یعنی تا امشب من رو پای کتاب #آیههای_جنون نکشید، آروم نمیگیرید💙
باعث خوشحال و حال خوب منه که بخش آبی وجود من که تو شونزده هیفده سالگی قلم زدم، همچنان اینطور به دل شما میشینه و همدمتونه☁️
@Ayeh_Hayeh_Jonon ☁️
نونوالقلمومایسطرون
#ابر_و_انار ❤️
.
#مصحف_باران
#پارت_بیست_و_یک
.
نور کم رمق غروب، سایههای کشیدهای روی فرش و دیوارهای نشیمن زمستانه انداخته بود. بوی خاک و باد پاییزی فضای اتاق را پر کرده بود. ناردانه روی زمین نشسته بود و کتاب و دفترش دورش پراکنده. درس خوانده نخوانده برای آرام کردن خودش و خیالاتش کتاب را بست و مداد و کاغذ برداشت.
انگشتهایش مداد و زغال را روی کاغذ میلغزاند و فکرش راههای پیش رو را. قدمهایی که باید درست و به جا برمیداشت.
دستش آرام خطها را رسم میکرد، گاهی ظریف و نرم، گاهی سنگین و پرفشار. از زمانی که به این خانه آمده بود، نوشتن و نقاشی پناهگاهش شده بود.
راهی برای فرار از فکرهای خستهکننده و گریز از تنهایی. و بعضی روزها مثل امروز راهی برای در کردن خستگی.
روسری حریر سیاه را به سادگی دور سرش پیچیده بود. دستهای از موهایش روی گردن و پیشانیاش ریخته بود و قلقلکش میداد.
بی توجه مشغول نقش زدن بود.
خطها کامل شده و پنجره نقش خورده بود. با رضایت تکانی به گردنش داد و دستهایش را کشید. دوباره سرش را توی کاغذ برد تا پنجره را کامل ترسیم کند.
آنقدر غرق میزان کردن قاب پنجره بود که صدای قدمهایی که از پلهها بالا میآمد را نشنید.
سحاب چند لحظه قبل به خانه برگشت. چشمهایش خسته و لبخندش پررنگ بود.
چند روزی میشد دفتر روزنامه باز شده و کار سحاب به روال قبل دو سه برابر شده بود. دوباره صبح تا بعدازظهر در دفتر روزنامه مشغول بود و عصر تا شب در چاپخانه.
روزنامه به دست میخواست به اتاقش برود و لباس تعویض کند. نگاهش به ناردانه افتاد که نزدیک شومینه نشسته و روی کاغذ خم بود.
سحاب نزدیک شد و تقهای به در زد.
ناردانه سر برگرداند و چشمهایش تا آخر باز شد. نفس در سینهاش جمع شده بود. سحاب را که دید نفسش را راحت بیرون داد و چشم بست.
سحاب وارد شد و نگاهی به نقش تمرینی ناردانه انداخت: ترسوندمت؟
ناردانه نفس عمیقی کشید و چشم باز کرد: یه مقدار...
سحاب مقابلش روی مبل تک نفره نشست.
لبخند زد: چشمات که میگن بیشتر از یه مقدار بوده!
ناردانه زود خودش را جمع و جور کرد. لبخندش ملایم و ظریف شد: خب یکم بیشتر.
سحاب روزنامه را مقابلش گرفت.
_ چی نقش میزنی؟
ناردانه روزنامه را از دستش گرفت و به پنجره اشاره کرد.
_ دارم تمرین میکنم. از همین پنجره الهام گرفتم.
نگاهی به روزنامه انداخت و ادامه داد: این چیه؟ این بار شهربانیو شستی پهن کردی یا مستقیم شخص شاهو؟!
لبخند روی لب سحاب رفت. تعبیر و جسارت کلام ناردانه به مذاقش خوش آمد.
_ این چیزیه که خواسته بودی.
ناردانه کاغذ و مدادش را کنار گذاشت و نگاه کنجکاوی به سحاب انداخت.
روزنامه را که باز کرد سحاب گفت:
فیالحال نمیتونم بنویسم. یعنی مینویسم اما تو روزنامه منتشر نمیشه.
_ تا آبا از آسیاب بیفته! پس نوشتههای خانم نرگس مهرداده؟
سحاب سر تکان داد. خم شد و روزنامه را گرفت. صفحهای را نشان ناردانه داد: این اولین مقالهشه که تو روزنامه ما چاپ شده. بخونش. جالب نوشته.
ناردانه دوباره روزنامه را گرفت و نگاهی به متن انداخت. نرگس در لفافه از حقوق زنان نوشته بود. درباره اینکه چرا باید زنها فراتر از نقشهای سنتی، فرصت انتخاب و مشارکت در جامعه را داشته باشند. کلمههایش جسورانه بود و در عین حال لطیف.
چیزی بیشتر از متن، ذهنش را مشغول کرد. چرا بعد از درخواست غیرمستقیمش، سحاب بلافاصله نوشتهی تازه منتشر شدهی نرگس را برایش آورده بود؟ این یعنی علاقه و ارتباطی بین سحاب و نرگس بود؟ یا شاید کششی از طرف سحاب نسبت به نرگس. شاید هم فقط این ارتباط کاری و حرفهای بود و نرگس جزو نویسندههای موردعلاقه و حمایت سحاب.
ناردانه کمی روی متن تامل کرد و بعد با چشمهای خیره به سحاب لبخند جعلی زد: خوب نوشته. قلم جسور و در عین حال لطیفی داره. ازش برام میگی؟
سحاب راحتتر به مبل تکیه داد و کت سیاهش را درآورد. در این حال هم آدابدان و موقر بود.
_ خانم مهرداد قلم خوبی داره. به تازگی کارش رو تو روزنامه ما شروع کرده. البته مدتهاس مینویسه و با روزنامه و نشیریههای متفاوتی کار کرده.
ناردانه سعی کرد سوالش در لفافه و بیتفاوت باشد: از وقتی دیدمش، برای تحصیل و برای خودم بودن انگیزه بیشتری گرفتم. بهم از آینده نوید و امید میده.
تمایل دارم باهم بیشتر نشست و برخاست کنیم.
تا چه اندازه میشناسیدش؟ به نظرت میتونیم همنشین خوبی باشیم؟
سحاب مکث کرد. چند لحظه توجه نگاهش به شعلههای آتش شومینه جلب شد.
.
✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی
.
Instagram: Leilysoltaniii
•○● @leilysoltani ●○•
👈🏻نشر، کپی و ذخیره داستان ممنوع و حرام است🚫
لَیْلِ قصهها | لیلی سلطانی
@Ayeh_Hayeh_Jonon ☁️ نونوالقلمومایسطرون #ابر_و_انار ❤️ . #مصحف_بارا
☁️❤️☁️❤️☁️
☁️❤️☁️❤️
☁️❤️☁️
☁️❤️
.
با لحن آرام و جدی همیشگیاش جواب داد: خیلی باهاشون آشنا نیستم. چند باری دیدمشون. دغدغههای اجتماعی و انسانی دارن. فکر نمیکنم مانعی برای دوستیتون باشه.
ناردانه با تکان دادن سر وانمود کرد قانع شده و فکر و منظور دیگری ندارد.
در همین حین که سحاب و ناردانه در گرمای مطبوع اتاق، پشت پنجرهای که آسمانِ گرگ و میش منظرهاش بود، از شعر و تاریخ حرف میزدند، در حیاط باز شد و زری مهمان سراسیمه را دعوت و به اتاق کار یحیی راهنمایی کرد.
غلامرضا، خدمتکار و نگهبان خانهی خانیآباد، سر به زیر و کلاه نمدی به دست در اتاق کار یحیی نشست. چهرهاش همچنان همان حالت خسته و خاکی را داشت.
چند دقیقه بعد يحیی به خانه آمد. زری که گفت غلامرضا آمده، یحیی مستقیم به اتاق کارش رفت.
گفتگوی میان آنها در سکوت خانه گم شد.
یحیی وقتی از اتاق بیرون آمد ابروهایش درهم بود و فکرش آشفته.
غلامرضا همین که به حیاط پا گذاشت، ناردانه از پشت پنجره دیدش.
از سحاب عذرخواهی کرد و برای رسیدن به غلامرضا پلهها را یکی دو تا کرد. هر چه بود، غلامرضا سالها در خدمت او و مادر بود و همیشه با آنها نرم و مهربان.
نشده بود یک روز او را نبیند و حالا ماهها از آخرین دیدارشان میگذشت.
ناردانه نفسنفس زنان به حیاط رسید.
غلامرضا سر برگرداند و با دیدن ناردانه چشمهایش برق زد. با احترام تعظیم کرد: خانمجان، سلام. حالتون خوبه؟
ناردانه نزدیک شد و لبخندش را واقعی و گرم به چشمهای غلامرضا پاشید: سلام آقاغلامرضا. خوش اومدی. مدتهاس همدیگه رو ندیدیم. چه عجب یادت افتاد ناردانهای از خانیآباد رفته و ساکن اینجاس!
غلامرضا کلاهش را در دست چرخاند و گفت: کار زیاد بود. شرمنده که نتونستم زودتر خدمت برسم.
نگفت یحیی خواسته زیاد جلوی چشم ناردانه نیاید. بلکه خاطرههای گذشته برای دخترک کم رنگ شود.
ناردانه از نگاه دزدیدن، سگرمههای غلامرضا و عجلهاش فهمید چیزی شده و غلامرضا برای مسئلهی مهمی تا اینجا آمده. سعی کرد محتاط سوال بپرسد اما غلامرضا حرف زیادی نزد و به بهانهی تاریک شدن هوا خداحافظی کرد و رفت.
یحیی از پشت پنجره آنها را تماشا میکرد. سحاب هم کنارش.
وقتی ذوق و عجلهی ناردانه را دید بیاختیار به طبقهی پایین آمد. غلامرضا را که دید عقب گرد کرد و برای دیدن و احوالپرسی با پدرش به اتاقش رفت.
سحاب متوجه آشفتگی پدرش شد. دستش را روی شانهی یحیی گذاشت و پرسید: چیزی شده پدر؟ انگار خوش نیستی.
یحیی خیره به ناردانه زمزمهوار گفت: غلامرضا گفت یه غریبه تو محله خانیآباد اومده و سراغ یوسفو خانوادهشو گرفته.
_ یعنی کسی دنبال عمویوسفه؟ بعد از این همه سال؟ واسه چی؟
یحیی سر تکان داد: نمیدونم.
_ شاید از خانواده زن عمو بودن. خبر مرگ زن عمو به گوششون رسیده و اومدن دنبالش.
یحیی نفسش را بیرون داد و پرده را انداخت.
_ فکر نمیکنم. نزدیکان افسانه میدونن افسانه و ناردانه تحت حمایت من بودن. کاری داشته باشن به خودم رجوع میکنن.
این غریبه... خبر خوشی نیست...
.
✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی
.
Instagram: Leilysoltaniii
•○● @leilysoltani ●○•
👈🏻نشر، کپی و ذخیره داستان ممنوع و حرام است🚫
تا اینجا کدوم شخصیت داستان رو بیشتر دوست دارید؟ چرا؟
https://daigo.ir/secret/1405040864
هدایت شده از ناشناس
📪 پیام جدید
سلام خانوم سلطانی ، وقت بخیر
من میخوام کتاب آیههای جنون رو بخرم ولی دیجی کالا و باسلام رو که چک کردم موجود نبود
نمی دونم کدوم سایت مطمئنه که بخرم
میشه بگید از کجا بگیرم ؟
و اینکه رایحه محراب هنوز چاپ نشده؟
کانال VIP نداره ؟
#دایگو
لَیْلِ قصهها | لیلی سلطانی
📪 پیام جدید سلام خانوم سلطانی ، وقت بخیر من میخوام کتاب آیههای جنون رو بخرم ولی دیجی کالا و باسلا
سلام عزیزِ ندیده
کتاب #آیههای_جنون تموم شده. به زودی چاپ جدید منتشر و قابل سفارش میشه.
رمان #رایحهی_محراب به زودی چاپ میشه. کانال vip داریم که شامل مزایا و تخفیف بیشتر برای اعضاست و تا عید هم رمان رایحهی محراب تو کانال هست.
هدایت شده از ناشناس
📪 پیام جدید
یه سوال آخرش سحاب از ناردانه خوشش میاد؟
یعنی قراره بینشون اتفاقایی بیفته؟
#دایگو
لَیْلِ قصهها | لیلی سلطانی
📪 پیام جدید یه سوال آخرش سحاب از ناردانه خوشش میاد؟ یعنی قراره بینشون اتفاقایی بیفته؟ #دایگو
جدی این سوال رو میپرسید؟🤔
نویسندهای رو دیدید که داستانش رو اسپویل کنه؟
هدایت شده از ناشناس
📪 پیام جدید
سلام ببخشید
از شرایط و هزینه کانال وی ای پی تون میگید؟
#دایگو
لَیْلِ قصهها | لیلی سلطانی
📪 پیام جدید سلام ببخشید از شرایط و هزینه کانال وی ای پی تون میگید؟ #دایگو
سلام
به مریم جان پیام بدید راهنمایی میکنن
@maryaarr
هدایت شده از ناشناس
📪 پیام جدید
لیلی جانم
دخترم رفت ،فرشته ی کوچولوی دوست داشتنی من
دلم تیکه تیکه شده ، کاش بلد بودم دردمو بنویسم با کلمه هایی که بتونن آرومم کنن ...
#دایگو