پسرم مرا نشناخت!
یک روز پسرم مصطفی را که دو ساله بود به زندان آوردند. یکی از سربازان دوان دوان آمد و گفت: پسر شما را آوردهاند.
به درزندان نگاه انداختم، دیدم یکی از افسران مصطفی را بغل گرفته و به سوی من میآید. مصطفی را گرفتم و بوسیدم.
کودک به علت اینکه مدتی طولانی از او دور بودم مرا نشناخت.
لذا با چهرهای گرفته و اخم کرده و حیرت زده به من مینگریست.سپس زد زیر گریه.
به شدت میگریست. نتوانستم او را آرام کنم.
لذا او را دوباره به افسردادم تا به همسرم و بقیه بازگرداند.
این امر به قدری مرا متاثر ساخت که تا چند روز بعد نیز همچنان دل آزرده بودم.
📚 خون دلی که لعل شد،ص۱۵۱.
خاطرات حضرت آیت الله العظمی سیدعلی خامنهای(مدظله العالی)
#کتاب_بخوانیم
@loh_ghalam
کتاب محبوبه صبح: داستانی از راضیه تجار است که زندگی شهید «محبوبه دانش» را روایت میکند.
انگار همۀ اینها صحنههای تار و کدر و کثیف یک فیلم بود که از جلوی چشمش میگذشت. مینا جلوی در چوبی کهنۀ آبیرنگی ایستاد. کوبه را در مشت فشرد و چند بار به صدا درآورد. پسرکی لاغر و برهنه و کچل در را باز کرد.
مینا جلو رفت و او به دنبالش. وقتی بالای سر زن بیمار نشست؛ وقتی دست روی پیشانی او گذاشت و دستش سوخت؛ وقتی پاهای او را پاشویه کرد؛ وقتی بچهها را گریان دید، یک بار دیگر آن چشمۀ قدیمی در دلش جوشید. نفرت... نفرت... نفرت از نظام.
بهسختی زن را به درمانگاه رساند. نسخهاش را پیچید. او را به خانه برگرداند. اسکناسی زیر تشکش چپاند. برایش سوپ رقیقی بار گذاشت. سفارش لازم را به بچههایش کرد. قول داد باز هم سر بزند. با خود فکر کرد کتابها و اعلامیهها هنوز در ساکش هست. بهتر بود آنها را در اتوبوس پخش میکرد.
هنوز به ایستگاه اتوبوس نرسیده بود که مردی را با کت و شلوار سیاه و پیراهن زرشکی در کنار خود دید. مرد عینک آفتابی زده بود و رنگ سرخ کراواتش چشم را میزد. وقتی از او مسیر اتوبوس را پرسید، برای لحظهای دلش فروریخت.
سوار اتوبوس که شد، به ردیف وسط رفت. سایۀ مرد را از داخل شیشۀ اتوبوس دید که در ردیف پشت سر او نشست.
#کتاب_بخوانیم
@loh_ghalam
علی شیر در شب عملیات تکمیلی قبل از حرکت قرآن خواند و کوله پشتیش را منظم و مرتب بست و یک پتوی سربازی کوچک داخل آن گذاشت همان شب به او گفتم: "ساکت را سبک کن و توشه مهمات سبک بردار"
گفت: "توشه اینها نیست که من برداشتهام. توشه ایمان به وحدانیت خدا و عصمت ائمه و عمل به آیات الهی است." فهمیدم که او مثل میوه رسیده است و همان شب رفتنی است البته به خاطر اینکه حرف مرا زمین نگذاشته باشد، پتو را از کوله پشتی بیرون آورد و به جای آن فشنگ و نارنجک گذاشت.
📚آب هرگز نمیمیرد،حمیدحسام،ص۱۲۰.
#کتاب_بخوانیم
@loh_ghalam
میرزا محمد سُلگی در کنار شهید حاج حسین کیانی
دستش مجروح بود اما همیشه در حال مطالعه_۱۳۶۳
#مطالعه
#کتاب_بخوانیم
#هفته_دفاعمقدس_گرامیباد
https://eitaa.com/loh_ghalam