#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت177
بعد از این که صحبتمان تمام شد. از اتاق بیرون رفتم. پدر رفته بود. موضوع را با مادر در میان گذاشتم.
اخمهایش را در هم کرد و گفت:
–چه معنی داره بری اونجا؟ خب حرفهاش رو پشت تلفن بگه، میخوای بری اونجا که دوباره یه حرف جدید برات درست کنن؟ تاملی کردم و با خودم فکر کردم شاید مادر حق دارد.
امینه با تعجب گفت:
–مامان شاید به خاطر مریم خانم گفته بره اونجا، بالاخره میخوان از خود اُسوه بپرسن ببینن دقیقا چی شده، اُسوه الان دیگه وظیفشه که بره اونجا. شما خودت رو بزار جای مریم خانم، الان دل تو دلش نیست.
مادر دیگر چیزی نگفت و این یعنی مخاف رفتنم نیست.
رو به امینه گفتم:
–حالا تا بعداز ظهر من برم سیمکارتم رو بسوزونم و بعد...
مادر حرفم را برید:
–الان این رفتنتم واجبه؟
–آره مامان. شاید راستین به شمارم زنگ بزنه و بخواد از خودش خبری...
مادر جوری به امینه نگاه کرد که من از حرف زدنم خجالت کشیدم. حواسم نبود و اُنس با راستین را در دنیای واقعی بروز داده بودم.
امینه با لبخند مرموزی گفت:
–مامان امور مشترکین همین سر چهار راهه، زودی میاد.
خجالت زده بلند شدم و زمزمهکنان گفتم:
–از صدف پرسیدم گفت گوشی اضافه داره، بهش زنگ بزنم ببینم کی میاد خونه برم ازش بگیرم.
قدم به کوچه که گذاشتم پریخانم همسایهی طبقهی هم کفمان را دیدم که همراه دخترش که تازه نامزد کرده بود به طرف خانه میآمدند. نزدیکشان که شدم سلام کردم. پری خانم خودش را به نشنیدن زد و دخترش هم زل زد به چشمهایم و جوابی نداد.
از این بیمحلی احساس کردم، آب شدم و قطره قطره داخل زمین فرو رفتم. یعنی این خود پریخانم بود؟ همان پریخانمی که هر دفعه مرا میدید، کلی احوالپرسی میکرد و حتی گاهی قربان صدقهام میرفت. چقدر بیتا خانم و پسرش خوب توانستهاند تلافی کنند. یعنی اینها چه شنیده بودند که اینطور مرا سنگ روی یخ کردند.
بعد از این که سیم کارت جدیدم را گرفتم سر به زیر به طرف خانه راه افتادم. نمیخواستم کسی از همسایهها را ببینم. طاقت بیمحلی را نداشتم.
نزدیک خانه که شدم به سوپر مارکت سر خیابان رفتم تا چند قلم خریدی که مادر سپرده بود انجام بدهم.
اصغر آقا صاحب سوپر مارکتی سنگین جواب سلامم را داد و خودش را مشغول کاری نشان داد. موقع حساب کردن هم برخلاف همیشه نه خبری از تعارف بود و نه حال و احوال پدر را پرسیدن، و نه لبخند همیشگیاش. خرید چندانی نکردم. فقط یک بسته ماکارانی و یک بسته نان خریدم. ولی آنقدر برایم سنگین بودند که نمیتوانستم بیاورمشان. احساس میکردم یک وزنهی چندین کیلویی به دستانم آویزان است و شانههایم را به طرف پایین میکشد. به زور خودم را به خانه رساندم.
چه میگفتم به امینه وقتی که از حال زارم پرسید. مگر با چند نفر میتوانست دعوا کند. اصلا برود چه بگوید به مردمی که در عرض یک روز رفتارشان زمین تا آسمان با آدم تغییر میکند. آنها حتی کارشان از قضاوت هم گذشته، حکم را صادر کردهاند و در حال اجرا هستند.
وضو گرفتم و به نماز ایستادم. که را داشتم جز او. بالا آوردن شانههای افتادهام فقط کار خودش بود. چند دقیقهای از اذان گذشته بود که شروع به نماز خواندن کردم. بدون گریه، بدون ناله، فقط خواندم و خواندم. آنقدر که احساس ضعف در پاهایم کردم. گاهی صدای امینه و گاهی آریا را میشنیدم که به اتاقم میآمدند و بر میگشتند. نمیدانم چقدر طول کشید فقط میدانم که سبک شده بودم و سردی نگاه دیگران دیگر شانههایم را سنگین نمیکرد.
امینه وارد اتاق شد.
–دختر حالا ناهار هیچی، مگه نگفتی قراره بره خونهی مریم خانم اینا؟
سلام آخر نماز را دادم.
–مگه ساعت چنده؟
–نزدیک سه، فکر کنم نمازهای کل عمرت رو از اول قضا کردی نه؟
صدای زنگ آیفن باعث شد امینه منتظر جوابم نماند. چند قدم به طرف در رفت و آریا را صدا زد.
–آریا در رو باز کن. همانجا منتظر شد و دوباره از آریا پرسید:
–کی بود؟
آریا گفت:
–زن داییه. برگشت و روی تخت نشست.
–اینم مثل فنر هی میره و میاد. از هفت روز هفته هشت روزش اینجاس.
سجاده را جمع کردم.
–شاید گوشی اضافش رو برام آورده.
–بابا این همش دنباله یه بهانس تلپ شه اینجا. خونشون اونور چهار راهه دیگه میگفتی آریا میرفت میگرفت.
–آخه نمیدونستم خودش میخواد بیاره. قرار بود خودم برم ازش بگیرم.
همان موقع صدف وارد اتاق شد و بعد از سلام گفت:
–اینجا چیکار میکنید؟ امینه هم خیلی راحت گفت:
–داشتیم غیبتت رو میکردیم.
صدف لبخند زد و همانطور که از اتاق بیرون میرفت گفت:
–خدا خیرتون بده، چند سال جلو افتادم، من میرم تا راحت باشید.
امینه با چشمهای گرد شده نگاهم کرد.
لبم را به دندان گرفتم.
#بهوقترمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa