eitaa logo
لَیْلِ قصه‌ها | لیلی سلطانی
11.2هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
45 ویدیو
3 فایل
ادبیات خوانده‌‌ای که قصه می‌نویسد، تدریس می‌کند و به دنبال رویاهاست🌱 • 📚کتاب‌ها: آیه‌های جنون/ چاپ هشتم در دست چاپ: نجوای هر ترانه‌/ رایحه‌ی محراب در دست نگارش: آن شب ماه گم شد/ ابر و انار • خانه‌ی خودمانی‌تر: @leilysoltaniii ادمین کانال: @maryaarr
مشاهده در ایتا
دانلود
@Ayeh_Hayeh_Jonon 🦋 نون‌والقلم‌و‌مایسطرون🌿 . . _ خاله، من و ریحانه چی کار کنیم؟! خاله سبد بزرگ سبزی خوردن را از یخچال بیرون کشید و روی میز ناهار خوری گذاشت. _ بشینین پر و پیمون لقمه بگیرین تا عصری محراب ببره پخش کنه. ریحانه پرسید: نذریه؟! خاله ماه‌گل سر تکان داد: به دلم افتاد یه خیرات کوچیک به نیت پدرشوهر و مادرشوهر خدابیامرزم بدم. کنار ریحانه نشستم و گفتم: خدا رحمتشون کنه. خاله "خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه" گفت و چند ظرف خرما و قالب پنیر هم روی میز گذاشت و روبه‌رویم نشست. عمه خدیجه هم آمد. خاله تکه نانی برداشت و گفت: دانشگاهو چه کردی رایحه جانم؟! _ امسال که کنکور نمی‌دم! یعنی حاج بابا اینطور صلاح دونست. عمه خدیجه سریع پرسید: مگه چندسالته؟! _ هیجده! عمه با لبخندی گرم و خریدارانه جوابم را داد! لبخند و نگاه‌هایی که این روزها از زن‌های در و همسایه و فامیل زیاد می‌دیدم. جنسشان دستم آمده بود! صدای عمه خدیجه سکوت را شکست: راستی ماه‌گل، میخواین طبقه بالا رو چی کار کنین؟ بزرگه‌ها. می‌شه واسه پذیرایی از مهمون یه دستی به سر و روش کشید. _ اگه خدا بخواد یه سر و سامونی بهش می‌دیم تا همین روزا برای محراب آستین بالا بزنیم. محراب می‌گه دستم تنگه. آقاباقر گفت در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست! طبقه بالا رو یه مدت برات ردیف می‌کنیم تا دست و بالت وا شه. عمه خدیجه ذوق زده گفت: خوب می‌کنین! کسیو واسش در نظر داری؟ _ دور و ورمون دختر خوب کم نیس. حاج فتاح رو که می‌شناسی؟! _ آره! همون که حجره‌ش کنار حجره‌ی داداشه. _ یه دختر داره عین پنجه‌ی آفتاب! خوبی و خانمیش زبون زده. می‌خوام با محراب حرف بزنم ببینم موافقه یا نه. _خیر باشه به حق پنج تن! تو تبریزم کم نیستن خانواده‌هایی که بخوان با ما وصلت کنن. خاله از صمیم قلب گفت: من که از خدامه این بچه زودتر سر و سامون بگیره. ریحانه با خجالت و در عین حال خوشحالی گفت: پس عروسی افتادیم. لبخند خاله پررنگ شد: اگه خدا و دوتا جوون بخوان بله! چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که صدای مردانه‌ای گفت: یالله! صدای بم محراب بود. خاله ماه‌گل خندید: چه حلال زاده! بیا مامان جان! محراب سر به زیر وارد آشپزخانه شد. موهای سیاهش را مرتب شانه زده بود. شلوار گرمکن سیاهی همراه تی‌شرت سفید و از رویش پیراهن ساده‌ی خاکستری پوشیده بود. ریحانه به احترامش بلند شد و من هم به اجبار همراهش. _ سلام داداش! خسته نباشی. رسیدن به خیر! آرام سلام دادم. چشم‌هایش لحظه‌ای من را و بعد ریحانه را نشانه گرفت. _ سلام ریحانه خانم! خوبی؟ سرجایم نشستم. ریحانه هنوز ایستاده بود. _ خوبم! شما خوبی؟ محراب سمت یخچال رفت و گفت: به مرهمت شما! کم پیدایی! دیگه خودت می‌تونی مسئله‌های ریاضی‌تو حل کنی؟! ریحانه خندید: این تهدید بود دیگه؟! محراب سیبی که برداشته بود را گاز زد. _ نه والا! سوال بود! خاله ماه‌گل گفت: محراب جان، دمپختک رو گازه گرم کن بخور. گاز دیگری از سیبش گرفت. _ زیاد اشتها ندارم. با شما عصرونه می‌خورم. عمه خدیجه شروع کرد به قربان صدقه رفتنش. _ یه چیزی بخور بالام. (جیگرگوشه‌م) از دیشب هیچی نخوردی قربونت بشم! _ خدانکنه عمه! این بار عمه خدیجه مرا مورد خطاب قرار داد: راستی رایحه جان، یادم رفت صورتتم مثل اسمت قشنگه قیزیم. ترکی متوجه می‌شی؟! لبخند محجوبی زدم. _ شما لطف دارین! کم و بیش آره! _ گفتی هیجده سالته؟! متوجه نگاه شیطنت آمیز خاله ماه‌گل شدم. لبخندم را قورت دادم: بله! _ گفتی چرا دانشگاه نرفتی؟! _ حاج بابام گفتن امسال صلاحه نرم! ان‌شاءالله سال بعد! ریحانه سریع میان حرفمان دوید: رایحه درسش خیلی خوبه. خیلی وقته فقط درس می‌خونه. می‌خواد دکتر بشه‌. عمه خدیجه دوباره از آن نگاه‌های خریدارانه‌اش نثارم کرد. _ فهیمه خانم نمیاد؟! جواب دادم: مامان سردرد داشتن. یکم دیگه میان. محراب مهلت سوال و جواب بیشتر به عمه خدیجه نداد و نگاهش را به ریحانه دوخت. _ خاله فهیمه چی شده؟! ریحانه خرمایی میان لقمه جا داد و جواب: یکم سرش درد می‌کرد. چیزی نیست. عمه خدیجه دوباره زبان باز کرد. این بار با خاله ماه گل مشغول صحبت شد اما به در می‌گفت که دیوار بشنود! _ چقدر به علی گفتم بیا بریم تهران. بچه‌م محراب کلی به زحمت افتاد. انقدر درگیره منم به زور می‌بینمش. نفس عمیقی کشید و انگار کسی پرسیده باشد ادامه داد: کسب و کارش خیلی گرفته! اهل محل و کارش یه آقا مهندس بهش میگن، ده تا آقا مهندس از دهنشون می‌ریزه! . ✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی . Instagram: Leilysoltaniii •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• 👈🏻کپی، ذخیره و نشر داستان ممنوع و حرام است🚫
@Ayeh_Hayeh_Jonon ☁️ نون‌والقلم‌و‌مایسطرون ❤️ . . ناردانه دوست داشت‌ بشقاب غذا را پس بزند اما خویشتن‌داری کرد. هر ذره از این طعام برایش حرام بود. به زور قاشق دیگری غذا در دهانش گذاشت و به خودش لعنت فرستاد که سر سفره‌ی این خانواده نشسته. با تحقیر مهتاج آتش قلبش شعله‌ورتر شد. در اوهام خودش بود که سایه‌ای روی سرش افتاد. بی‌حواس سر بلند کرد. سحاب بدون اینکه به کسی نگاه کند یاالله گفت و میان سپهر و کیهان نشست. همانطور گفت: سلام دخترعمو. خوش اومدی. ناردانه زیر لب جوابش را داد. فیروزه برای سحاب بشقاب را پر کرد. مهتاج همانطورکه با دستمال سرخش دهانش را پاک می‌کرد پرسید: حضرت آقا کجا تشیف داشتن؟! سایه‌ت سنگین شده پسر. سحاب به مادربزرگش چشم دوخت: چاپخونه بودم. به قاعده‌ی هرروز. یکم کارا طول کشید. مهتاج پشت چشم نازک کرد: هی زحمتِ بی‌فایده! هنوزم دیر نیست. از چاپخونه و روزنامه‌چی بودن دست بکش. برو فرنگ درسی بخون که در شان خاندانمون باشه. این بار با نگاهش به سپهر تاخت: بلکه این برادرتم سر عقل بیاد و دست از رنگ و قلم و صورتگری بکشه. سپهر شانه بالا انداخت: باز روز از نو روزی از نو! سحاب با آرامش مشغول غذا خوردن شد: مملکت تنها به طبیب و نظامی و معلم نیاز نداره خانم بزرگ. به همون اندازه نقاش و نویسنده و شاعر و اهل ادب می‌خواد. رگ و ریشه‌ی این خاک به هنر گره خورده. مردمانش به شعر حرف می‌زنن. طبابت و دوا و درمان جسم مردم با اهلش، طبابت و دوای فهم مردمم با ما. سپهر برای برادرش کف زد. سرخوش نگاهش را روی صورت همه گرداند: این برادر من فردا از خانه‌ی ملت سردرمیاره. از من گفتن. مهتاج کمی دوغ نوشید: تو و برادرات تنها اهل هنر این مملکتین؟ سحاب لبخند زد: شما نوه‌ی طبیب می‌خوای خانم بزرگ که جورش با کیهانه. داره برای ورود به مدرسه‌ی طب درس می‌خونه. مهتاج بلند نفس کشید و با افسوس سر تکان داد. _ اگه پدرتون گذاشته بود اونطور که در مرتبه‌تون بود بزرگتون می‌کردم. یحیی چیزی نگفت. معمولا جلوی کسی با مادرش بحث نمی‌کرد. سپهر جلدی دهان باز کرد که بحث ادامه نداشته باشد: فراموش کردم تسلیت بگم دخترعمو. روح والده‌تون شاد باشه. ناردانه غربتش گرفت. در این چند ساعتی که آمده بود کسی تسلیت نگفت. هیچکس در آغوشش نگرفت تا ذره‌ای تسلایش بدهد. هیچکس نبود که سرش را روی شانه‌اش بگذارد و اشک بریزد. هیچکس... بغضش را قورت داد: ممنون. سرتون سلامت باشه پسرعمو. سحاب برای مرتبه‌ی اول به چشم‌هایش خیره شد: تسلیت می‌گم دخترعمو. ناردانه از غذا خوردن دست کشید: برای شام ممنون. سفره‌تون پر برکت باشه. خواست بلند شود که یحیی گفت: تا جمع شدن سفره بشین. باید آداب این خونه رو یاد بگیری. _ اذن رفتن بدید. تنها راحت‌ترم. سپهر نیم خیز شد: غذای منم تموم شد. همراه دخترعمو می‌رم ببینم چقدر با رنگ و نقش آشناس. فیروزه چشم غره رفت. سپهر بدون توجه به مادرش دنبال ناردانه از نشیمن رفت. شیشه‌ی صبر فیروزه ترک برداشت. به سحاب اخم کرد: نبینم با این دختر دم خور بشید. گوش اون برادر کم حواستم به وقتش می‌پیچونم. بگو هوش و‌ حواسشو خوب جمع کنه‌. سحاب نفسش را با شدت بیرون داد‌ و سر جنباند‌: جز سلام و علیک حرفی بین ما رد و بدل شد؟! یحیی چپ‌چپ به فیروزه نگاه کرد: اگه با دخترعموشون دم خور بشن چی می‌شه فیروزه؟! لب بالایی فیروزه بالا رفت و چانه‌اش لرزید اما سریع افسار خشمش را دست گرفت. سعی کرد لحنش نرم باشد: نمی‌خوام پسرام با دختری که نمی‌دونم چطور تربیت شده و قد کشیده اونم از پدر و مادری یاغی و بی‌ملاحظه، نشست و برخاست داشته باشن. دل نگرانم. چشم‌های یحیی ریز شد: منم نمی‌خوام نسبت به ناردانه ناملایمتی ببینم فیروزه. نه از تو نه از هیچکدوم از اعضای این خونه. این دختر عضوی از خانواده‌س. ترس فیروزه بیشتر شد. باید اعتماد و جانب یحیی را نگه می‌داشت. عاقله زن و کَیِس بود. حتی از خانم بزرگ بیشتر. گاهی حسد و خشمش از دستش درمی‌رفت و کمی کار خرابی به بار می‌آورد. به چشم گفتن بسنده کرد و زری را برای جمع کردن سفره صدا زد. کیهان پاورچین از سر سفره در حیاط غیب شد. نمی‌خواست تیر خشم مادرش به او هم بخورد. سحاب خستگی را بهانه کرد و غذا خورده نخورده رفت. روی پله‌ها قدم که گذاشت صدای پرشور سپهر را شنید: پس در نگاه اول این نقش توجهتو جلب کرد. ‌. ✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی . Instagram: Leilysoltaniii •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• 👈🏻نشر، کپی و ذخیره داستان ممنوع و حرام است🚫