگ بالای سفره نشسته بود و یحیی سمت راست. پسر جوانی کنار یحیی بود و پسر دیگری پایین سفره.
پسری که کنار یحیی نشسته بود با دیدن ناردانه بلند شد: سلام دخترعمو. خوش اومدین.
لحنش مودب و موقر بود. مثل ظاهرش. قد بلند بود و سپید رو. با چشمهای عسلی و موهای روشن قهوهای که از پدرش وام گرفته بود.
پسر دیگر هم بلند شد و خوش آمد گفت. از برادرش جوانتر و ساکتتر بود. از حیث صورت و قامت به برادرش خیلی شبیه بود.
ناردانه حساب شده سر تکان داد و تشکر کرد.
مقابل پسرعمویش نشست و ملایم گفت: تا به امروز افتخار آشنایی نداشتم پسرعمو. شما هنرمندِ چیره دست نقشِ رو دیوار طبقه بالایین یا برادرتون؟
سپهر لبخند زد: پس طبع و ذوق هنر دارید. بله. نقش رو دیوار کار منه. سپهرم و از آشنایی با شما خوشوقت دخترعمو.
پسر دیگر لبخند آرامی زد: کیهانم. کوچکترین عضو خانواده. فکر کنم همسن و سال باشیم.
ناردانه با لبخندِ مهربانی جوابش را داد: مفتخرم جناب کیهان.
فیروزه به جمع پیوست. زری هم مجمع به دست پشت سرش.
ظرفهای غذا را چید و رفت. فیروزه کنار ناردانه نشست. قبل از اینکه برای تعارف دهان باز کند خانم بزرگ گفت: جمعمون کمه عروس. پسر بزرگت کجا مونده؟
لحن فیروزه نرم و دلجویانه بود: تا بسم الله بگین و شروع کنین رسیده.
یحیی بلند بسم الله گفت و برای مادرش برنج و کباب کشید.
خانم بزرگ نگاه پر افادهای به سفره انداخت. خیره به دیس پلوی اعلا، سیخهای کباب، مرصع پلو و کوفته گفت: یادش به خیر. به وقت حکمرانی خاندانم چه سفرههای رنگارنگی چیده میشد. فراوانی نعمت بود از هر جهت. دوران خوشی بود که گذشت.
ناردانه ابرو بالا انداخت: منظورتون از دوران خوش و زیادی نعمت زمان خاندان قاجاره؟!
به عمد این سوال را پرسید. میدانست مهتاج از اقوام قاجار است و به خون قجریاش مینازد.
مهتاج بدون اینکه نگاهش را از سفره بگیرد بشقاب را از دست یحیی گرفت: شک دارید ناردانه خانم؟!
سوالش سوال نبود. توبیخ بود.
یحیی نگاهِ نافذ و تندش را به ناردانه چشم دوخت. یعنی ادامه نده و ساکت باش.
ناردانه بیتوجه گفت: به چیزی که ندیدم و نچشیدمش نمیتونم نه شک داشته باشم نه یقین. منتها چیزی که فرمودیدو نشنیدم.
یحیی با تحکم گفت: سر برکت خدا به سیاست و شاه کار نداشته باشید. همه در سکوت غذا بخورن.
مهتاج برایش چشم و ابرو آمد: فی الحال مهمان شما سر جدل داره جناب یحیی.
ناردانه کوتاه نیامد: چنین قصدی ندارم مهتاج بانو. عرضِ نظر کردم.
مهتاج سرد و مات خیرهاش شد: به خاندان من توهین کردی دختر.
.
✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی
.
Instagram: Leilysoltaniii
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○•
👈🏻نشر، کپی و ذخیره داستان ممنوع و حرام است🚫