eitaa logo
[اܩـاܩ زَܩــانـےـہا عـجـღ]
1هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
4.7هزار ویدیو
97 فایل
اللهم عجل لولیک الفرج:) آقا جان! اگࢪ دیدم‌ونشناختم سلامٌ علیڪم(: کپی: با ذکر یک صلوات برای سلامتی امام زمان(عج) 🕊️
مشاهده در ایتا
دانلود
😐😂💔 +شهید اکبر جمهوری🥀 خدا رحمت کند شهید اکبر جمهوری را، قبل از عملیات از او پرسیدم: در این لحظات آخر راستش را بگو چه آرزویی داری و از خدا چه می خواهی؟🤔 پسر فوق العاده بذله گویی بود.😉 گفت: با اخلاص بگویم؟☺ گفتم: با اخلاص. 🥰😁 گفت: از خدا دوازده فرزند پسر می خواهم تا از انها یک دسته عملیاتی درست کنم خودم فرمانده دسته شان باشم.😂شب عملیات آنها را ببرم در میدان مینها رها کنم😆بعد که همه یکی پس از دیگری شهید شدند بیایم پشت سیمهای خاردار خط، دستم را بگیرم کمرم و بگویم: آخ کمرم شکست😂🖐🏻 شهید‌حمید‌سیاهکالی‌مرادی ↳⋮❥⸽‹ @lmamaj
💚 اسیر شده بودیم قرار شد بچه ها برا خانواده هاشون نامه بنویسن بین اسرا چند تا بی سواد و کم سواد هم بودند که نمی تونستن نامه بنویسن اون روزا چند تا کتاب برامون آورده بودن که نهج البلاغه هم لابه لاشون بود یه روز یکی از بچه های کم سواد اومد و بهم گفت: من نمی تونم نامه بنویسم از نهج البلاغه یکی از نامه های کوتاه امیرالمومنین علیه السلام رو نوشتم روی این کاغذ می خوام بفرستمش برا بابام نامه رو گرفتم و خوندم از خنده روده بُر شدم بنده خدا نامه ی امیرالمومنین علیه السلام به معاویه رو برداشته و برای باباش نوشته بود🤣 @lmamaj
🤣 آشپز وكمك آشپز، تازه وارد بودند و با شوخي بچه ها ناآشنا. آشپز، سفره رو انداخت وسط سنگر و بعد بشقاب ها رو چيد جلوي بچه ها. رفت نون بياره كه عليرضا بلند شد و گفت: ((بچه ها!يادتون نره!)) آشپز اومد و تند و تند دوتا نون گذاشت جلوي هر نفر ورفت. بچه ها تند نون هارو گذاشتند زير پيراهنشون. كمك آشپز اومد نگاه سفره كرد. تعجب كرد. تند و تند براي هرنفر دوتا كوكو گذاشت و رفت. بچه ها با سرعت كوكوها رو گذاشتند لاي نون هائي كه زير پيراهنشون بود😆 آشپز و كمك آشپز اومدن بالا سر بچه ها.زل زدند به سفره. بچه ها شروع كردند به گفتن شعار هميشگی: ((ما گشنمونه ياالله!))🙈 كه حاجي داخل سنگر شد و گفت: چه خبره؟ آشپز دويد روبروي حاجي و گفت: حاجی!اينها ديگه كيند! كجا بودند!ديوونه اند يا موجی؟!! فرمانده با خنده پرسيد چي شده؟😅 آشپز گفت تو يه چشم بهم زدن مثل آفريقائي هاي گشنه هرچي بود بلعيدند!!😱 آشپز داشت بلبل زبوني ميكرد كه بچه ها نونها و كوكوهارو يواشكي گذاشتند تو سفره😝 حاجي گفت اين بيچاره ها كه هنوز غذاهاشون رو نخوردند! آشپز نگاه سفره كرد. كمي چشماشو باز وبسته كرد😳 با تعجب سرش رو تكوني داد و گفت: جل الخالق!؟😯 اينها ديونه اند يا اجنه؟!‌ و بعد رفت تو آشپزخونه... هنوز نرفته بود كه صداي خنده ي بچه ها سنگرو لرزوند...😂 مارو به دوستان خود معرفی کنید👇🏻 ↳⋮❥⸽‹ @lmamaj
😂😂 یه روز فرمانده گردانمون به بهانه دادن پتو بچه ها رو جمع کرد و با صدای بلند گفت :کی خسته است؟😪 گفتیم:دشمن 👊🏻 صدا زد: کی ناراضیه؟ 😢 بلند گفتیم دشمن👊🏻 دوباره باصدای بلند صدا زد: کی سردشه؟😣 ما هم با صدای بلندتر گفتیم:دشمن 👊🏻 بعدش فرماندمون گفت :خوب دمتون،گرم حالا که سردتون نیست می خواستم بگم که پتو به گردان ما نرسیده!!!😬😂 /❤ʝסíꪀ➘ ↳⋮❥⸽‹ @lmamaj
😁 ❂ماجرای‌خواستگاری‌از خواهر سردارشهید زین‌الدین اومده بود مرخصی بگیره، آقا مهدی یه نگاهی بهش کرد و گفت: میخوای بری ازدواج کنی؟ گفت: «بله میخوام برم خواستگاری! خب بیا خواهر منو بگیر جدی میگی آقا مهدی؟! آره، به خانواده ت بگو برن ببینن اگر پسندیدن بیا مرخصی بگیر برو..! ⏣اون بنده خدا هم خوشحال دویده بود مخابرات تماس گرفته بود! به خانواده ش گفته بود: «فرمانده ی لشکرمون گفته بیا خواهر منو بگیر، زود برید خواستگاریش خبرشو به من بدید! بچه های مخابرات مرده بودن از خنده!😜😂 ❂پرسیده بود: «چرا می خندید؟ خودش گفت بیا خواستگاری خواهر من گفته بودن:بنده خدا آقا مهدی سه تا خواهر داره، دوتاشون ازدواج کردن ، یکیشونم یکی دوماهشه!😆 /ʝסíꪀ➘ ↳⋮❥⸽‹ @lmamaj
چفیه یه بسیجی رو از دستش قاپیدن؛ داد میزد: آهــای... سفره ، حوله ، لحاف زیرانداز، روانداز، دستمال، ماسک، کلاه، کمربند، جانماز، سایه‌بون، کفن، باندِزخم تور ماهی‌گیریم ... هــمـه رو بُردن !!😂 شادی روحشون که دار و ندارشون همون یک چفیه بود صلوات