@Ayeh_Hayeh_Jonon 🦋
نونوالقلمومایسطرون🌿
#رایحهی_محراب
.
#عطر_مریم
#پارت_نود_و_یک
.
دو سه روز بعد فرودگاهها باز شد و آمریکاییهای مقیم ایران بار سفر بستند!
قرار بود امام روز دوازدهم بهمن به ایران برگردد.
مسیر استقبال از امام و برنامه اعلام شد. فرمانداری نظامی تهران به مناسبت بازگشت امام اجتماعات را تا سه روز آزاد کرد.
تهران شبیه میدان جنگ شده بود!
تظاهرات پی در پی، بوی آتش سوزی لاستیک و چوب درخت، حضور مداوم نیروهای نظامی و تانکها در خیابان، گشت زنی گاه و بیگاه چرخبالها در آسمان!
نفهمیدم حاج بابا با حافظ چه کار کرد. فقط فهمیدم در اوج شرایط بحرانی و دم بازگشتن امام، حافظ راهی تبریز شد. برای مدتی طولانی! طفلک به مراسم استقبال از امام هم نرسید چه برسد به صف سهم خواهی!
محراب هر از گاهی جلوی درمان میآمد. یک روز برای احوالپرسی، یک روز برای آوردن آش رشته و روز دیگر برای گرفتن وسیلهای!
بیشتر ریحانه جلوی در میرفت. وقتی بر میگشت میگفت: داداش حال تو رو میپرسید!
اینها دوای درد من نبود! دوای درد من داداش محراب نبود! دوای دردم محرابم بود! بیهیچ پسوند و پیشوندی! بیهیچ آقا و حکم برادری!
دوازدهم بهمن، دم صبح حاج بابا شال و کلاه کرد و مهمانها هم دنبالش.
عموسهراب، عمه مهلا و امیرعباس دم در منتظرشان بودند. خانهی آنها هم شلوغ شده بود.
مامان فهیم کمی حال ندار بود، هرچه اصرار کرد حاج بابا قبول نکرد همراهشان برود. من هم دل رفتن و تنها گذاشتن مامان را نداشتم. همینطور دیدن امیرعباس و محراب را! از تلویزیون مراسم را نگاه کردم.
امام دست در دست خلبانی از پلههای هواپیما پایین میآمد.
مامان فهیم از اتاق بیرون آمد و بیحال کنارم نشست. اشک شوق در چشمهایش جمع شده بود.
امام از مردم تشکر و سخنرانی کوتاهی کرد، مقصد جمعیت بهشت زهرا بود.
قلبم از شادی محکم میتپید.
یک تپش سهم خودش بود و یک تپش سهم شادی و هیجان محراب!
گوینده که شروع به خواندن شعارهای فرودگاه کرد ناگهان تصویر و صدا قطع شد.
یکهو سرود شاهنشاهی پخش شد و عکس شاه روی صفحه نقش بست!
من و مامان، هاج و واج به هم نگاه کردیم.
مامان دندانهایش را روی هم سابید: تلویزیونو خاموش کن رایحه.
سریع تلویزیون را خاموش کردم و گفتم: دلمون خوش بود مراسمو از تلویزیون میبینیم!
حاج بابا و اقوام چند ساعت بعد از مراسم برگشتند. چند ساعت طول کشیده بود تا جمعیت به بهشت زهرا برسد.
امام در قطعهای که مزار شهدای هفدهم شهریور بود، سخنرانی کرده بود.
بعد امام را به مدرسهی علوی بردند.
از روز بعد مردم برای دیدن امام به مدرسه میرفتند. مامان فهیم گفت برای دیدن امام برویم.
با شور و هیجان لباس پوشیدم و موهایم را کامل در روسری جا دادم.
دل توی دلم نبود امام را از نزدیک ببینم. آقا روح الله را! کسی که محراب فدایی راهش بود!
نزدیک مدرسه که رسیدیم نگاهم به پلاکاردهای روی دیوار افتاد.
روی پلاکاردی نوشته بود "زیارت قبول" و روی پلاکاردی دیگر "با یک بار زیارت امام این توفیق را به دیگران هم بدهید".
جمعیتی برای وارد شدن در حرکت بود و عدهای بیرون میآمدند.
بعد از کمی توقف وارد حیاط مدرسه شدیم. صف آخر جمعیت ایستاده بودیم.
مامان فهیم که قدش از من کوتاهتر بود پرسید: رایحه، امامو میبینی؟!
روی پنجه ایستادم و با دقت نگاه کردم. از پشت پنجره امام را دیدم!
لبخند زدم: آره مامان! امام پشت پنجره وایساده!
گل از گل مامان شکفت. او هم روی پنجه بلند شد و گردن بالا کشید.
امام از پشت پنجره با لبخند محوی دستش را بالا برد و برایمان تکان داد.
لبخندم عمیق شد. پرسیدم: دیدی مامان؟! امامو دیدی؟!
لبخندش پهن شد: آره عزیزم! داره برامون دست تکون میده!
از میان جمعیت نگاهم به محراب افتاد! جلوی جمعیت، نزدیک پنجرهای که امام پشتش ایستاده بود، قد علم کرده و با لبخند، محو آقا روح الله بود!
•♡•
چشمها به مدرسهی علوی بود و آقای بختیار سرگرم مصاحبههای خودش.
دربارهی تشکیل دولت موقت امام گفته بود: اگر میخواهد چنین دولتی در شهر مقدس قم تشکیل بدهد اجازه خواهم داد.
این جذاب خواهد بود، ما واتیکان کوچک خود را خواهیم داشت!
اما به طور جدی به آیت الله خمینی میگویم به او اجازهی تشکیل دادن دولت واقعی نخواهم داد. او نیز ایراد میداند!
درگیری و تظاهرات در شهرهای مختلف همچنان ادامه داشت. بختیار اعلام کرد حاضر به همکاری با یاران امام است و از وزرای پیشنهادی ایشان در دولت ملی استفاده میکند.
با بازگشت امام، سربازهای بیشتری از ارتش فرار کردند.
.
✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی
.
Instagram: Leilysoltaniii
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○•
👈🏻کپی، ذخیره و نشر داستان ممنوع و حرام است🚫