eitaa logo
🍁لطفِ خدا🍁
512 دنبال‌کننده
13.1هزار عکس
7.8هزار ویدیو
72 فایل
گویی بازی ماروپله همان رسـم بندگـیست! هربار ڪه بافــریب شـیطان به طبقات پایین و سختیهای زندگی سـقوط‌ میکنی: نردبان🍁لطفِ خدا🍁برای بازگشت به جایگاه گذشته درڪنارتوست. ادمین: @E_D_60 ثبت نظرات: https://daigo.ir/secret/8120014467
مشاهده در ایتا
دانلود
از امشب تا روز شهادت حاج قاسم، پروفایل‌ها و صفحات مجازی خودمونو با تصاویر زیبای سردار دل‌ها تزیین می‌کنیم✌️ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⸽🇮🇷 ⸽🇮🇷 ⸽ ⵿〬🇮🇷⸽ ⵿〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ ••بِسْمِـ رَبِّ الشُّهَداءِ وَ الصِّدّیقین..•• •°•رمان جذاب و عاشقانه شهدایی •°•جلد سوم ؛ •°•قسمت ۲۵ و ۲۶ حمیرا: _از قوم زنش گرفته. خیلی هم میخوانش همشون. دختره تا رسید یک پسر زایید براشون. واسه همین دوباره یاد نخلا افتاده! وارث پیدا کرده. زهره که با لیوان آب آمد، صداها خاموش شد و بعد از دقایقی شدت بیشتری گرفت. زهرا، مادر را دید که بر سر میزند. به سمت مادر دوید ، و نگاهش که به سمت مردها رفت،خشکش زد. مسلم پسر عموی پدرش، روی زمین غرق در خون، افتاده بود. همه چیز به سرعت پیش رفت. دعواها و کش‌مکش‌ها. خون‌خواهی شهاب و خواهرش‌هایش. پدرش که ایستاد و گفت، خون بس میدهد. نگاه نگران مادر روی زهره که همه میدانستند چشم شهاب دنبال او بوده و هنوز هم هست. گریه‌های زهره که نشان‌کرده‌ی احمد، پسر عمو غفار بود. شهابی که فردا برای بردن خون بس می‌آمد. یک هفته از مرگ مسلم گذشته بود ، و فردا قرار بود، خون‌بس را تحویل دهند. همه از گریه‌های زهره عاصی شده بودند. همان موقع بود که احمد با پدرش آمدند. احمد به شهر رفته بود برای فروش خرماها و تازه به روستا رسیده بود که خبر را شنید و سراسیمه خود را به خانه نامزدش رساند. غفار رو به کمال، پدر زهرا کرد: _ما حرف زدیم، قول و قرار گذاشتیم. گفتی بعد ازدواج زهرا، گفتیم چشم! این چه معرکه‌ایه که گرفتید؟ کمال دستی به سبیلش کشید: _معرکه نیست. شهاب گفته خون‌بس!همه هم میدونن از خیلی سال پیش زهره رو میخواست اما مادرش نذاشت و از طایفه خودش براش زن گرفت. یا باید جونمو بدم یا دخترمو. غفار: _زهرا رو بده! اون که نشون کرده نیست کمال: _فردا بیاد، خودش انتخاب میکنه. غفار: _اما زهره عروس منه! کمال غرید: _عروس عروس نکن! دختر منه هنوز! هرکی رو فردا انتخاب کرد میبره. زهرا با صدای آرامی گفت: _امشب زهره رو عقد کنید. فردا مجبور میشه منو ببره! احمد و غفار با لبخند تایید کردند اما کمال گفت: _اگه سر لج بیفته چی؟ خون منه که ریخته میشه! غفار: _ریش سفیدا نمیذارن!بگم بیان عقدشون کنیم بی‌ سر و صدا؟ کمال که با بی‌میلی سر تکان داد، اشک‌های زهره به لبخند بدل شد و زهرا اشکش را در آغوش حمیرا خالی کرد. صبح روز بعد شهاب معرکه ای راه انداخته بود. اما در نهایت زهرا را عقد موقت کرد و برد. امان از روزی که شنید پیشنهاد عقد شبانه‌ی زهره را زهرا داده بود. اوضاع از آنچه که بود، صد پله بدتر شد. هنوز دو سال از خون‌بس شدنش نگذشته بود که زن سوم را هم به خانه آورد. او هم خون‌بس بود. خون بسِ پسرخاله‌اش را به خانه آورد. آنقدر به زهرا سخت گرفته ، و زندگی اش را جهنمی کرده بود که خاله‌اش شرط کرده بود حتما خون‌بس، زن شهاب شود. دخترک بیچاره تنها پانزده سالش بود. پانزده ساله‌ای که هیچگاه، شانزده ساله نشد و آنقدر کار کرد و کتک خورد تا یک شب خوابید و دیگر بیدار نشد. بعد از مرگ او بود ، که شهاب تصمیم به کوچ از آنجا گرفت و به تهران آمد. تمام نخلستان‌ها را پدر زهرا و برادرهایش خریدند. حتی آن درختان نفرین شده. حاج علی، زهرا را از آن روزها نجات داد: _دوست نداری بری به اونجا؟ زهرا خانوم لبخند تلخی زد: _بعد از این همه سال؟ دیگه نه!حتی زهره هم نفهمید بخاطرش چه کار کردم. ********** رها همانطور که سبزی ها را پاک میکرد، گفت: _مریم و مسیح تازه رسیده بودن که ما اومدیم. آیه: _مریم چطور بود؟دلم براش تنگ شده. دو ساله که ندیدمشون. رها: _دیدارمون به حرف نرسید. اما خیلی شکسته شده. به نظرم افسرده است. آیه آهی کشید: _هنوز مشکل دارن؟ رها شانه‌ای بالا انداخت: _نمیدونم. میدونی که بیشتر با سایه دمخوره. هم سن و سال هستن و بهتر با هم کنار میان. آیه سری به تایید تکان داد و گفت: _آره. از اول هم با سایه راحت تر بود. مهدی چطوره؟ مادرشو میبینه؟ رها دست از پاک کردن سبزی کشید و به پشتی صندلی تکیه داد: _هنوز به سختی راضی میشه بره دیدنش. رامینم که اخلاق نداره، این بچه رو بیشتر زده میکنه. گاهی معصومه زنگ میزنه میگه مهدی رو نفرستم. آیه: _آخه چرا؟ رها: _رامین میزنتش. اونم نمیخواد مهدی اونجوری ببینتش. مهدی هم لج میکنه هفته‌ی بعد هم نمیره. فکر میکنه معصومه هنوزم نمیخوادش. آیه: _زن دوم رامین چی شد؟ رها: _اون که بچه رو گذاشت و رفت.کی میتونه با اخلاق بد رامین بسازه؟ آیه: _معصومه بد پس زدن بچشو پس داد. رها: _کی فکرشو میکرد معصومه دیگه بچه دار نشه؟ آیه: _مهدی رو دوست داری؟ رها: سوالایی میپرسیا! مهدی، جون منه!گاهی محسن حسودیش میشه آیه: _حسودی هم داره دیگه! راستی..... •°•ادامه دارد...... •°•نویسنده؛ سَنیه منصوری ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⸽🇮🇷 ⸽🇮🇷 ⸽ ⵿〬🇮🇷⸽ ⵿〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ ••بِسْمِـ رَبِّ الشُّهَداءِ وَ الصِّدّیقین..•• •°•رمان جذاب و عاشقانه شهدایی •°•جلد سوم ؛ •°•قسمت ۲۷ و ۲۸ آیه: _حسودی هم داره دیگه. راستی مطبت چطوره؟ راضی هستی؟ رها: _خوبه. میچرخه. اما مرکز صدر یک چیز دیگه بود.یادش بخیر!خدابیامرزه دکتر صدر رو. آیه خدابیامرزی گفت و رها ادامه داد: _تو چکار میکنی استاد؟ هنوز عشق تدریس هستی یا نه؟ آیه: _تدریس رو که دوست دارم. اما به قول تو، مرکز صدر یک حال و هوای دیگه‌ای داشت. روز به روز و نسل به نسل بچه ها میشن و معلم و استاد . احترامی که ما میذاشتیم کجا و اینا کجا. رها خندید: _تقصیر ما که یادمون رفته به بچه باید محبت کرد و احترام گذاشتن رو یادشون داد. ما به بچه‌هامون اونقدر افراطی محبت کردیم و اونقدر احترام گذاشتیم بهشون که یادشون رفته احترام یک مساله ی متقابله! آیه: _اینو باهات موافقم خانوم دکتر! رها دوباره خندید: _اینو میگی که منم بهت بگم استاد؟ نخیر استاد! راه نداره! آیه گفت: _پاشو دو تا استکان چایی بریز ببر برای اون لیلی مجنون رو بالکن، بچه‌ها رو هم بگو دیگه بخوابن. رها بلند شد: _چشم خواهر بزرگه. آیه: _بی‌بلا خواهر کوچیکه! رها لبخندی زد و با دو استکان چای به‌لیمو به سمت حاج علی و زهرا خانوم رفت. اول در بالکن را زد، و بعد که لبخندشان را دید وارد بالکن شد: _خلوت کردین لیلی مجنون! حاج علی: _تو خودت مگه با خواهرت خلوت نکردی؟ یا اون باجناقای پدرزن فروش؟ رها و زهرا خانوم خندیدند و زهرا خانوم گفت: _حالا چرا پدر زن فروش؟ حاج علی با اخمی مصنوعی گفت: _آخه آخر شبا منو ارمیا خلوت میکردیم. منو به اون باجناق تازه از تهران رسیده، فروخت! رها گفت: _تازه آقا مسیح نیومده! وگرنه کلا از یادشون میرفتین؟ حاج علی پرسید: _مسیح رسید بابا جان؟ رها سرش را تکان داد: _قبل اومدن ما رسید. حاج علی چایش را سرکشید و بلند شد: _پس بریم بخوابیم که صبح زود اینجاست! زهرا خانوم تصحیح کرد: _حلیم به دست اینجاست. رها در بالکن را باز کرد حاج علی و زهرا خانوم به داخل خانه رفتند. و پشت سرشان در را بست. *********** هنوز هفت نشده بود که زنگ در به صدا در آمد. ارمیا که معمولا بعد از نماز صبح نمی‌خوابید، قرآنش را بوسید و روی میز کوچک کنار تختش گذاشت. دلش هوای برادرانه‌های کودکی‌اش را داشت. صدرا با غرلند رفت در را باز کرد. حاج علی از آن چایی های محبوبش را دم کرد. زنها تند تند مشغول مهیا کردن صبحانه بودند.پنیر و گوجه و خیار، گردو و مرباهای بهارنارنج و گیلاس و انجیر، شیر و عسل و کره و خامه و سرشیر محلی، کمی املت و حالا ظرف حلیمی که مریم روی میز گذاشت. مریم با آن حجب و حیای تا همیشه اش، مریم با آن زیبایی ردّ ظلم مانده در گوشه ی چشمش، مریم با آن غم همیشگی مهمان شده در ته چشمانش. آیه او را در آغوش گرفت ، و خوش آمد گفت. در حالیکه مریم در آغوشش بود، 💭به یاد آورد.... مریم عروس مسیح شد. در آن لباس شیری رنگی زیبا شده بود، بیشتر از هر زمانی تا آن روز زیبا، شده بود. مسیح با آن اعتماد به نفسی که هنوز، آیه نمیدانست از کجا آورده که حتی کمی ترس هم ندارد. مسیح را میشد خدای اعتماد به نفس خواند. مرد هم این قدر آرام و بی اضطراب؟مرد هم این قدر قلدر و زورگو؟ آیه کمی دلش برای مریم سوخت. مریم لیاقتش بهتر از مسیح بود ، و مسیح برادرانه داشت با ارمیا و در حقیقت آیه از قوم شوهر مریم بود و کمی هم جاری حساب میشدند. آیه است دیگر،... کمی دلش زود کار دست چشمانش میداد. عروسِ زیبای مسیح، روزهای سختی را گذرانده بود. شاید به مراتب سخت تر از کتکی که آن روز در آن کوچه خورده بود. زهرا خانوم بعد آیه،مریم را در آغوش گرفت و بعد از سر سلامتی، گفت: _خدا روح مادرتو شاد کنه دخترم. خیلی خوش اومدی. سایه ات سنگین شده ها! الان شوهرتم ببینم میگم، میدونید چند وقته به ما سر نزدید؟ مریم مثل همیشه محجوبانه گفت: _شرمندتونم. ما نتونستیم بیایم، شما چرا نیومدید؟ بخاطر ما نه، بخاطر امام رضا میومدید! اشک چشمان آیه و زهراخانم را پر کرد، رها مداخله کرد: _ان‌شاالله به زودی همگی میایم! این زینب سادات ما هم که نازش زیاده، هنوز جواب خواستگاریتونو نداده! ان‌شاالله به زودی واسه عقد محمدصادق و زینب سادات دورهم جمع میشیم. و آیه فکر کرد به دلیلِ یک دله نشدن دخترش. به زینبی که گفت «محمدصادق عجیب شبیه مسیح شده» . و ترس زینبش همین شباهت عجیب بود... *************** چهار سال از عقد مریم و مسیح گذشت....... •°•ادامه دارد...... •°•نویسنده؛ سَنیه منصوری ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa