焚
خانواده پدری من بعد از اینکه بابابزرگ رفت اون دنیا، هی کمتر و کمتر دور هم جمع شدن. به هرحال بابام و اونا پدرشونو از دست دادن دیگه. عادیه آدم بسوزه تا آخر عمر. و داشتم الان به اینکه چقدر باباجون (بابای مامان) رو دوست دارم فکر میکردم و یاد اون شبی افتادم که سر سفره شام جمع بودیم و جا کم بود اون رفت تنها تو آشپزخونه غذاشو بخوره و منم رفتم بهش پیوستم و براش جالب بود که منم دوست دارم مثل اون با پیاز غذا بخورم و... یهو دیدم که اوه تا حالا به این فکر نکرده بودم که این وضعیت برای پیرها دارک تره. پیر بودن اینجوریه که معمولا اکثر عزیزانتو از دست دادی و خودتم منتظری بری. دیگه اگه بچه ها و نوه هاتم خبرتو نگیرن که هیچی. نمیشه گفت وضعیت دارک و وحشتناکیه.. چرخه زندگی و دنیا همینه. miserable