💠💠💠🔰🔰🔰💠💠💠
🕊بِسْــمِـ اللهِ القــاصِـــمـِ الجَـــبّاٰریــــنٖ 🕊
💠رمان معمایی، امنیتی و دخترانه #شهریور
✍ قسمت ۲۷
مطمئنم ریز جزئیات را در جریان بودم. قرار نبود تا خود همایش بینالمللیِ بانوان شهید، خون از بینیِ منتظری بیاید و در سخنرانیها و جلساتی که میرود، حتی یک فندک روشن شود؛ چه رسد به بمب و حمله تروریستی.
کدام خری این اتفاق را رقم زده؟ چرا به من نگفته بودند؟ من این وسط چکارهام؟
حس گس و تلخِ تردید، همراه اسید معدهام بالا میآید تا حلقم. اسید معده را قورت میدهم؛
اما تردید خودش را به مغزم میرساند و زنگ هشدار را روشن میکند. نکند لو رفتهام؟ نکند... نکند از اول قرار بود من بشوم قربانی و سپر بلا، تا یک احمق دیگر کارش را بکند؟ نکند اصلا این عملیات اصلی ست و من عروسک خیمهشببازیام؟
دانیال احمق...
اگر واقعا چنین چیزی باشد، با دستان خودم خفهاش میکنم. فکر کرده من حاضرم به همین راحتی قید زندگیِ نازنینم را بزنم و بروم زندان؟ اگر واقعا به من خیانت کرده باشد،
هرطور شده از چنگ نیروهای امنیتی ایران فرار میکنم، از زیر سنگ پیدایش گیرش میآورم و میکشمش...
من به ماموریتی آمدهام که آن دانیال بزدل حتی حاضر نبود بهش فکر کند.
شاید هنوز نفهمیده من نه آن دخترِ لالِ پنج سالهام که زورش به پدرِ وحشیاش نرسد و نه آن دختر شانزده ساله احساساتی که خشمش را سر وسایل خانه تخیله میکرد. من الان آریلم؛ یک مادهشیرِ عصبانی.
بیش از آن که از انفجار قریبالوقوع یک بمب در سالن بترسم، نگرانم که این ظاهر آرامم، به چشم ماموران امنیتی بیاید و مشکوکشان کند؛ مخصوصا همان مرد کچل که فارغ از خطر انفجار، هنوز با آرامش بالای سن ایستاده و انگار کاری جز کاویدن میان جمعیت ندارد.
دست میگذارم روی دست آوید و فشارش میدهم:
_آ... آوید... ن... می... تو... نم... ن... ف... س... ب... ک... شم...
***
صابری بجای منتظری، بالای سن نشسته بود و به تالارِ آشفته و درهم ریخته نگاه میکرد. انگار واقعا در تالار بمب منفجر شده بود. بطری آب، کاغذ، خودکار، کیف، تلفن همراه و حتی لنگه کفش، روی زمین و صندلیها پخش شده بودند. حتی لپتاپ منتظری هم روی میز مانده بود و بعد از سه روز، باتریاش تمام و خاموش شده بود. کل ساختمان تالار را قرق کرده بودند؛
یک تیم داشتند از صحنه عکس میگرفتند و انگشتنگاری میکردند.
لپتاپ خودش را پیش کشید. میخواست فیلم تالار را از ابتدا تا زمان تخلیه ببیند؛ برای هزارمین بار. تنها فیلمهای تالار را فیلمبردارهای تیم رسانهای ضبط کرده بودند؛ که تنها شش زاویه در خود تالار و کمی از سالن انتظار را پوشش میداد. دوربینهای مداربسته در روز حادثه هک شده و از کار افتاده بودند.
هاجر از پلههای سن بالا آمد.
در چهره جاافتادهی صابری، ردپای چیزی مثل خشم را میدید؛ شاید هم کلافگی. فلشی که در دستش بود را مقابل صابری گذاشت:
_اینا اطلاعات و سوابق تمام کساییه که توی سالن بودن. بررسیشون کردیم؛ چند نفری به نظرم مشکوک اومدن.
صابری فلش را به لپتاپ زد و بازش کرد. هاجر خم شد روی لپتاپ تا فایلها را باز کند و صابری خودش را عقب کشید:
_محدثه چطوره؟
-بهوش اومده و خدا رو شکر هوش و حافظهش سرجاشه. همونطور که گفته بودین، داره چهرهنگاری انجام میده.
فایل باز شد. هاجر گفت:
_بین دانشجوهایی که بودن، اتباع خارجی هم داشتیم. همه رو بررسی کردم و به چیز خاصی برنخوردم؛ بجز دو نفر. یکیشون آریل اباعیسی ست.
تصویر آریل و کارت شناساییاش را باز کرد و با لبخندی پیروزمندانه بر لبش توضیح داد:
_ادبیات فارسی میخونه و مسیحی لبنانیه. چیزی که دربارهش مشکوکه، اینه که چهارسال پیش پدر و مادرش رفتن لبنان؛ و یکم بعدش بدهیهای سنگین توی لبنان بالا آوردن و ناپدید شدن. آریل یه برادر دیگه هم داره که پنج ساله ایرانه و جامعهالمصطفی درس میخونه؛ ولی وقتی پدر و مادرش ناپدید میشن، توی لبنان تنها بوده. یه پسر که گویا از اقوام دورشون بوده، به دادش میرسه و بدهیها رو صاف میکنه؛ ولی هیچ خبری از پدر و مادرش نمیشه. من بیشتر دربارهش تحقیق کردم و فهمیدم آریل یه بازمانده از جنگ سوریه ست و پدرش داعشی بوده.
صابری بدون تغییری در حالت صورتش، به هاجر نگاه کرد:
_خب که چی؟
هاجر با حرارت بیشتری ادامه داد:
_خب این خیلی مشکوکه. شاید اونم مثل باباش باشه!
صابری شانه بالا انداخت:
_به نظرم دلیل منطقیای نیست؛ ما بازم بازمانده از جنگ سوریه داریم که پدر و مادرشون تروریست بودن؛ ولی جذب گروههای تروریستی نشدن. نمیتونی بگی چون ژن یه داعشی رو داره، حتما یه داعشیه.
💠ادامه دارد.....
✍ نویسنده: خانم فاطمه شکیبا
منبع
https://eitaa.com/istadegi
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#به_وقت_رمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
💠💠💠🔰🔰🔰💠💠💠
🕊بِسْــمِـ اللهِ القــاصِـــمـِ الجَـــبّاٰریــــنٖ 🕊
💠رمان معمایی، امنیتی و دخترانه #شهریور
✍ قسمت ۲۸
هاجر وا رفت و لب برچید. صابری گفت:
_از برونمرزی استعلام گرفتی؟
-بله. گفتن کاملا پاکه؛ ولی من بازم بهش مشکوکم.
-اون یکی چطور؟
-آهان... دومی مشکوکتره. یکی از کارمندهای ساختمون مرکزیه که اون روز از عوامل برگزاری همایش بوده. سوءسابقه نداره و به نظر میاد پاکه؛ ولی دیروز صبح خانوادهش به پلیس اعلام مفقودی کردن و گفتن از پریروز عصر که رفته بیرون، برنگشته خونه و هنوز پیداش نکردن.
ابروهای صابری بالا رفتند:
_امیدوارم کردی. فکر کنم دست روی آدم درستی گذاشتی.
هاجر با تمام اجزای صورتش خندید:
_ممنون خانم.
-برو فیلمهایی که تیم رسانه گرفتن رو بررسی کن؛ اباعیسی و اون کارمنده رو سعی کن توی فیلم پیدا کنی. ببین کدومشون رفتارش غیرعادیه.
***
-بمبگذاری دو روز گذشته در سالن همایش دانشگاه اصفهان، بدون آسیب به هموطنان خنثی شد. هنوز هیچ گروهی مسئولیت این حمله تروریستی را برعهده نگرفته است. از اخبار چیز بیشتری در نمیآید.
در تخت مثل مار به خودم میپیچم. تف به شرف نداشتهات دانیال... نمیدانم پیام بدهم یا نه. میترسم تحت نظر باشم. نگاهی به افرا میاندازم که زیر پتویش خزیده و مثل یک پریِ معصوم، دستانش را زیر سرش گذاشته.
