eitaa logo
لَیْلِ قصه‌ها | لیلی سلطانی
11.2هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
45 ویدیو
3 فایل
ادبیات خوانده‌‌ای که قصه می‌نویسد، تدریس می‌کند و به دنبال رویاهاست🌱 • 📚کتاب‌ها: آیه‌های جنون/ چاپ هشتم در دست چاپ: نجوای هر ترانه‌/ رایحه‌ی محراب در دست نگارش: آن شب ماه گم شد/ ابر و انار • خانه‌ی خودمانی‌تر: @leilysoltaniii ادمین کانال: @maryaarr
مشاهده در ایتا
دانلود
@Ayeh_Hayeh_Jonon 🦋 نون‌والقلم‌و‌مایسطرون🌿 . . چند وقت پیش می‌گفت آنا! (مادر) تهرانم برای زندگی جای بدی نیس. گفتم آخه تنها و بی‌همدم بری تهران که چی بالام؟! حالا می‌بینم بد نمی‌گه! این بار همراه لبخند عمه خدیجه، لبخند مهربان خاله ماه‌گل و ابروهای بالا رفته‌ی محراب هم نگاهم کردند. با شرم سرم را پایین انداختم و سعی کردم گونه‌های گل انداخته‌ام دور از دید باشد. خاله ماه‌گل برای این که جو را عوض کند گفت: راستی رایحه! پیرهنت چقد قشنگه خاله، از کجا گرفتی؟ _ چشماتون قشنگ می‌بینه. مامان برام دوخته. محراب چند قدم نزدیک شد: کمک لازم ندارین؟ خاله گفت: فعلا نه عزیزم! عصری باید زحمت بکشی اینا رو پخش کنی. محراب دستش را روی چشمش گذاشت و لبخند به لب گفت: چشم! عمه خدیجه سر تا پایش را برانداز کرد: خدا حفظت کنه جیگر گوشه! ایشالا تو رخت دامادی ببینمت. محراب آرام خندید. پشت سر عمه خدیجه ایستاد و سرش را بوسید. _ قوربان اولوم سَنَه! (قربونت بشم) اول علی رو داماد کن بعد من. _ ایشالا هر دوتون با هم. محراب چشمکی نثارش کرد: چه بهتر! فقط عمه،‌ حواست باشه چه لقمه‌ای براش می‌گیریا! ترجیحا از این دور و ور براش لقمه نگیر! عمه خدیجه هاج و واج نگاهش کرد: وا! یعنی چی بالا؟! _ منظور به این که علی آروم و بی سر و صداس. یه وقت براش زن شر و شیطون نگیری! باهاش جور درنمیاد. منظورش من بودم! خواستم بگویم از نظر کوته فکری مثل تو زن لقمه است اما حرفم را قورت دادم. خاله ماه‌گل منظور محراب را متوجه شد. جدی گفت: نگران نباش عزیزم! خدیجه خانم از تو چندتا پیرهن بیشتر پاره کرده می‌دونه چی به چیه. برو تا صدات کنم! محراب چشمی گفت و بوسه‌ای روی موهای خاله ماه‌گل کاشت و رفت! چند دقیقه بعد مامان فهیم هم به جمع‌مان پیوست. لقمه‌ها که آماده شد، محراب و ریحانه لقمه‌ها را داخل سینی گذاشتند و بردند تا میان همسایه‌ها پخش کنند. من و خاله ماه‌گل سفره‌ی ترمه‌ را در ایوان پهن کردیم. ظرف‌های گل سرخِ پنیر، گردو، خرما، سبزی خوردن، نان سنگک تازه و هندوانه را در سفره چیدم. عمه خدیجه مدام نگاهم می‌کرد و گاه و بی‌گاه لبخند تحویلم می‌داد. خاله ماه گل وارد ایوان شد و گفت: به‌به ببین رایحه جانم چه کرده. چادر رنگی‌اش را سر کرد و ادامه داد: بیا یه لیوان شربت بهت بدم که می‌چسبه. لبخند زدم: کاری نکردم که! خواستیم وارد خانه بشویم که صدای باز و بسته شدن در آمد. عموباقر و حاج بابا شانه‌به‌شانه‌ی هم وارد حیاط شدند. از پله‌ها پاییم رفتم و گفتم: سلام! خداقوت. عموباقر جوابم را داد: سلام به روی ماهت! خوش اومدی عمو. عمو را به اندازه‌ی حاج بابا دوست داشتم. حتی از حاج بابا هم مهربان‌تر بود. نمی‌دانم محراب به چه کسی رفته بود که گاهی نچسب و بد عنق می‌شد! حاج بابا و عموباقر سر سفره نشستند. چند لحظه بعد عمه خدیجه و مامان فهیم هم به جمع‌ پیوستند. همراه خاله ماه‌گل به آشپزخانه رفتم و پارچ شربت زعفران را برداشتم. خاله هم لیوان‌ها را آورد. همین که نشستیم محراب و ریحانه آمدند. حاج بابا و عموباقر بالای سفره نشسته بودند، عمه خدیجه نزدیک عموباقر نشست و مامان فهیم و خاله ماه‌گل کنارش. محراب نگاهی به جمع انداخت و کنار حاج بابا رفت. خاله ماه‌گل پرسید: لقمه‌ها رو پخش کردین؟ به همه رسید؟ محراب سرش را تکان داد: بله! مامان فهیم با محبت به خاله ماه‌گل چشم دوخت: دستت درد نکنه خواهر. خدا پدرشوهر و مادرشوهرتو بیامرزه و به سفره‌تون برکت بده. حاج بابا ادامه‌ی حرف مامان را گرفت: برای شادی روح رفتگان خصوصا پدر و مادر حاج باقر فاتحه ختم کنیم. همه صلواتی فرستادیم و مشغول خواندن فاتحه شدیم. عموباقر تشکر کرد و با لبخندی مهربان گفت: عجب سفره‌ای ردیف کردین. دست و پنجه‌تون طلا! خاله ماه‌گل به من اشاره کرد: رایحه جون زحمتشو کشید. عمه خدیجه گفت: معلومه از هر انگشتت یه هنر می‌باره! از لحن خودمانی‌اش خنده‌ام گرفت. نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و با خنده گفتم: فکر کنم تنها هنریه که از هر دو دستام می‌باره! ریحانه ریز خندید و مامان فهیم چپ‌چپ نگاهم کرد! عمو باقر با خنده گفت: البته رایحه خانم شکست نفسی می‌کنه خواهر! چند روز پیش دستپختشو خوردم به از دستپخت شما و ماه‌گل خانم نباشه کمتر هم نیس! نقاشی و خطشم خوشه‌. قراره خانم دکتر بشه! چه هنری از این بالاتر که دستاش دوا و درمون درد و مرض مردم باشن؟! بسم الله! شروع کنین. . ✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی . Instagram: Leilysoltaniii •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• 👈🏻کپی، ذخیره و نشر داستان ممنوع و حرام است🚫
@Ayeh_Hayeh_Jonon ☁️ نون‌والقلم‌و‌مایسطرون ❤️ . . ناردانه پشت پنجره‌ی نشیمن زمستانه نشسته بود. پرده را کنار زده و با دقت شاخه‌های درخت را روی ورق نقش می‌زد. هشت روزی می‌شد به خانه‌ی عمویش آمده بود. صبح تا شب در اتاقش بود. اجازه‌ی تردد در خانه و بیرون رفتن را نداشت. برای صبحانه و شام می‌توانست پایین برود. زری ناهار را به اتاقش می‌آورد تا تنها سر یک سفره با مهتاج و فیروزه ننشیند. مهتاج دوست نداشت دخترک مدام جلوی چشمش باشد. مهتاج و فیروزه جلوی یحیی مراعات می‌کردند. مهتاج کمتر، فیروزه بیشتر. حتی جلوی خانم بزرگ هم سیاست به خرج می‌داد و مراعات می‌کرد. وقتی یحیی می‌رفت، خانه می‌شد زندان ناردانه. زن‌های خانه نمی‌دانستند سپهر به ناردانه مشقِ نقش می‌دهد. سحاب میانه‌دار شده بود. همان شب سپهر را به اتاقش کشاند. آرام اما تند تشر زد: سپهر، هوش و حواست سرجاشه؟! اگر مادر یا خانم بزرگ متوجه بشن با این دختر گرم گرفتی دمار از روزگارت درمیارن. عرصه رو برای این دخترم تنگ می‌کنن. سپهر بی‌قید شانه بالا انداخت: یا اگر هر دو متوجه بشن. سحاب اخم کرد: دیگه واویلا. سپهر پشت میز سحاب نشست. دست‌هایش را پشت سرش گذاشت و راحت لم داد. _ خان داداش، هم تو هم من خوب می‌دونیم قصه‌ی زندگی عمویوسف و کینه‌ای که خانم بزرگ ازش به دل داره ناقصه. ناردانه دخترعموی ماست. دخترعمویی که از بدو تولد تا چند دقیقه قبل ندیده بودیمش. ندیدی سیاه پوش به این خونه پا گذاشته؟ ندیدی غم لونه کرده تو چشماشو وقتی مرگ‌ والده‌شو تسلیت گفتیم؟ سحاب نفسش را بیرون داد. با سپهر موافق بود. به میز تکیه زد و چیزی نگفت. سپهر خودش را جمع و جور کرد و صاف نشست. _ قصدم تسکین دادن به اون دختره. دختری که تا پونزده شونزده سالگیش اسیر خونه‌ی مهر و موم شده‌ی خانی آباد بوده، انقدر آداب معاشرت دان و هنرشناسه نباید پشت دیوارای این خونه حیف بشه. لبخند ملایمی لب سحاب را کشید: باز رگ مدافع نسوانت گرفت؟! سپهر جدی شد. بلند شد و در اتاق راه افتاد. _ زن و مرد باهم جامعه رو به تعالی می‌رسونن. مادامی که نقش زن در مطبخ‌داری و پرده نشینی تعریف بشه این جامعه رشد نمی‌کنه. پوزخند زد: و البت خارج شدن زن از مرتبه‌ی عروسکِ بزک شده کنار رجال سیاسی. سحاب دست به سینه نگاهش کرد: فی الحال رگ مدافع نسوان بودن و هنریت باهم سر دخترعمویی که خانم بزرگ و مادرت چشم دیدنشو ندارن گرفته؟ سپهر مقابلش ایستاد. به شانه‌ی برادر بزرگترش زد: من اگر نتونم از این خونه شروع کنم بیرون از این خونه چی کار می‌تونم بکنم برادر؟! سحاب دستش را گرفت و فشرد: صبور باش سپهر. بذار این دختر با اهالی خونه انس بگیره بعد. اگر می‌خوای کاری براش انجام بدی بدون سر و صدا. بنا شد هفته‌ای یکی دو شب به بهانه‌ی تمرین سپهر بوم و قلمو و لوازمش را به اتاق نشیمن زمستانه بیاورد. ناردانه به تماشای تمرینش بیاید و مشق بگیرد. سحاب و کیهان هم هر از گاهی سر و گوش آب بدهند کسی بالا نیاید. دو شب اول که به خیر گذشته بود. ناردانه بیشتر در اتاق خودش نقش می‌زد. او هم نمی‌خواست فیروزه و خانم بزرگ حساس شوند. حداقل برای مدتی. حوصله‌ی تنگش از اتاق بیرون کشیده بودش. دلش هم جمع و‌ جور و تنگ شده بود. برای مادرش. برای خانه‌ی خودشان. برای زیارت حضرت عبدالعظیم. برای کباب‌های داغ بازار و ریحان‌های خیس کنارشان. دنبال فرصت می‌گشت تنها با یحیی حرف بزند و اذن زیارت قبر مادرش را بگیرد. بعد از گذشت هفتاد روز از مرگ‌ مادرش هنوز لباس سیاهش را درنیاورده بود. هنوز داغ دلش گرم بود. نمی‌دانست یحیی از فیروزه خواسته تا چند روز دیگر ناردانه را به بازار ببرد و رخت سیاه از تنش بگیرد. با یاد مادر و تلخی دلتنگی قلم در دستش لرزید. پوفی کرد و از طراحی دست کشید. صدای قدم‌هایی را از پشت سرش شنید. سریع ورق و قلم را زیر لباسش جا داد. _ منم. نگران نباش. صدای سحاب بود که کنارش ایستاد. آسوده نفس کشید. . ✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی . Instagram: Leilysoltaniii •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• 👈🏻نشر، کپی و ذخیره داستان ممنوع و حرام است🚫