یٰا مَنْ یُفْثَأُ بِهِ حَدُّ الشَّداٰئِد
ای خدایی که تیزیِ مصیبتها و سختی ها به دست تو شکسته میشود...
صحیفه سجادیه
@Ayeh_Hayeh_Jonon 🌱
هدایت شده از لَیْلِ قصهها | لیلی سلطانی
سلام و مهر و خوبی🌱 شبتون بهشت🌻
عزیزانم، درمورد رمان رایحهی محراب خیلی سوال پرسیده بودید.
داستان رایحهی محراب براساس واقعیت نیست. به زودی با ویرایش نهایی به چاپ میرسه.
ممکنه نسخهی پیدیاف داستان آیههای جنون و رایحهی محراب تو بعضی از کانال یا سایتها باشه.
این فایلها بدون اطلاع، اجازه و رضایت من ساخته و پخش شده. در نتیجه نشر و مطالعهی این پیدیافها اخلاقی، قانونی و حلال نیست.
ممنون که رعایت میکنید و خودتون رو مدیون نمیکنید💚
لَیْلِ قصهها | لیلی سلطانی
سلام و مهر و خوبی🌱 شبتون بهشت🌻 عزیزانم، درمورد رمان رایحهی محراب خیلی سوال پرسیده بودید. داستان را
عزیزانم، بارها گفتم اگر داستان آیههای جنون یا رایحهی محراب رو جایی دیدید یا فایل pdf شون برای دانلود بود، این فایلها غیر مجازه و بدون اطلاع و رضایت من ساخته و پخش شدن.
مطالعه و نشر و نگهداری این فایلها قانونی و حلال نیست.
برای مطالعهی آیههای جنون میتونید کتابش رو تهیه کنید.
داستان رایحهی محراب هم در همین کانال گذاشته میشه و یک هفته بعد از قسمت آخر حذف میشه🌷
«عزیزجان! همهیِ بهانهها دروغ است،
هر که بخواهد، میتواند.»
@Ayeh_Hayeh_Jonon 🦋
میخوانمت به طرز زمانهای کودکی
بابای مهربانِ امام زمان، حسن💚
@Ayeh_Hayeh_Jonon
لَیْلِ قصهها | لیلی سلطانی
میخوانمت به طرز زمانهای کودکی بابای مهربانِ امام زمان، حسن💚 @Ayeh_Hayeh_Jonon
بابای مهربونِ امام زمان، تولدتون مبارک💚
_ ما پناهگاهیم، برای کسی که به ما پناه آورد.
امام حسن عسکری (ع)
@Ayeh_Hayeh_Jonon ☁️🌱
_ كيف نصبر؟
_ تمامًا كما نصوم ونعرفُ أنّ أذان المغرب قادم. لا محالة!
_ چجوری صبر کنیم؟
_ دقیقا مثل وقتی که روزه میگیریم و
مطمئنیم بالاخره اذان مغرب میشه و
اتفاق محالی نیست!
@Ayeh_Hayeh_Jonon ☁️✨
دوست دارم شما هم پر انرژی باشید و حستون رو به من و رایحهی محراب برسونید❤️🌸
پس دست به هم بدید تا این رایحهی معطر، تو این روزهای آشفته تو همه جای ایران بپیچه؟
چطوری؟
کافیه هر کدوم از شما دوستان و عزیزانتون رو دعوت کنید این قصهی پر ماجرا و متفاوت رو بخونن. از رایحهی محراب براشون بگید. شده با یک جمله.
بگید میخواید تجربهی یه زندگی سبز رو بهشون هدیه بدید :) 💚
هدایت شده از لَیْلِ قصهها | لیلی سلطانی
🌿🧡
نگاه یکی از مامورهای ساواک روی صورتم نشست، عرق سرد روی کمرم فرود آمد.
با سرعت دویدم! محراب داشت از روی دیوار بالا میرفت.
بلند صدایش زدم: آقا... آقامحراب!
روی دیوار خشکش زد. متعجب سربرگرداند: چیزی شده؟!
_ چی... چی همراته؟!
اخمش غلیظتر شد: یعنی چی؟!
_ وقتو تلف نکن! هرچی همراته بده به من. مامورای ساواکو دیدم. تا نیومدن بجنب!
تلخ گفت: برو! این ماجراها دخلی به شما نداره!
خشمگین گفتم: یالا، الان میرسن! سر برسن شریک جرمیم! باهم میبرنمون!
از دیوار پایین پرید. سریع از زیر پیراهنش چند برگه در آورد و مقابلم گرفت.
قهوهی چشمهایش را در نگاهم ریخت.
_ عادی اما سریع برو! اگه مشکلی برات پیش بیاد...
جملهاش را کامل نکرد. سریع برگهها را داخل کیفم چپاندم و از محراب فاصله گرفتم.
خواستم از کوچه خارج شوم که یکهو یکی از مامورها مقابلم سبز شد! گره کراواتش را محکم کرد و فاصلهاش با من را کم...
.
داستانی مملو از هیجان و عشق در قلب تاریخ👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/3706388480C6acd183008
لَیْلِ قصهها | لیلی سلطانی
🌿🧡 نگاه یکی از مامورهای ساواک روی صورتم نشست، عرق سرد روی کمرم فرود آمد. با سرعت دویدم! محراب داشت
میتونید برای معرفی داستان این بنر رو برای مخاطباتون، تو کانال و گروههاتون و... ارسال کنید و با یه جملهی قشنگ ازشون دعوت کنید و بگید این یه هدیه برای قشنگتر شدن لحظههاشونه🦋💚