نگاهم را میکشانم تا آوید که صورتش میان موهای فرفری و پرپشتش گم شده و بالشش را بغل کرده.
حسرتشان را میخورم که میتوانند راحت بخوابند و به لو رفتن و دستگیر شدن و کوفت و زهرمار فکر نکنند. چرا همیشه، در هر جمعی، من بدبختتر از همهام؟
از جا بلند میشوم. تخت برای بیقراریام کوچک است. اتاق را قدم میزنم، طول... عرض... صدای ساعت روی اعصابم رفته. چهار و نیم صبح است، من فردا کلاس دارم، دارم از خستگی میمیرم و خوابم نمیبرد... اه.
چنگ میزنم میان موهایم. کدام گوری دیده بودم آن محافظِ کچلِ خونسرد را؟ چرا انقدر آشنا بود؟ چرا به من نگاه کرد؟ بدبخت شدم. حتما همین الان هم تحت نظرم. پرده را کمی کنار میزنم و پایین را نگاه میکنم؛ کسی نیست.
حاضرم تا ته جهنم بروم، ولی قدم به زندانهای امنیتیِ ایران نگذارم.
به سمت کمد هجوم میبرم. کیف خاکستری سر جایش هست؛ وسایل داخلش هم. نکند افرا یا آوید آن را دیده باشند؟ اصلا شاید یک ریگی به کفش یکی از این دوتا هست. شاید همینها آدمفروشی کرده باشند که اگر اینطور باشد، خودم میکشمشان.
معدهام تیر میکشد. در کیف خاکستری را میبندم و به متر کردن طول و عرض اتاق ادامه میدهم. از خستگی، روی تخت سقوط میکنم.
صفحه چت دانیال را باز میکنم. گور بابای همهچیز... دوست دارم هر فحشی که بلدم را بنویسم و برایش بفرستم.
اصلا اگر تحت نظر بودم، باید تا الان یک اتفاقی میافتاد دیگر... عملیات تروریستی سه روز پیش ناکام ماند و خنثی شد؛ بدون آسیب به هیچکس. خب دیگر منتظر چی هستند؟ تا الان باید دستگیر میشدم.
من حواسم به همهچیز بوده. هیچکس تعقیبم نکرده. هیچ حرکت اضافه و خطرناکی نداشتهام. نه در لبنان، نه ایران. اصلا هیچ سوءسابقهای ندارم که کسی به من مشکوک شود؛ مگر این که یک نامردی من را فروخته باشد.
برای دانیال مینویسم:
_نزدیک بود بمیرم، احمق عوضی.
سریع آنلاین میشود و مینویسد:
_داشتی دیر میکردی، نصف عمر شدم عزیز دلم.
-زهر مار. کدوم خری این مسخرهبازی رو راه انداخت؟
-خر نبود، یه مشت سگ وحشی بودن.
سگ وحشی هیچ معنایی جز تهماندههای متوهم گروهکهای تکفیری ندارد.
مینویسم:
_حواستون به سگای وحشیتون باشه. هار بشن، کار دستتون میدن.
💠ادامه دارد.....
✍ نویسنده: خانم فاطمه شکیبا
منبع
https://eitaa.com/istadegi
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#به_وقت_رمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
💠💠💠🔰🔰🔰💠💠💠
🕊بِسْــمِـ اللهِ القــاصِـــمـِ الجَـــبّاٰریــــنٖ 🕊
💠رمان معمایی، امنیتی و دخترانه #شهریور
✍ قسمت ۲۹
-حواسمون هست؛ ولی اینا از نژاد پیتبولاند. وقتی بزنه به سرشون، حتی صاحبشونم نمیشناسن.
پیتبول، وحشیترین نژاد سگ و به عبارتی، داعش. فکر میکنند میتوانند دوباره کمر راست کنند، خوشخیالها. مینویسم:
_یعنی قلاده پاره کرده بودن؟
-آره. اصلا قرار نبود اینطوری بشه. خیالت راحت. هواتو دارم عزیزم.
با خواندن کلمه «عزیزم» از طرف دانیال لرز میکنم. نمیدانم چرا؛ ولی همیشه مقابل ابراز محبتهایش حس انفعال داشتم و معذب بودم. پتو را تا چانه روی خودم میکشم که احساس لرزم کم شود. هنوز نمیدانم دانیال واقعا دوستم دارد یا نه. هیچچیزش به آدم نرفته؛ دوست داشتنش هم.
ترجیح میدهم فقط همکار و نهایتاً فقط دوستم باشد؛ اما از این که پای عشق را به رابطهمان باز کنم، میترسم.
دانیال همیشه غیرقابلپیشبینی ست و یک برگ برنده در آستینش دارد. همیشه طوری رفتار میکند که انگار از قبل، ارادهاش محقق شده و به چیزی که میخواهد میرسد؛ چنین آدمی برایم ترسناک است.
صدای جیرجیر تخت آوید، از جا میپراندم. همراهم را خاموش میکنم و خودم را به خواب میزنم.
آوید در رختخواب مینشیند، خمیازه میکشد و پاورچین پاورچین، از اتاق بیرون میرود.
اگر تا الان بیدار بوده باشد چی؟ اگر این بیقراریام را دیده باشد چی؟ نه... اگر دیده بود انقدر زود از جا بلند نمیشد... ولی الان دارد میرود چه غلطی بکند؟ دارد میرود کجا؟ میخواهم دنبالش بروم؛ اما پشیمان میشوم. نمیخواهم کار را خرابتر از این که هست بکنم.
محکم به تخت میچسبم و پتو را دور خودم میپیچم؛ مثل وقتهایی که کمسنتر بودم و نیمهشب، بیخوابی میزد به سرم و وهم برم میداشت که پدرِ داعشیام، در خانه پنهان شده تا وقتی خوابم برد، بیاید و سرم را ببرد. و مثل الان، مچاله میشدم زیرِ تنها وسیله دفاعیام: پتو.
آوید برمیگردد به اتاق؛ بیصدا و آرام. تنها سایه شبحمانندش را میبینم که با هالهای بیجان و نقرهای از نور ماهِ پشت پنجره، پوشیده شده. چادر نمازش را میپوشد و سجادهاش را پهن میکند. ساعت چند بود مگر؟ هنوز که اذان نگفتهاند... دختره دیوانه.
***
چیز زیادی از این خیابان و دیگر خیابانهای تهران به یاد نمیآورم؛ اما واضح است که با پانزده سال پیش تفاوت زیادی دارد.
به هر حال ایران همیشه در نظر من، جایی بوده با خیابانهای تمیز و امن و آفتابی، جایی خالی از صدای انفجار و جت جنگی و هنوز هم همانطور است.
ساختمان مرکز خورشید، ساختمانی ست نوساز به سبک معماری ایرانی و سردرش، کلمه «خورشید» با خط نستعلیق خودنمایی میکند.
افرا آرام شانهام را هل میدهد:
_برو دیگه!
در مسیر اصفهان به تهران که بودیم، افرا بالاخره وا داد. گفت
آن کسی که منتظری میگفت میتوانیم ازش کمک بگیریم، پدرش است. پدری که وقتی افرا بچه بوده، افرا و مادرش را رها کرده و رفته. بعد هم مادرش بیمار شده و فوت کرده. برای همین افرا در یک قهر طولانی با پدرش به سر میبرد و با وجود اصرار پدرش، نه حاضر است با او زندگی کند و نه حتی با او کوچکترین ارتباطی داشته باشد.
بعد از فهمیدن راز افرا، با او احساس نزدیکی بیشتری کردم. هردومان یک چیز مشترک داشتیم:
غم فقدان مادر و کینه از پدر. البته درباره افرا، فکر نکنم کینهاش به اندازه من شدید باشد.
افرا هم متقابلا، کمی گاردش را مقابلم پایین آورده و حاضر شده با من بیاید مرکز خورشید. فکر میکند هیچ چیز پنهانی از هم نداریم؛ دخترکِ سادهی بیچاره!
گرمای مطبوعی داخل مرکز هست که فشار سرمای آبان را از دوشم برمیدارد. تنها چیزی که سکوت مرکز را میشکند، صدای گریه و خندهی بچههاست که با گل و گلدانهای متعددِ چیده شده دور تا دور سالن انتظار، به فضا روح میبخشد. انقدر رنگهای به کار رفته در سالن، شاد و زیبا هستند که هرکس نداند، فکر میکند آمده مهدکودک نه مرکز درمانی.
اینجا، بزرگترین و مجهزترین مرکز درمانی مغز و اعصاب کودکان در جنوب غرب آسیاست و یکی از پنج مرکز برتر مغز و اعصاب کودکان در جهان؛ که البته از این پنج مرکز، یکی دیگرش هم در ایران است.
میروم به سمت میز اطلاعات و کارمندِ پشت میز، زودتر سلام میکند؛ با لبخندی که به همه مراجعان تحویل میدهد:
_ سلام. روزتون بخیر، چطور میتونم کمکتون کنم؟
هرچه جمله در ذهنم مرتب کرده بودم، از یادم میرود و دست و پایم را گم میکنم:
_ام... من...
💠ادامه دارد.....
✍ نویسنده: خانم فاطمه شکیبا
منبع
https://eitaa.com/istadegi
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#به_وقت_رمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
💠💠💠🔰🔰🔰💠💠💠
🕊بِسْــمِـ اللهِ القــاصِـــمـِ الجَـــبّاٰریــــنٖ 🕊
💠رمان معمایی، امنیتی و دخترانه #شهریور
✍ قسمت ۳۰
افرا به دادم میرسد و به کارمند میگوید:
_سلام. میخواستیم ببینیم چطور میشه کارمندهای قدیمی اینجا رو پیدا کنیم؟
لبخندِ کارمند روی لبهایش میماسد: _قدیمی؟ منظورتون چه زمانیه؟
-کارمندهایی که قبل از آتشسوزیِ ده سال پیش اینجا کار میکردن.
جمله افرا را کامل میکنم:
_مثلا سال دوهزار و هفده... یعنی... نود و شش...
ابروهای کارمند بالا میروند و تهماندهی لبخندش هم محو میشود:
_این مربوط به مدیریت قبلی مرکزه؛ من اطلاعی ندارم. البته احتمالا هرکس اون زمان اینجا کار میکرده، تا الان باید بازنشست شده باشه.
لجم میگیرد؛ اما ناامید نمیشوم. پرونده پزشکیام را از کیفم بیرون میکشم و نشانش میدهم:
_ببینید... پزشک من ایشون بودن. میشناسیدشون؟
کارمند نگاهی به کاغذهای رنگ و رو رفته و قدیمی میاندازد و مشخصات پزشک. سرش را تکان میدهد:
_نه، ایشون رو اصلا نمیشناسم. اینا مربوط به مدیریت قبلی اینجاست.
افرا میگوید:
_چیزی از اسناد مدیریت قبلی ندارید؟
-متاسفم، نمیتونیم در اختیارتون بذاریم؛ چون محرمانه ست.
دستانم مشت میشوند تا به صورت کارمندِ لعنتی کفگرگی نزنم.
افرا میگوید:
_ میتونم با خانم دکتر ساعی صحبت کنم؟
-ایشون...
-بفرمایید، با من کار داشتید؟
خانمی همسن منتظری، کلام کارمند را بریده و حالا دست در جیب روپوش پزشکیاش، روبهروی ما ایستاده؛ با لبخند.
افرا به سمتش برمیگردد:
_خانم منتظری گفتن که...
دکتر با دست اشاره میکند به سمت یک راهرو:
_بریم داخل اتاق صحبت کنیم.
در مقابل چشمان مبهوت کارمند اطلاعات، پشت سر خانم دکتر راه میافتیم. در یک اتاق را برایمان باز میکند؛ در دفترش را. دعوتمان میکند که روی مبلهای راحتی قهوهای رنگ بنشینیم و خودش هم کنارمان مینشیند:
_ کاش زودتر خبر میدادید که تشریف میارید.
منتظر جوابمان نمیماند. برایمان چای میریزد و میگوید:
_ریحانه خیلی سفارشتون رو کرد. منم گفتم اسناد مدیریت قبلی رو بررسی کنن.
قلبم تندتر میزند. خودم را روی صندلی جلو میکشم:
_خب... بعد؟
بیتوجه به هیجان من، چند جرعه چای مینوشد و به پشتی صندلی تکیه میدهد: _متاسفانه بیشتر اسناد مدیریت قبلی، ثبت الکترونیکی نشدن و خیلیشون هم توی آتشسوزیِ ده سال پیش از بین رفتن.
وا میروم؛ مثل کسی که به نزدیکیِ چشمه رسیده و متوجه شده که سراب دیده. دکتر لبخند میزند:
_حالا ناراحت نباش. من یه چیزی پیدا کردم که شاید به دردت بخوره.
امیدِ پژمردهام، دوباره جان میگیرد و امیدوارانه نگاهش میکنم. از جا بلند میشود و میزش را دور میزند. از داخل کشو، پروندهای بیرون میکشد و روی میز میگذارد:
_این پرونده توئه...
دستم به سمت پرونده دراز میشود؛ اما صدای دکتر متوقفم میکند:
_ولی بیشتر صفحاتش سوخته متاسفانه.
با احتیاط، پرونده را برمیدارم. افرا تذکر میدهد:
_مواظب باش خراب نشه...
پرونده را در یک کاور جدیدِ سبزرنگ گذاشتهاند و کاور قبلی، پوسیده و نیمسوخته است. تقریبا نیمی از صفحه مشخصاتم از بین رفته.
چشمم به نام سلما که میافتد، مورمورم میشود. عکسی هم از روزهای اول ورود به ایران در پرونده هست؛ منِ بحرانزده و پریشانِ پنج ساله. من با موهای طلایی شانه نخورده، چهرهای زخمی، چشمان طوسی اشکآلود و پیراهنی رنگ و رو رفته.
💠ادامه دارد.....
✍ نویسنده: خانم فاطمه شکیبا
منبع
https://eitaa.com/istadegi
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#به_وقت_رمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
💠💠💠🔰🔰🔰💠💠💠
🕊بِسْــمِـ اللهِ القــاصِـــمـِ الجَـــبّاٰریــــنٖ 🕊
💠رمان معمایی، امنیتی و دخترانه #شهریور
✍ قسمت ۳۱
حس میکنم اگر دستم به برگه بخورد، از هم متلاشی میشود. چند برگه دیگر هم هست؛ گزارشهای پزشک و مزخرفات دیگر. در هیچکدام، درباره مردی که به ملاقاتم آمد و با هم نقاشی کشیدیم حرفی زده نشده.
دکتر میگوید:
_یه نفر هزینههای درمانت رو پرداخت کرده؛ ولی اسمش به درخواست خودش ثبت نشده. احتمالا همون مدافع حرمیه که میگی.
دوباره وا میروم؛ اینبار بیشتر از قبل.
افرا آخرین تیر در تاریکی را میاندازد:
_هیچکدوم از کارمندهای قبلی رو هم پیدا نکردین؟
-نه متاسفانه.
نفسم را با صدای بلند از سینه بیرون میدهم. بهترین سرنخم کور شده و ذوق خودم هم. از جا بلند میشوم و پرونده نیمسوختهام را روی میز دکتر میگذارم: _ممنونم. ببخشید که مزاحمتون شدیم.
دکتر و افرا هم میایستند و دکتر میگوید: _کاری نکردم... چاییتون رو میل نکردید...
-نه ممنونم. بیشتر از این مزاحمتون نمیشیم.
از اتاق میزنم بیرون. صدای افرا هنوز از داخل اتاق به گوش میرسد که دارد از خانم دکتر تشکر میکند؛ نمیدانم برای چی. عملا به هیچ دردی نخورد.
یک پرونده نیمسوخته به چه درد من میخورد؟ و این که بدانم یک آدم ناشناسی، هزینه درمانم را تقبل کرده که احتمالا همان حیدر است...؟
یک جای کار این حیدر میلنگیده. وگرنه صرف جنگیدن در سوریه، باعث نمیشود یک نفر بخواهد انقدر موش و گربهبازی در بیاورد.
بالاخره افرا از اتاق بیرون میآید:
_بریم...
دنبالش به سمت در مرکز راه میافتم. میگوید:
_نمیخواستی بدونی اونی که هزینه درمانت رو داده کی بوده؟
- مثل این که اون نمیخواسته.
-خیّرهای زیادی هستن که همچین کارایی بکنن. معلوم نیست حتما حیدر بوده باشه.
خودم را دلداری میدهم که بالاخره یک راهی هست برای پیدا کردنش. حتی اگر لازم باشد، تصویرش را از عمق عمق پستوی حافظهام بیرون میکشم، پرترهاش را تکمیل میکنم و به تکتک مردم ایران نشان میدهم تا یک نفر را پیدا کنم که میشناسدش. از زیر سنگ هم که شده پیدایش میکنم...
به محض بیرون آمدن از مرکز و ایستادن جلوی پیادهرو، یک خودروی سیاه مقابلمان ترمز میزند و رانندهاش پیاده میشود: _سلام.
هردو با دیدن راننده، درجا خشک میشویم. خودش است، همان مرد محافظِ کچل... همان که نمیدانم قبلا در کدام قبرستانی دیده بودمش.
رنگ افرا مثل گچ شده. قدمی به عقب میگذارد و دستم را میگیرد:
_ب... بریم...
مرد ماشین را دور میزند، روبهرویمان میایستد و با چشمان سبز و بیروحش به ما خیره میشود:
_صبر کن. مگه نمیخواین حیدر رو پیدا کنین؟
افرا رویش را برمیگرداند به سمت دیگری و اخم میکند. لبانش را بر هم فشار میدهد؛ احتمالا برای این که فحشهایی که میخواهد نثار منتظری کند را در دهان نگه دارد.
هرچه به چهره مرد بیشتر دقت میکنم، میفهمم که چقدر شبیه افراست؛ مخصوصا آن چشمان سبز و ترسناکش. هنوز راز این شباهت را کشف نکردهام که میگوید:
_من مسعودم، پدر افرا. میخوام کمکت کنم. چیزی از حیدر میدونی؟
حس خوبی به این کمکِ داوطلبانه ندارم؛ به ویژه که او را قبلا در قامت یک مامور امنیتی دیدهام. میترسم برایم دام پهن کرده باشد. گیج شدهام. چنین چیزی میان سناریوهای احتمالیام نبود.
-همون... چیزایی که... به خانم منتظری گفتم...
فعلا ادامه دادن نقشِ یک دخترِ معصوم، تنها راه است تا ببینم بعدا چه پیش میآید. مرد تیزتر و ترسناکتر از افرا نگاهم میکند؛ بدبینانه و عذابآور. طوری که انگار تمام رازهای لعنتیام را میداند. من هم از رو نمیروم و به چهرهی آشنایش خیره میشوم.
💠ادامه دارد.....
✍ نویسنده: خانم فاطمه شکیبا
منبع
https://eitaa.com/istadegi
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#به_وقت_رمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
💠💠💠🔰🔰🔰💠💠💠
🕊بِسْــمِـ اللهِ القــاصِـــمـِ الجَـــبّاٰریــــنٖ 🕊
💠رمان معمایی، امنیتی و دخترانه #شهریور
✍ قسمت ۳۲
باز هم صدای خشن و سنگین مسعود، سکوت را میشکند:
_شنیدم نقاشیشو کشیدی.
سریع همه پرترههای بیصورتی که به تازگی سعی کردهام برایشان چشم بکشم را از کیفم بیرون میکشم و به سمت مسعود دراز میکنم.
مسعود، نقاشیها را از دستم میقاپد و باز میکند. از تندی حرکاتش، اعصابم بهم میریزد. نقاشیها را تند و تند رد میکند.
چشم مسعود به نقاشیهاست و چشم من در تلاش برای خواندن واقعیت از روی خطوط چهره مسعود؛ اما هیچ. مثل یک صفحه سپید، بدون تغییر یا پیامی برای خواندن. برای گرفتن واکنش تلاش میکنم: _میتونین پیداش کنین؟
دوباره نگاهش به سمت صورت من کشیده میشود؛ موشکافانهتر:
_خبر میدم. خداحافظ.
^^^^^^^
مرصاد سرش را تکان داد و به صندلی چرخانش تکیه زد:
_پاکه. خیالت راحت.
-زیادی مطمئن نیستی؟
این را مسعود پرسید؛ صدایش مثل زنگ هشدار بود. مثل خرناس کشیدن یک غول خفته. دست به سینه، همچنان با چشمان مشکوک و ریز مرصاد را نگاه میکرد و منتظر یک توضیح دقیقتر بود.
مرصاد لبخند زد و دستِ مشت کردهاش را بالا گرفت. انگشت کوچکش را باز کرد و گفت:
_یک؛ بعد اونهمه تهدید، من نمیذارم هرکسی دور و بر «ریحانه» بچرخه.
انگشت حلقهاش را هم باز کرد:
_دو؛ این دختره بخاطر گذشتهش غلطاندازه، ولی بررسی بچههای برونمرزی نشون میده مشکل خاصی نداره.
انگشت وسطش را هم باز کرد و گفت:
_سه؛ پرونده مفقود شدن پدرخونده و مادرخوندهش هنوز برای حزبالله بازه و برای همین حواسمون بهش هست. جای نگرانی نیست.
مسعود انگشت اشارهاش را به سمت مرصاد گرفت:
_چهار؛ مسئله عجیب همین مفقود شدن پدرخونده و مادرخوندهشه. بعد اونا چطور تونسته توی لبنان زندگی کنه؟
مرصاد کف دو دستش را بهم زد و باز هم پیروزمندانه خندید:
_پسر یکی از آشناهای قدیمی پدرش کمکش کرد. توی این چهار سال هم با همون پسر میگشته. الان حتما میپرسی درباره پسره تحقیق کردیم یا نه؛ و باید بهت بگم که بله. مشکلی نداره.
-اونیکی برادرش چی؟ همون که با پدر و مادرش رفته بود دانمارک؟
-بچههای حزبالله تونستن پیداش کنن و برش گردونن لبنان.
-مامان و باباش چی؟
-هنوز هیچ.
مسعود یک نفس عمیق کشید و از کیف کنار دستش، چند پرتره ناقص درآورد؛ نقاشیهای آریل. آنها را مقابل مرصاد، روی میز گذاشت و گفت:
_به نظرت خودشه؟
مرصاد پرترهها را برداشت و با نگاه به اولی، چهرهاش درهم رفت. دستی به صورتش کشید. آرنجش را روی میز گذاشت و پیشانیاش را به دستش تکیه داد. نقاشی بعدی را نگاه کرد و بعدی را. با زبانش، لبش را تر کرد. صدایش گرفتهتر از قبل شد:
_کامل که نیست ولی... خیلی شبیهه...
^^^^^^
نمیدانم چقدر از غروب آفتاب گذشته و من همچنان، نشستهام و بیهدف، سایههای دور تصویر را پررنگ و کمرنگ میکنم.
فقط نور چراغ شهرداری ست که گردن کشیده تا داخل اتاق و به همه چیز نور کمجانی بخشیده؛ و البته نور چراغ مطالعه افرا.
افرا هم مثل من، غروب آفتاب را متوجه نشده؛ فقط خزیده زیر نور چراغ مطالعه و درس میخواند. غروب که هیچ؛ حتی اگر بمب اتم هم منفجر شود، افرا از درس دل نمیکند. خودش توی راه برگشت از تهران، گفت درس تنها پناهگاهش برای فرار از مشکلات بوده.
💠ادامه دارد.....
✍ نویسنده: خانم فاطمه شکیبا
منبع
https://eitaa.com/istadegi
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#به_وقت_رمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
💠💠💠🔰🔰🔰💠💠💠
🕊بِسْــمِـ اللهِ القــاصِـــمـِ الجَـــبّاٰریــــنٖ 🕊
💠رمان معمایی، امنیتی و دخترانه #شهریور
✍ قسمت ۳۳
هرچه به مغز لعنتیام فشار میآورم تا چهره حیدر را به یاد بیاورم، در ذهنم کامل نمیشود. برای همه پرترههای بیصورتش چشم کشیدهام؛ ولی نمیدانم کدامشان حیدر است و نمیدانم اصلا هیچکدام شبیه حیدر شدهاند یا نه.
حیدرهای متفاوت، از داخل سیاهقلمها نگاهم میکنند و همه در نگاهشان، یک چیز مشترک دارند: درد.
انگار تنها چیزی که از چشمان حیدر در حافظهام مانده، دردی ست که در نگاهش بود. یک درد استخوانسوزِ دائمی که دارد مثل اسید، از درون آبش میکند. این تنها انعکاس نگاه حیدر بر ذهنم است و با کشیدنش، میخواهم به بندش بکشم تا فرار نکند.
احساس خوبی به این خوششانسیِ وافرم ندارم.
چطور انقدر راحت رسیدم به منتظری؟
چرا هیچکس دنبالم نیست؟
چرا همه چیز انقدر خوب پیش میرود؟
پدر افرا این وسط چرا آمده دنبالمان؟
شاید باید آن بازجوییِ فرودگاه را جدی میگرفتم و همانجا بیخیال ماموریت میشدم.
چرا دانیال هنوز معتقد است من سفیدِ سفیدم؟
- سلااام... من اومدم... وای خدایا... شما دوتا چرا توی ظلمات نشستین؟
آوید اینها را با صدای بلند میگوید، وارد میشود و چراغ را روشن میکند.
نور چشممان را میزند. آوید چادرش را از سر باز میکند و روی تختش میاندازد. مقنعهاش را از سر درمیآورد و موهای فرفریاش، دور سرش پخش میشوند.
میزند سر شانه افرا:
_چطوری پرفسور حسابی؟
افرا فقط به یک سلام کوتاه بسنده میکند و دوباره توی کتابهایش فرو میرود.
آوید بالای سر من میایستد:
_از آقا حیدر چه خبر؟ بالاخره یادت اومد صورتشو؟
سری به ناامیدی تکان میدهم و پرترهها را مقابلش میگذارم. آوید نگاهی گذرا به همهشان میاندازد:
_خب بالاخره حتما یکی از ایناست دیگه... ناامید نشو!
نقاشیها را رها میکنم و روی تخت دراز میکشم. عروسک هلوکیتی نرمم را در آغوش میگیرم و چشم میبندم. این آخرین هدیه حیدر است. دوستش آن را برایم آورد و گفت که حیدر جایی رفته که دیگر نمیتواند بیاید اینجا؛ و این هدیه را هم برای من فرستاده. بیرحمانه این را گفت و رفت؛ برعکس حیدر که هربار قبل از رفتن، در آغوشم میگرفت و دستان و صورتم را میبوسید.
دوست حیدر چه شکلی بود؟ یادم نیست. درست نگاهش نکردم؛ چون از غریبهها خوشم نمیآمد و بخاطر نیامدن حیدر هم ناراحت بودم.
فقط یادم هست که مثل حیدر، قدش بلند بود؛ طوری که از دور، جثهاش را که دیدم فکر کردم حیدر است.
غلت میزنم به پهلو و چشمانم را میبندم که بخوابم. خواب بهترین راه برای سرپوش گذاشتن روی درگیریهای فکری ست.
تازه چشمانم گرم شدهاند که همراه افرا زنگ میخورد و چرت شیرینم را پاره میکند. چشمانم را برهم فشار میدهم تا بخوابم؛ ولی افرا جواب نمیدهد و همراه همچنان زنگ میخورد.
کلافه میشوم و غرغر میکنم:
_افرا جواب بده دیگه...
صدای خنده آوید را میشنوم:
_یه وقت اون که پشت خطه میخواد آدرس محل وصیتنامهشو بده. جواب بده تا نمرده.
صدای افرا را از بالای سرم میشنوم:
_با تو کار دارن.
چشم باز میکنم و صفحه همراه افرا را مقابلم میبینم؛ شمارهای ناشناس را. اخم میکنم:
_از کجا میدونی با منه؟
افرا سکوت میکند و فهمیدنش آسان است:
_مسعود زنگ زده.
همراه را از دست افرا میگیرم و صدای خوابآلودهام را صاف میکنم:
_بله؟
صدای بم مسعود، تهمانده خوابم را میپراند:
_سلام. مسعودم.
- سلام. چیزی پیدا کردین؟
-بله.
یکباره تمام بدنم با آدرنالین یکی میشود و راست مینشینم:
_واقعا؟ میتونم برم ببینمش؟ پیداش کردین؟
-فردا صبح بیا به آدرسی که میفرستم.
حتی سرمای قطبیِ صدای مسعود هم نمیتواند گرمای هیجانم را فرو بنشاند. محکم چنگ میزنم به عروسکم تا هیجانم طور دیگری سرریز نکند. میگویم:
_خیلی ممنون... شما خیلی خوبید...
💠ادامه دارد.....
✍ نویسنده: خانم فاطمه شکیبا
منبع
https://eitaa.com/istadegi
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#به_وقت_رمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
💠💠💠🔰🔰🔰💠💠💠
🕊بِسْــمِـ اللهِ القــاصِـــمـِ الجَـــبّاٰریــــنٖ 🕊
💠رمان معمایی، امنیتی و دخترانه #شهریور
✍ قسمت ۳۴
-شب بخیر.
دقیقا وسط دعای خیرم تماس را قطع میکند. لبانم را روی هم فشار میدهم که جیغ نزنم. میپرم و افرا را بغل میگیرم.
تعادلش را به سختی حفظ و سعی میکند مرا از خودش جدا کند:
_آخ... له شدم...
هلم میدهد به عقب. میافتم در آغوش آوید که هیجانزدهتر از من، تکانم میدهد: _بگو چی شد؟
محکم آوید را بغل میکنم:
_یه آدرس داده که فردا برم ببینمش. پیداش کرده.
آوید بازوهایم را میگیرد و تکان میدهد. با شوق به چشمانم خیره میشود و میگوید: _بالاخره پیداش کردی. دیدی گفتم میتونی؟ آخ جون...
طوری خوشحال است که انگار او هم مثل من، پانزده سال برای حیدر انتظار کشیده. افرا دوباره پشت میز تحریرش مینشیند: _میخوای فردا باهات بیام؟
لحن سوالش طوری ست که انگار دارد التماس میکند بگویم نه؛ چون نمیخواهد دوباره با مسعود مواجه شود. آوید دستش را دور گردنم میاندازد و لپم را به لپ خودش میچسباند:
- نخیر، خودم باهاش میرم. البته اگه دوست داشته باشه. هوم؟
-نه... میخوام دفعه اول تنها برم پیشش.
افرا نفسی آسوده میکشد و آوید، دوباره محکم بغلم میکند:
_آره، اصلا اینطوری بهتره.
میخواهم تنها بروم سراغ حیدر. حتی باید هرطور شده، شر مسعود را هم کم کنم تا بتوانم تنها با حیدر حرف بزنم. ازش میپرسم که چرا برنگشت و امیدوارم جواب قانعکنندهای داشته باشد؛ و اگر نداشت، میکشمش؛ اما چطور؟ نمیدانم.
💠فصل سوم: جان دربرابر جان
-سلما! شوف مین جای! سیدحیدر...(سلما! ببین کی اومده! سیدحیدر...)
نامش را که شنیدم، با تمام وجود سر چرخاندم به سمت در. مثل یک خواب بود؛ یک خواب شیرینِ واقعی. دم در ایستاده بود؛ با یک عروسک در دستش. یک عروسک با پیراهن آبیِ روشن و موهای طلایی؛ مثل خودم.
چندبار پلک زدم تا مطمئن شوم واقعی ست. زانو زد و دستانش را برایم باز کرد. لبخند مهربانش، من را به سمت آغوشش دعوت میکرد. به سمتش دویدم و مثل دفعه اولی که دیده بودمش، خودم را محکم به سینهاش چسباندم؛ مثل پرندهای خسته و طوفانزده که پناهگاهی امن پیدا کرده. دوباره صدای قلبش را شنیدم. آرامتر میزد. بلند خندید:
_مرحبا روحی! اشلونک؟ (سلام عزیزم، حالت چطوره؟)
وارد اتاق شد و مرا روی پایش نشاند. عروسک را مقابلم گرفت و گفت:
_هیدی لک! حابِّته؟(این مال توئه. دوستش داری؟)
باورم نمیشد عروسکی به این قشنگی، واقعا مال خودم باشد. تابحال کسی برایم هدیه نخریده بود. مردد، عروسک را از دستش گرفتم و محو زیباییاش شدم.
حیدر گفت:
_هاد صدیقتک. اسمو...(این دوستته. اسمش...)
کمی فکر کرد. حتما دنبال یک اسم دخترانه میگشت. آرام میان موهایم دست کشید و گفت:
_مطهره!
محکم عروسک را بغل کردم و سرم را روی سینه حیدر گذاشتم. دوست داشتم تا قیام قیامت همانجا بخوابم. حیدر هم به دیوار تکیه داد و موهایم را نوازش کرد. چشمانم گرم خواب شد؛ حس کردم در امنترین جای جهانم. از هیچ چیز نمیترسیدم.
ناگاه شروع کرد به حرف زدن؛ به زبانی که در پنج سالگی، برایم بینهایت گنگ بود: فارسی.
هنوز هم حسرت میخورم که چرا نفهمیدم چه میگوید. داشت با خودش حرف میزد؛ یا شاید حواسش نبود که من فارسی نمیفهمم.
متعجب نگاهش کردم و او که نگاهم را دید، لبخندی دستپاچه زد. مرا روی زمین نشاند و چهاردستوپا شد. کمی زانویش را خم کرد تا بتوانم سوارش شوم:
_ارکب علی روحی.(سوارم شو عزیزم.)
💠ادامه دارد.....
✍ نویسنده: خانم فاطمه شکیبا
منبع
https://eitaa.com/istadegi
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#به_وقت_رمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
💠💠💠🔰🔰🔰💠💠💠
🕊بِسْــمِـ اللهِ القــاصِـــمـِ الجَـــبّاٰریــــنٖ 🕊
💠رمان معمایی، امنیتی و دخترانه #شهریور
✍ قسمت ۳۵
با تردید از جا برخاستم. کمی نگاهش کردم و تصمیم گرفتم به او اعتماد داشته باشم. نمیدانم او خیلی بزرگ بود یا من خیلی کوچک؛
ولی هنوز برایم سخت بود که سوارش شوم. دست روی کمرش گذاشتم و تلاش کردم خودم را بالا بکشم. گفت:
_تخیل انی حصانک.(فکر کن من اسبتم.)
صدایی شبیه شیهه اسب از خودش درآورد. نگاه بچههایی که آن سوی اتاق بازی میکردند، به سمتمان برگشت.
حیدر بیشتر خم شد تا توانستم سوار شوم. باز هم احساس کردم خیلی از زمین فاصله گرفتهام. تا تکان خورد، از ترس سقوط، محکم لباسش را چنگ زدم و گردنش را گرفتم. برایم یورتمه رفت و دور اتاق چرخید؛ هربار هم شیهه میکشید و من، فقط میتوانستم لبخند بزنم. انگار آن قسمت از حنجره و فک و دهانم را که میتوانست قهقهه بزند، بریده بودند.
کمکم مطمئن شدم که نمیافتم؛ پس سرم را بلند کردم و کمی صافتر روی کمرش نشستم. تندتر دور اتاق چرخید و سعی کرد مرا بخنداند؛ ولی نمیتوانستم بخندم. صدای خنده من همراه گلوی مادرم بریده شده بود.
مرا که پیاده کرد، بچهها دورش را گرفتند و سواری خواستند. او هم خندید و چهاردستوپا شد تا کودک دیگری سوارش شود.
از پیشانی و شقیقههایش عرق میریخت؛ ولی همچنان بچهها را با صدای شیههاش میخنداند و در اتاق میچرخاندشان. دوست داشتم این نمایش تمام نشود و تا ابد بازی حیدر و بچهها را نگاه کنم.
داشتم با خودم فکر میکردم چطور ممکن است یک مرد مثل پدر داعشیام، ریش و تفنگ داشته باشد و لباس نظامی بپوشد، ولی انقدر مهربان باشد؟ حیدر به همان اندازه که پدرم عبوس بود و داد میکشید، مهربان و خندان بود. انقدر خندان که در صحنه خونین و سیاه جنگ، مثل یک وصله ناجور به نظر میآمد.
سواری که تمام شد، مرا دوباره روی پایش نشاند و چهرهام را نوازش کرد. با لبخند پرسید:
_حابته؟(دوست داشتی؟)
میخواستم بگویم خیلی؛ میخواستم بگویم این بهترین اتفاق زندگیام بود؛ ولی نتوانستم. انگار یک نفر با چسب زبانم را به سقف دهانم چسبانده بود. هرچه مغزم به حنجره و زبانم دستور حرکت میداد، به فرمان عمل نمیکردند. نزدیک بود گریهام بگیرد. حیدر اما سکوتم را نادیده گرفت و باز هم برایم حرف زد؛ به فارسی و عربی.
کمی که گذشت، نگاهی به ساعتش انداخت و دوسوی صورتم را گرفت:
_ربما مواشوفک ابدا. لاتخافی. کلشي بتصير عَ ما يرام.(ممکنه دیگه نبینمت. نترس. همه چیز درست میشه.)
ترسیدم گرمای دستانش را دیگر روی موها و صورتم حس نکنم. میخواستم بگویم نرو؛ نمیتوانستم. دست کشید روی حرزی که بار قبلی دور گردنم انداخته بود:
_انتی مو وحیده. ان الله معک.(تو تنها نیستی. خدا با توئه.)
با فکر رفتن حیدر، دوباره ترس به جانم افتاده بود. دوست نداشتم برود. بغض گلویم را چنگ زد. زبان که نداشتم؛ با نگاهم التماس کردم که نرو. دستانم را دور گردنش حلقه کردم؛ بلکه اینطوری نگهش دارم. اشک پشت پلکهایم موج میخورد.
آرام و با ملایمت، دستانم را از دور گردنش باز کرد و به التماس افتاد:
_روحی! لاتبکی!(عزیزم گریه نکن!)
و بر دستانم بوسه زد. لبخندش پر از غم بود. عروسک را به سینه چسباندم و لب ورچیدم. ایستاد. باز هم دلم به رفتنش رضا نداد. دویدم جلو و شلوارش را گرفتم. چقدر بلند بود! سرم را هرچه میتوانستم به عقب خم کردم تا بتوانم ببینمش.
خم شد، طره موهایم که بر چهرهام افتاده بود را با دست کنار زد و گفت:
_فی امان الله روحی.
***
افرا و آوید خوابیدهاند و دوباره خواب با چشمان من بیگانه شده. مقابل پرترههایی که از حیدر کشیدهام نشستهام. خیلی زودتر از آن پیدا شد که بخواهم خودم را برای دیدنش آماده کنم. یک چراغ کوچک قرمز هم گوشه ذهنم سوسو میزند که:
_اگر مسعود دام پهن کرده باشد چی؟
و خودم جوابش را میدهم:
_پیدا کردن جوابِ سوالی که تمام عمر ذهنم را درگیر کرده، ارزش ریسک کردن دارد.
سراغ کیف خاکستری گوشه کمد میروم و روی محتویات کیف دست میکشم؛ بدون این که ببینمشان. از سرمای فلز آنچه داخل کیف است، لرز میکنم. ذهنم پر میشود از این سوال که اگر فهمیدم مستحق مرگ است، چطور بکشمش؟ برگ چغندر که نیست؛ مرد جنگی است.
💠ادامه دارد.....
✍ نویسنده: خانم فاطمه شکیبا
منبع
https://eitaa.com/istadegi
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#به_وقت_رمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
💠💠💠🔰🔰🔰💠💠💠
🕊بِسْــمِـ اللهِ القــاصِـــمـِ الجَـــبّاٰریــــنٖ 🕊
💠رمان معمایی، امنیتی و دخترانه #شهریور
✍ قسمت ۳۶
میتوانم در آغوشش بگیرم و همان آن، چاقو را در شکمش فرو کنم یا تیری در پهلویش بنشانم؛ ولی نه... او هم مثل آرسن، من را نامحرم میداند.
اگر هم بخواهم به سمتش حمله کنم، مسعود میآید کمکش و خودش هم دست روی دست نمیگذارد؛ قطعا حریف هردوشان نمیشوم. باید اول شر مسعود را بکنم.
شاید هم بشود سم به خوردش بدهم یا بپاشم توی صورتش؛ و تا بیاید به خودش بیاید، رفته آن دنیا. ولی نه... سم از کجا بیاورم، آن هم برای فردا؟ اصلا سم زیادی بزدلانه است.
دوست دارم وقتی دارد جان میکَنَد، به چشمانش زل بزنم و سر صبر، از بدبختیهای این پانزده سال بگویم و از این که چقدر دوستش داشتم، چقدر به آمدنش امیدوار بودم و چقدر از نیامدنش نابود شدم.
در هر حال، در دیدار اول نمیشود او را کشت. شاید هم دلیل قانعکنندهای داشت؛ یا بخاطر این که یک بار جانم را نجات داد، از جانش گذشتم. جان دربرابر جان...
***
تا چشم کار میکند قبر است؛
همه جوان. بیش از نیمقرن از جنگ ایران و عراق میگذرد؛ اما ایرانیها نمیخواهند کشتههای آن جنگ را فراموش کنند. قبرها همه نو هستند و تمیز؛ انگار صاحبانشان تازه مُردهاند.
وسط هفته، آن هم هشت صبح، اینجا خلوتِ خلوت است. هوا گرفته و ابری ست. پاهایم میلرزند؛ قلبم هم. نه از سرمای آبان که از شوق و هیجان. به همین راحتی، دارم میرسم به کسی که مدتهاست منتظرش هستم.
چقدر در خیالاتم دستنیافتنی بود و حالا، تا چند دقیقه دیگر میرسد اینجا؛ یا شاید رسیده و حالا روی یک نیمکت نشسته و انتظارم را میکشد.
حتما از وقتی که دیدمش پیرتر شده. شاید موهایش جوگندمی شده باشد، ریشهایش را زده باشد، یا عینکی، چاق یا کچل شده باشد...
حواسم هست که ممکن است تمام اینها، دامِ نیروهای امنیتی ایران باشد؛ اما نیامدنم شکبرانگیزتر بود. متاسفانه اسلحه همراهم نیست. حق ندارم جز برای ماموریت اصلی، مسلح قدم به خیابانهای ایران بگذارم. حالا باید یک فکری هم داشته باشم برای فرار کردن از دست نیروهای امنیتی.
به امید رسیدنش، جلوی در ورودی، زیر تابلوی بزرگ «گلستان شهدا» کشیک میکشم و برای این که گرم شوم، قدم میزنم.
باران ملایمِ صبحگاهیِ پاییز، شروع به باریدن میکند. امروز قرار است یک روز رمانتیک باشد، یا یک روز اکشن و خونین؟ نمیدانم.
-اومدی؟
از جا میپرم و برمیگردم. مسعود با اورکت مشکی، دست در جیب پشت سرم ایستاده. با دیدنش،
بیاختیار لبخند پهنی روی لبم مینشیند:
_سلام. منتظرتون بودم.
-دنبالم بیا.
پشت سر مسعود که با قدمهای بلند از مقابل قبرها میگذرد، میدوم:
_خودش نیومده؟ حیدر رو میگم... راستی اسم واقعیش چیه؟ حیدر نیست، درسته؟
مسعود پرحرفیام را با دو کلمه خاموش میکند:
_الان میبینیش.
خشکیِ صدای مسعود، تا مغز ستون فقراتم را میلرزاند. چرا من در این صبح خلوت، وسط یک قبرستان، راه افتادهام دنبال مسعود؟ دارم حماقت میکنم؛ حماقتی بزرگتر از اعتماد به دانیال در آن شب تابستانی. تنهایی از پس مسعود برنمیآیم. کاش حرف دانیال را گوش نمیکردم و مسلح میآمدم...
-هنوز منو نشناختی؟
مسعود این را میگوید، بدون این که سرش را برگرداند. آدرنالین همراه حس تلخِ در تله افتادن، در تمام رگهایم جاری میشود. پس درست فکر کردهام که مسعود آشناست. اصلا شاید در همان دیدار اول من را شناخته و منِ خنگ، حواسم نبوده.
مسعود که میبیند سکوتم طولانی شده، میگوید:
_اون عروسکه رو هنوز داری؟ اون گربه صورتیه.
دوست حیدر... خودش است. دهان باز میکنم برای به زبان آوردن حدسم؛ اما مسعود میایستد:
_آره من دوستشم. خودشم اینجاست.
💠ادامه دارد.....
✍ نویسنده: خانم فاطمه شکیبا
منبع
https://eitaa.com/istadegi
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#به_وقت_رمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
💠💠💠🔰🔰🔰💠💠💠
🕊بِسْــمِـ اللهِ القــاصِـــمـِ الجَـــبّاٰریــــنٖ 🕊
💠رمان معمایی، امنیتی و دخترانه #شهریور
✍ قسمت ۳۷
به قبر پایین پایش اشاره میکند. مردی حدودا سیساله، از تصویر روی قبر، نگاهش را به من دوخته. گیج میشوم. مسعود دارد دستم میاندازد؟ نگاهی به دور و برم میاندازم؛ از ترس کسانی که بخواهند از پشت سر، غافلگیرم کنند. بالای قبر مینشینم و با دقتتر به عکس نگاه میکنم. چهره مرد را با تصویر به جا مانده از حیدر در ذهنم، تطبیق میدهم.
ریش دارد، مثل حیدر. میخندد، مثل حیدر. چشمانش پر از درد و خستگی و مهربانیاند، مثل حیدر. پوستش آفتابسوخته است، مثل حیدر.
پازلِ نیمهتمامِ چهره حیدر در ذهنم کامل میشود.
خودش است؛ همان مردی که پانزده سال پیش، مقابلم زانو زد و گفت:
_اهدئی روحی. نحنا اصدقا. جئنا لمساعدۀ. لاتخافی عزیزتی.(آروم باش جانم. ما دوستیم. اومدیم کمک کنیم. نترس عزیزم.)
حیدر است. این حیدر است... اما نه خودش. عکسش روی یک قبر. یک قبر. واقعیت مثل بختک، دستش را بر گلویم میفشارد.
انگار دوباره پرتاب شدهام به پانزده سال پیش؛ دقیقا وسط معرکه سوریه، در همان دنیای ناامنِ بدون حیدر. انگار زمین زیر پایم دوباره میلرزد.
از جا میجهم. جیغ کوتاهی میکشم و با دست، دهانم را میپوشانم. چه شوخی مسخرهای! مسعود مسخرهام کرده. این حیدر نیست. حتما یکی ست شبیه حیدر. مسعود اشتباه کرده. تلوتلو میخورم و عقب میروم. بلند میخندم و صدایم از ته حلقم درمیآید:
_شوخی قشنگی نیست... محاله این حیدر باشه... این حیدر نیست... این حیدر نیست...
صدایم بیش از حد بالا رفته است. مسعود نگاهش را از من دزدیده و سرش را پایین انداخته. سیگاری از جیبش درمیآورد و آن را میان لبانش میگذارد.
چهره حیدر، ثابت و لبخندزنان نگاهم میکند؛ بدون هیچ تغییری. مغزم حتی به اندازه خواندن نوشتههای روی قبر هم کار نمیکند.
قطرههای بارانی که حالا شدت گرفته، روی عکس حیدر سر میخورند و به چهره من سیلی میزنند تا مطمئن شوم که بیدارم.
عقب عقب میروم و پا به فرار میگذارم. مسعود همانجا ایستاده؛ بدون توجه به من و با سیگاری میان لبهایش. در قبرستان کدام سمت بود؟ یادم رفته.
صاحبان قبرها دارند با چشم دنبالم میکنند؛ همه جوان. حتی جوانتر از حیدر. از میانشان، دنبال راهی میگردم تا از قبرستان فرار کنم؛ فرار کنم تا آخر دنیا. تا جایی که پاهایم جان دارند بدوم.
میدوم؛ انقدر که برسم به قسمت قدیمیترِ قبرستان؛ تختهفولاد. ریگهای کف زمین، بیرحمانه پایم را به درد میآورند. تا مغز سرم زیر باران نم کشیده. جیغ میکشم؛ انقدر که گلویم به سوزش میافتد.
پاهایم در چالههای گلی فرو میرود و قدمهایم از آبی که در کفشهایم جمع شده سنگین میشوند. تا مغز استخوانهایم از سرما تیر میکشد و میلرزم. پایم به لبه یکی از سنگ قبرهای شکسته و قدیمی گیر میکند و با صورت، وسط یکی از چالههای گلی میافتم. زانوانم روی ریگها میخورند؛ اما دردی حس نمیکنم.
تسلیم ضعف و خستگی میشوم و دراز به دراز، وسط سنگ قبرهای قدیمی میافتم؛ به انتظار مرگ.
صدای حیدر دائم در سرم تکرار میشود:
_اذا مو اعود، لانو فی مکان مو فینی العوده.(اگه برنگشتم، بدون جایی هستم که نمیتونم برگردم.)
*
مسعود سیگار را میان لبهایش گذاشت. دیگر نه میخواست چیزی بشنود، نه ببیند. توجهی به آریلِ پریشان نکرد که داشت مثل یک کودک از حقیقت فرار میکرد. فقط میخواست سیگار بکشد. میخواست آرام شود. چیزی راه گلویش را بسته بود؛ چیزی سنگینتر از بغض بیست سالهای که در گلویش بود. سینهاش درد میکرد. خستهتر از آن بود که بتواند دردش را پنهان کند. در جیبش دنبال فندک گشت. آن را درآورد و به چشمان عکسِ روی قبر خیره شد:
_میدونی از دست تو چند ساله یه دل سیر سیگار نکشیدم؟
عکس همچنان میخندید. انگار داشت میگفت:
_سیگار اصلا برات خوب نبود. سلامتی الانت رو مدیون منی.
سیگار را آتش زد؛ اما کام اول را نگرفته، صدای سرفه در سرش پیچید. صدای سرفههایی خشک که از ریهای ترکشخورده برمیخاست.
دود سیگار همیشه حیدر را میآزرد؛ ریه جانبازش را که در پایگاه چهارم بیابانهای شرقی سوریه مجروح شده بود.
سیگار را از میان لبانش برداشت، آن را انداخت روی زمین و زیر پا لهش کرد. دستانش را در جیب شلوارش برد و به سمتی که آریل دویده بود، آرام قدم زد.
💠ادامه دارد.....
✍ نویسنده: خانم فاطمه شکیبا
منبع
https://eitaa.com/istadegi
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#به_وقت_رمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
💠💠💠🔰🔰🔰💠💠💠
🕊بِسْــمِـ اللهِ القــاصِـــمـِ الجَـــبّاٰریــــنٖ 🕊
💠رمان معمایی، امنیتی و دخترانه #شهریور
✍ قسمت ۳۸
***
-خیلی با هم صمیمی نبودیم؛ ولی فکر کنم آخرین خواستهش این بود که اون عروسک به دستت برسه.
پتو را محکمتر دور خودم میپیچم. لبه نیمکت مینشینم که سرمای فلزش کمتر در جانم رخنه کند. تمام قدرتم را به کار میگیرم تا صدای به هم خوردن دندانهایم، کلامم را نامفهوم نکند:
_شما... همون... اول... فهمیدید...؟
دستانش را در جیباش فرو میبرد و به پنجرههای خوابگاه نگاهی میاندازد. حتما افرا دارد از پشت پنجره نگاهمان میکند.
مسعود میگوید:
_تقریباً. فقط نمیدونستم چطور باید بهت بگم.
چقدر هم آرام و شمرده خبر داد خیر سرش! الان دو روز است که تب کردهام و دمای بدنم از سی و نه درجه پایینتر نمیآید. نه خودم خواب و خوراک دارم، نه آویدِ بیچاره که پرستار من شده.
چشمانم سیاهی میروند؛ اما نباید از حال بروم. الان بیشتر از هر دارویی، به حرف زدن با مسعود نیاز دارم. میگویم:
_اسمش حیدر نبود، درسته؟
-هوم. توی سوریه بهش میگفتن سیدحیدر، ولی اسمش عباس بود.
-دیگه چی ازش میدونید؟
-گفتم که، خیلی صمیمی نبودیم. فقط یه مدت کوتاه باهاش همکار بودم.
-از خانوادهش خبری ندارید؟
مسعود سرش را میاندازد پایین و سنگریزهای را با نوک کفشش به بازی میگیرد:
_همسرش رو خیلی زود از دست داد. بچه هم نداشت. تا جایی که میدونم، پدرش هم جانباز بود.احتمالا اگر رفاقتی میان مسعود و عباس شکل گرفته، بخاطر همین درد مشترک بوده؛ یکی از چیزهایی که خوب انسانها را به هم گره میزند درد است.
میپرسم:
_چطور کشته شد؟
-دیماهِ سال نود و شیش، ضدانقلاب توی اغتشاشات تهران شهیدش کردن.
کلمه شهید را با تاکید خاصی ادا میکند. حرفهایش تبم را پایین نمیآورد که هیچ؛ باعث میشود تمام تنم گر بگیرد.
فقط حدود یک ماه بعد از آخرین ملاقاتمان کشته شده. سردرد مغزم را طوری مچاله میکند که رمقی برای ادامه گفت و گو نداشته باشم. الان است که پخش زمین شوم.
صدا به سختی از گلوی خشکیدهام در میآید:
_میشه.. اگه خانوادهای داره... پیداشون کنین؟ میخوام... ببینمشون...
قدمی میگذارد به عقب:
_بذار ببینم چکار میتونم بکنم. خبر میدم.
دستان آوید را روی شانهام حس میکنم و آرام در گوشم نجوا میکند:
_بیا بریم. باید استراحت کنی.
مسعود تمام هوای موجود در ریههایش را بیرون میدهد و به پنجره خوابگاه نگاه میکند؛ درواقع به افرایی که با تمام قدرت، از پدرش فرار میکند و حالا دارد دزدکی دیدمان میزند.
-مواظب خودتون باشین. مخصوصا... افرا.
میرود. پدر و دختر عین هماند، مغرور، لجباز، نچسب. برای همین است که هیچکس نمیتواند با هم آشتی بدهدشان. شاید هم این که مسعود پیشقدمِ آشتی نمیشود، بخاطر این است که خودش را مستحق مجازات میداند.
با تکیه به آوید، خودم را به تختم میرسانم و دراز میکشم. آوید، دارو به خوردم میدهد و چشمان داغم را میبندم.
آوید به افرا میگوید:
_سفارش کرد مواظب خودت باشی.
پیداست آوید نقشه کشیده برای آشتی دادن افرا با پدرش؛ با خوشبینی و اعتماد به نفسی ستودنی.
در دل میخندم به آوید که تو چقدر سادهای دختر، این دوتا حاضرند بمیرند ولی یک وقت غرور نازنینشان نشکند.
افرا در واکنش به جمله آوید، فقط «اوهوم» آرامی میگوید که ما بفهمیم کر نیست؛ اما پشیزی هم به سفارش مسعود اهمیت نمیدهد. آوید بیچاره!
-از دستش عصبانی بودم. فکر میکردم فراموشم کرده. ولی فکر نمیکردم...
اشک گرمی از گوشه چشمم بر شقیقهام سر میخورد؛ و انگار از شدت حرارت پیشانیام، بخار میشود. آوید میان موهایم دست میکشد و میگوید:
_حق داشتی عصبانی باشی... خودتو سرزنش نکن.
دستِ داغم را در دستش میگیرد و فشار میدهد:
_مطمئن باش الان که شهید شده، از قبل زندهتره. من مطمئنم تمام این مدت هم، حواسش بهت بوده و فراموشت نکرده.
💠ادامه دارد.....
✍ نویسنده: خانم فاطمه شکیبا
منبع
https://eitaa.com/istadegi
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#به_وقت_رمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa