eitaa logo
🍁لطفِ خدا🍁
475 دنبال‌کننده
15.8هزار عکس
10هزار ویدیو
78 فایل
گویی بازی ماروپله همان رسـم بندگـیست! هربار ڪه بافــریب شـیطان به طبقات پایین و سختیهای زندگی سـقوط‌ میکنی: نردبان🍁لطفِ خدا🍁برای بازگشت به جایگاه گذشته درڪنارتوست. ادمین: @E_D_60 ثبت نظرات: https://daigo.ir/secret/8120014467
مشاهده در ایتا
دانلود
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۳۷ و ۳۸ انتظار داشت نیما وقتی روبروی همسرش با آن چشمهای غمزده و صورت برافروخته ایستاده، همسری که نیمساعتی بود جمع را ترک کرده... حداقل از حالش بپرسد و علت نبودش را جویا شود نه اینکه نگران یارگیری بازی مضحکش باشد. وقتی نیما الان، در نامزدی که اوج‌ عاشقانه‌هاست اینگونه نسبت به وی بیخیال است پس وای به حال آینده..راحله دوست داشت داد بزند، گریه کند. اما در همان لحظه مادرش وارد ایوان شد و راحله دوست نداشت مادرش را نگران کند یا مسائل بین خودشان را بروز دهد. برای همین به سرعت لبخندی رو لبانش نشاند، دست نیما را گرفت وگفت: -باشه عزیزم...بریم بازی رو ببریم مادر چیزی نگفت اما هیچ چیز از نگاه مخفی نمیماند آنهم غم آنچنانی در نگاه فرزند.مادر احساس کرد دخترش دارد اولین سختیهای زندگی مشترک را تجربه میکند، برای همین لبخندی زد و به دنبالشان رفت. او مانند هر زن دیگری میدانست زندگی مشترک، خصوصا در اول راه دارای پیچ و خمهای بسیار است. اما میبایست از دور مراقب اوضاع میماند.دخالت را دوست نداشت اما باید سمت و سوی درستی به جریان میداد. این واقعه را جایی گوشه ذهنش گذاشت تا در موقعیتی با دخترش صحبت کند.و اما راحله، با هر زجر و سختی بود آن مهمانی را تمام کرد. او دخترکی جوان بود. با تمام وجود دل به محبت نیما سپرده بود به همین دلیل کوچکترین ناهنجاری،خصوصا درحیطه اعتقادات‌همسرش، اورا به هم میریخت.و وابستگی که ایجاد میشود آنقدر قویست که فراتر از هر قید و بند حقوقی عمل میکند و حتی فکر جدایی را سخت میکند. راحله هم از این قاعده مستثنی نبود.فکر جدا شدن از نیما هم لرزه به تنش می‌آورد. آن روز تمام شد و راحله با قلبی که احساس میکرد از وسط دو پاره شده با ذهنی کاملا مشوش، به بهانه خستگی مهمانی زودتر از موعد به رختخواب رفت تا شاید در خلوت اتاق تاریک، بهتر بتواند قضایا را در کنار هم بچیند و یا در واقع راحت‌تر گریه کند و سبک شود. سیاوش آخرین کسر را نوشت،گچ را پای تخته انداخت، انگشتش را فوت کرد و به سمت کلاس برگشت.ردیف سوم،گوشه کلاس، کنار پنجره، دختری نشسته بود که برخلاف همیشه توجهی به درس نداشت. به بیرون پنجره خیره شده بود و غرق در خیالات. فرو رفتن در خیالات خیلی غیرعادی نیست خصوصا آدمهایی که تازه ازدواج میکنند.گاهی درخیالات شاعرانه خودشان فرو بروند. اما اگر کسی بادقت نگاه این دختر را دنبال میکرد میتوانست بفهمد این خیالات، از نوع خیالات عاشقانه و جذاب نیست. چهره زرد و نگاه نگران حکایتی دیگر داشت.سیاوش ناخواسته قضیه را به نیما ربط داد،اخمهایش‌درهم‌رفت و بیش از پیش از این آدم متنفر شد. سپیده این نگاه اخم‌آلود را دید و فکر کرد استاد از بی توجهی راحله عصبانیست. برای همین سریع سقلمه ای به دوستش زد و وقتی راحله نگاهش کرد با ابروهایش استاد را نشان داد. راحله نگاهی به اخمهای پارسا انداخت.و بعد نگاهش به تخته دوخت و مشغول رونویسی شد.اما این نگاه قلب سیاوش را تکان داد. خودش هم نمیدانست چه اتفاقی افتاده. اصلا سابقه نداشت که رفتار و حال کسی اینقدر برایش مهم بوده باشد. همین یک نگاه کافی بود تا سیاوش بیشتر از پیش در تصمیم ش مصمم شود. اما چگونه؟ باید بر روی هدف متمرکز میشد و برای این کار هیچ چیز مثل تیراندازی نمیتوانست کمکش کند. نشانه رفتن سیبل، ناخودآگاه ذهنش را متمرکز میکرد.از شات ششم و هفتم ب بعد دیگر تیراندازی را بطور خودکار انجام میداد و ذهنش روی موضوع اصلی متمرکز میشد. آن روز حدود پنج ساعت، یعنی تا ساعت ۱۲ شب مشغول بود و اخر سر هم مسئول باشگاه، که میخواست باشگاه را تعطیل کند، به زور بیرونش انداخت. تمام مدت فکر کرد تا توانست خودش را قانع کند که راه‌حل دیگری ندارد.. همه جوانب را سنجید و نهایتا به نتیجه رسید. دوست داشت با صادق مشورت کند و ببیند فکرش درست بوده یا نه.. اما ترسید صادق دستش بیاندازد و یا اینکه عاقلانه به موضوع نگاه کند و خط قرمزی روی راه حلش بکشد این شد که تصمیم گرفت تا انتهای نقشه را تنهایی پیش برود. روز بعد، وقتی نیما را در دانشکده دید، سعی کرد نفرت و ناراحتی‌اش را قورت بدهد و با لبخند پاسخ سلام علیکش را بدهد. نیما کمی از این تغیر رفتار ناگهانی تعجب کرد اما چون حتی فکرش را هم نمیکرد که چه چیزی در کله سیاوش میگذرد، ذهنش را درگیر نکرد.سیاوش قصد داشت با نزدیک شدن به نیما به عمق وجود این فرد پی ببرد تا بتواند از طریقی چهره واقعی نیما را نشان دهد. سید که از پشت پرده ماجرا خبر نداشت از تغییر رفتار دوست کله‌شق‌ش تعجب کرده بود.البته با شناختی که از سیاوش داشت، حدس میزد که حتما کاسه‌ای‌زیرنیم‌کاسه است.برایش قابل‌قبول نبود که سیاوش بخاطر کسی، آنهم یک دختر... 🍂ادامه دارد.... به قلم ✍؛ میم مشکات ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
هستے از آنچہ نوشتند فراتر بانو یڪ نخِ چادر تو شافع محشر بانو همگے سینہ زنیم و همہ فرزند توایم با تو معنا بشود واژه بانو ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۷۱ و ۷۲ پس به رسم حجب و حیای میراث اخلاقی،چشم به خیابان دوخت و چشمی گفت.چه مهمانهای مضحک و بی‌فکری. آخر آدم شب قبل از سیزده‌به‌در میرود خواستگاری؟! اینها دیگر کی بودند.خوبی‌اش این بود که قرار را برای عصر گذاشته بودند. مراسم خواستگاری هم که معمولا زیاد طول نمیکشد. برای همین راحله با خودش فکر کرد اشکالی ندارد، زود میروند و خودش میماند و خانواده و تدارک سیزده به در! عقربه‌ها ساعت۵ را نشان دادند که زنگ در به صدا درآمد. چه سر وقت!مهمانها آمدند.راحله در هال مانده بود.صداها را واضح میشنید.اما هرچه گوش داد صدای زنانه‌ای نشنید.یعنی چه؟ به محض اینکه مهمانها با بفرما بفرما نشستند معصومه خودش را از پذیرایی به هال رساند و با حالتی که مخلوطی از تعجب و ذوق بود در گوش خواهرش شروع کرد به گزارش دادن: -وااای راحله! چه خواستگاریه! بابا حق داشت بهت اولتیماتوم بده! بعد خندید و با عشوه‌ای ساختگی ادامه داد: -البته به پای"اقا حامد جان"خودم که نمیرسه! راحله خنده اش را خورد تا مبادا صدایش بیرون برود. سقلمه ای به خواهرش زد و گفت: -کوفت معصومه هم ریز خندید و بعد درحالیکه ابروهایش را بالا میبرد گفت: -ولی یجوریه! شبیه ماها نیست. یعنی شبیه بقیه خواستگارات نیست راحله متعجب پرسید: -مگه چجوریه؟ -بهش نمیاد مذهبی باشه. البته از رو قیافه نمیشه قضاوت کرد.ولی خب طرف عین بابا حساسه به لباساش.تازه کراواتم داره.باباشم که از این پیرمردای دستمال گردنیه! شاید اگر راحله کمی فکر میکرد این خصوصیات برایش آشنا به نظر می‌آمد اما او حتی تصورش را هم نمیکرد که ممکن است چه کسی آن طرف دیوار هال، در پذیرایی،به عنوان خواستگار نشسته باشد. تنها چیزی که فکرش را مشغول میکرداین بود که چرا پدر روی همچین آدمی اینقدر حساس شده بود. مادرش صدایش زد و او بلند شد تا بیرون برود.چادرش را صاف کرد و بعد از هال بیرون رفت.روی اولین مبل پدر و مادر نشسته بودند. نگاهی بهشان کرد و لبخندی زد.بعد چشمش را چرخاند روی مهمانها تا سلام علیک کند. رو به پدر داماد خواست سلام کند که..لبخند روی لبش وا رفت. باورش نمیشد.دکتر پارسا؟ این اینجا چه میکرد؟ خواستگار محبوب پدر اقای دکتر بود؟ نگاهش را به چهره پدر داماد دوخت.چقدر قیافه اش آشناست...پدر که فهمیده بود راحله شوکه شده با مهربانی گفت: -نمیخوای سلام کنی بابا؟ راحله باصدایی که از ته چاه درمی‌آمد سلامی کرد و روی مبل نزدیکش نشست. سرش داغ شده بود و دستهایش یخ!خواب میدید؟ شوخی بود؟ نگاهی به پدر انداخت.چهره‌اش آرام بود.مادرش هم که کنار پدر نشسته بود همانطور ارام بود و البته کمی نگران. صدای پدر دکتر باعث شد دوباره به سمتش بچرخد. اقای پارسای بزرگ با خنده گفت: -منو یادت میاد دخترم؟ راحله هر چه تلاش کرد چیزی به ذهنش نرسید اما میدانست این مرد را جایی دیده: -چهره تون اشنا به نظر میاد اما نمیدونم کجا دیدمتون. پدر قهقه‌ای زد و گفت: - اون روز،توی کلاس،من راجع به استادتون سوال کردم! راحله که کم‌کم یادش آمد چشمهایش گرد شد: -بله.بله..اما شما که... بقیه حرفش را خورد چون یادش آمد چه تعریف بلند بالایی راجع به دکتر کرده بود. لابد پدر هم با کلی آب و تاب آن تعریف را کف دست پسرش گذاشته که پسرجان اینقدر بااعتماد به نفس به خواستگاری امده است! سیاوش که منظور این دو نفر را نفهمیده بود متعجب رو به پدرش گفت: -شما دو نفر قبلا همو دیدین؟ و بعد یکدفعه یادش آمد به صحنه آن روز بعد از کلاس،که دیده بود پدرش با خانم شکیبا حرف میزدند اما پدر نگفته بود که چه حرفی زده‌اند.راحله سعی کرد ادب را به جا بیاورد برای همین گفت: -من نمیدونستم شما پدر استاد هستید. حال شما خوبه؟خوش آمدین. پدر گفت: -ممنون دخترم. وقتی سیاوش گفت بریم خواستگاری اصلا فکر نمیکردم بیایم اینجا. البته الان فکر میکنم با اون نظری که شما راجع به سیاوش من داشتین دیگه ما بله رو گرفتیم. و خندید.راحله سرخ شد و چشمان سیاوش برق زد.پدر هم لبخندی زد و میوه را تعارف کرد.راحله حرصش درآمده بود. چرا پدر و مادرش اینقدر خونسرد بودند.پدرش چرا اینجور گرم گرفته بود. مادر رفت تا چایی را بیاورد و پدر سیاوش گفت: - من اصلا فکر نمیکردم سیاوش با این تیپ و قیافه یه همچین دختری رو بپسنده.ولی معلومه طبع خدا بیامرزش رو داره. راحله نگاهی به استاد کرد.خدا بیامرز؟پس یعنی استاد،مادرش فوت کرده بود. سیاوش که نگاه راحله را دید لبخندی زد. راحله تعجب کرد و رو برگرداند.در همین حین مادر چایی را اورد و وقتی مهمانها هرکدام برداشتند پدر سیاوش گفت: -میدونم که جلسه اول خواستگاری رسم نیست دختر و پسر باهم صحبت کنن اما خب این دونفرهمدیگه رو تاحدی میشناسن، البته تا حدی که چه عرض کنم،پسر ما که... 🍂ادامه دارد.... به قلم ✍؛ میم مشکات ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
🍂🌺🍂🌺🍂🌺 ✍️ مادرش را بر روی شانه می گذاشت و به حمام می برد تا زن ها او را بشویند و مجدد بر روی شانه می گذاشت و به منزل می آورد. 🔹مردم از او می پرسیدند : در منزل قاطر یا الاغی نداری که او را روی آن بگذاری؟ فرمود: دارم. نمی دانید از وقتی مادرم را بر دوش گرفتم، زیر این بار به ظاهر سنگین چه گره هایی برایم باز شد. 🔸وقتی ایشان از دنیا رفت، به پهنای صورت گریه می کرد. چون سن و سالی از مادرش گذشته بود از گریه ی سختِ او اشکال کردند. در جواب فرمود: 🔸گریه ام برای این است که از امروز به بعد، به چه شخصی خدمت کنم که خدا این همه گره هایم را باز کند؟ مگر در عالم از مادر، سنگین وزن تر برای رسیدن به داریم؟ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
هستے از آنچہ نوشتند فراتر بانو یڪ نخِ چادر تو شافع محشر بانو همگے سینہ زنیم و همہ فرزند توایم با تو معنا بشود واژه بانو 💚🕊 💚 🥀 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
هستے از آنچہ نوشتند فراتر بانو یڪ نخِ چادر تو شافع محشر بانو همگے سینہ زنیم و همہ فرزند توایم با تو معنا بشود واژه بانو 💔 🥀 🥀 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۱۰۳ و ۱۰۴ -چرا نمیشه؟؟ لابد میخوای لفتش بدی تا یه چیزی سر هم کنی؟؟ - چی میگی راحی الان نمیشه. یه نفر دنبال ماست خطرناکه! - هیچکس دنبال ما نیست.برای چی باید دنبال ما باشه؟؟؟ لابد قراره بازم تو سوپر من قصه باشی؟؟ آره؟؟؟ سیاوش نمیتوانست تمرکز کند.از یک طرف راحله،از یک طرف آن ماشین سفید.راحله با گریه و التماس گفت: -گفتم نگهدار سیاوش.توروخدا نگهدار... سیاوش فرمان را چرخاند و کنار خیابان نگه داشت.چرخید رو به راحله.خواست دستان راحله را بگیرد که راحله دستهایش را عقب کشید. سیاوش تعجب کرد. -چرا سیاوش؟؟چرا؟؟ مگه من چکارت کرده بودم؟؟ - چی چرا خانمی؟ چیشده؟ من نمیدونم از چی حرف میزنی باور کن اینا همش یه نقشه‌ست. من میدونم کی وسط این ماجراست... جریان اونطوری که تو فکر میکنی نیست.من بهت توضیح میدم.فقط بذار از اینجا بریم بعد! راحله همانطور که هق میزد با دستهای لرزان فیلم را پلی کرد و گوشی را طرف  سیاوش گرفت: -چی رو میخوای توضیح بدی؟؟ سیاوش نزدیک بود چشمهایش از حدقه بیرون بزند. خشکش زده بود. آن مهمانی آخر...نیما زهرش را ریخته بودراحله همان طور که در را باز میکرد گفت: -نمیبخشمت سیاوش...هیچوقت...!! تا راحله دستش را به سمت در برد سیاوش نگاهش را در اینه به ماشین دوخت. آن ماشین سفید عقبتر ایستاده بود.باید مانع راحله میشد.پیاده شد و دنبال راحله که کنار خیابان راه میرفت راه افتاد. - راحی... راحی جان داری اشتباه میکنی... بذار برات توضیح بدم...توروخدا بیا سوار شو... اینجا خطرناکه...راحلههههه بدون توجه به سیاوش به راهش ادامه داد. قصد کرد از خیابان رد شود تا شاید سیاوش دست از سرش بردارد.سیاوش نگاهش برگشت روی آن ماشین سفید. ماشین به حرکت درامده بود و داشت سرعت میگرفت: -صبر کن راحلهه... نرو تو خیابون.... راحله گوش نکرد. به وسط خیابان رسیده بود: -راحلههه، ماشییین!!!!! با چند قدم بلند خودش را به وسط خیابان رساند.راحله برگشت تا ماشینی که سیاوش اخطارش را داده بود ببیند اما یکدفعه جلوی چشمش سیاه شد... همه چیز در کسری از ثانیه اتفاق افتاد. وقتی چشم هایش را باز کرد در دستش  احساس سوزش میکرد. چادرش دورش پیج خورده بود و روسری اش جلوی چشمش را گرفته بود.روسری‌اش را عقب کشید تا بتواند ببیند. استینش پاره شده بود، پوست دستش کامل کنده شده بود و خون جاری بود.در سرش احساس درد داشت. یکدفعه یاد سیاوش افتاد.چه خبر شده بود؟ فقط فریاد سیاوش در گوشش مانده بود: -راحله، ماشییین!! دورش چند نفری ایستاده بودند: -خانم؟ حالتون خوبه؟ - یکی زنگ بزنه اورژانس نگاهش را به اطراف چرخاند. آنطرف هم شلوغ شده بود. لنگان لنگان جلو رفت: -سیاوش؟ سیاوشم؟ جمعیت راه را برایش باز کرد.از حرکت ایستاد. آن مردی که خونین و مالین وسط خیابان دراز کشیده بود سیاوش او بود؟؟ پیراهنش پاره شده بود،یکی از کفشهایش از پایش درآمده بود،صورتش خاکی شده بود. -بهش دست نزنین.ممکنه نخاعش آسیب ببینه - زنگ زدیم به اورژانس الان میرسه مات ایستاده بود و زمزمه‌های اطرافیان  را میشنید: -من دیدم چیشد.خانم رو نجات داد... خانم؟ نسبتی با شما دارن؟ -اره، من قبلش دیدم با هم بگو مگو داشتن.فک کنم زن و شوهرن.ایشون میخواست از خیابون رد شه متوجه ماشین نبود.اگه بغلش نکرده بود الان خانم این بلا سرش اومده بود سیاوش تنها کاری که توانسته بود بکند این بود که بدنش سپری شود برای راحله. -اره منم دیدم...خیلی کرد راحله نگاهش برگشت روی مرد و زیرلب‌زمزمه کرد: -مردانگی! دوباره چرخید سمت سیاوش. انگار تازه فهمیده باشد چه شده..نگاهی به دست سیاوش انداخت. پشت دستش روی زمین کشیده شده بود و پوستش رفته بود. زیر سرش خون راه افتاده بود. صدای ضعیف ناله‌ای از بین دندان های قفل شده اش بیرون آمد و دیگر هیچ.. احساس ضعف کرد، پاهایش سست شد. زانو زد.سعی کرد سرش را بالا بگیرد.و روی زانو بلند شود. سرش گیج رفت و نقش زمین شد... چشمهایش را باز کرد سفید بود.چند باری پلک زد تا دیدش واضح شود. سقف سفید اتاق بود.سر چرخاند.یک طرف پنجره بود و نور غروب آفتاب. یک طرف هم مادر که آرام نشسته بود و با لبخندی گرم نگاهش میکرد. -بهتری دختر مامان؟ راحله تنها به یک چیز فکر میکرد: -سیاوش! سیاوش کجاست مامان؟ نگاه مادر موقع حرف زدن چنان آرام بود که راحله حرفش را باور کرد: -خوبه.اتاق اون طرفی،دکتر بالا سرشه -مامان، تقصیر من بود..سیاوش بخاطر من اینجوری شد! اشکهایش سرازیر شد: -من حرفش رو گوش نکردم اون گفت خطرناکه..آخخ - آروم باش مادر،دستت زخم شده، پانسمانش کردن.سعی کن زیاد تکونش ندی گریه نکن مادر.اتفاقیه که افتاده.کاریش نمیشه کرد. خیره ان شالله چقدر خوب بود که سرکوفت نمیزد. همین موقع در باز شد.. 🍂ادامه دارد.... به قلم ✍؛ میم مشکات ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
7.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
«بهشت زیر پای است» یعنی... 📝 رهبر انقلاب، فرمودند: اینکه در روایت دارد که «اَلجَنَّةُ تَحتَ اَقدامِ الاُمَّهات»، «تَحتَ اَقدام» یک کنایه است، تعبیر کنایی است؛ «بهشت زیر پای مادر است» یعنی دم دست مادر است. 📝 شما بهشت میخواهید، بروید سراغ مادر؛ او بهشت را به شما خواهد داد. ❤️ به او محبّت کنید، به او مهربانی کنید، به او خدمت کنید، از او اطاعت کنید، به او احترام کنید، او بهشت را به شما خواهد داد. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
1.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💝السلام علیک یا فاطمة الزهرا(سلام‌ الله علیها) 🌸 ای شأن نزول آیه های کوثر 🌸 از آسیه و هاجر و مریم برتر 🌸 وقتی که خدا تورا به احمد بخشید 🌸 فرمود به او : صَلِّ لِرَبّک وَالنحَر 💝 ﴿سلام‌ الله‌ علیها﴾ و روز مبارک باد✨💐 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
10.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♨️بریم دست و پای مادرمون رو ببوسیم و بخواهیم که از ما راضی باشند ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
7.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 عنایت ویژه امام زمان به مادر خود 🎙 ابراهیم افشاری ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
هستے از آنچہ نوشتند فراتر بانو یڪ نخِ چادر تو شافع محشر بانو همگے سینہ زنیم و همہ فرزند توایم با تو معنا بشود واژه بانو 💚 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa