هدایت شده از تنهامسیرآرامش 💞
⭕️ فوری و مهم!
برنامه روز انتخابات
✅ اول از همه فردا ساعت 8 صبح خودتون به همراه اعضای خانوادتون برید رای بدید.
🔶 بعد هم برید در خونه آشنایانتون و سوارشون کنید و ببرید رای بدن.
❇️ بعد برید در خونه همسایه هاتون و سوارشون کنید و ببرید رای بدن
این برنامه تا ظهر ادامه داشته باشه.
❇️ از ساعت 12 تا ساعت 5 که هوا گرمه گوشی رو بردارید و به تک تک مخاطبینتون زنگ بزنید و صحبت کنید.
برای ساعت 5 تا 7 اونایی که باهاشون تماس گرفتید رو بردارید و ببرید که رای بدن. توی راه بازم باهاشون صحبت کنید که رایشون حتما جلیلی مونده باشه!
🔶 برای بعد از ظهر و شب هم برید نزدیک شعب رایگیری و هر کسی رو اونجا دیدید باهاش صحبت کنید. چند ساعتی رو هم برید توی صف های رای بایستید و با مردم صحبت کنید و برگردید.
فردا روز اصلی جهاد ماست.
اصلی ترین تغییر رای ها که به صورت تضمینی هم هست فردا انجام میشه.
⭕️ ممکنه شما یک هفته روی مخ یه نفر کار کرده باشید و بگه جلیلی ولی فردا صبح یه شبهه ای توی گوشیش بیاد که نظرش عوض بشه.
برای همین فردا مهم ترین روز هست. تا نظر هر کسی رو عوض کردید سریع برید دنبالش و ببریدش رای بده.
✅ برنامه فردا رو عرض کردم. با توکل بر خدا و با نیت مخلصانه همگی بریم برای جهاد بزرگ...
🔷@IslamlifeStyles
🇮🇷 پویش همگانی #خادم_رأی
💌 رهبر معظم انقلاب: «مردم باید تنبلی نکنند، بیاعتنائی نکنند، دستِکم نگیرند؛ در همهی گوشههای کشور در انتخابات شرکت کنند. مشارکت فقط مال شهرها نیست؛ مال شهرهای بزرگ نیست؛ در انواع مراکز جمعیّتی، روستاها، بخشها مردم باید در انتخابات شرکت کنند تا جمهوری اسلامی در دنیا سرافراز بشود.»
🟢 در روز انتخابات سراغ افراد مسن فامیل و محله و حتی دوستان خود بروید؛ آنها را با خود به شعبه اخذ رای ببرید
🔴 یادت باشه امروز حتی یک رأی هم مهمه!
أَیْنَ الْخِیَرَةُ بَعْدَ الْخِیَرَةِ؟
کجاست بهترین برگزیده
بعد از بهترین برگزیده؟
#دعای_ندبه
🆔 eitaa.com/emame_zaman
هدایت شده از تنهامسیرآرامش 💞
🔴 خدا رو شکر مسئولین یکی یکی دارن تخلفات رو بررسی میکنند. تا حالا چندین نفر در شهر های مختلف از ستاد پزشکیان در حال جرم بازداشت شدند
🔴🔴🔴
هدایت شده از تنهامسیرآرامش 💞
اگه تخلفی دیدید میتونید با شماره 114 اطلاعات سپاه هم تماس بگیرید
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿
💞 #ازســـوریہ_ٺامنـــا🕊
💞 قسمت #نوزده
ساکش آماده بود.
انگار همیشه آماده ی ماموریت بود. هر چه اصرار می کرد استراحت کنم قبول نکردم.
ناهار فسنجان درست کردم.
خیلی دوست داشت. به زهرا بانو و باباهم گفتم بیایند.
توی اتاق تنها بودیم. کیفم را آوردم و تسبیح را به او نشان دادم.
ــ صالح جان... این تسبیح رو خانوم یکی از شهدای مدافع حرم بهم داده. دفعه ی قبلی که رفتی، باهاش برای سلامتیت صلوات می فرستادم. با خودت ببرش.
دستم را بوسید و گفت:
ــ ای شیطون... از همون موقع دلتو دادی رفت؟؟!! می خوام پیش خودت باشه که دوباره برا سلامتیم صلوات بفرستی.
تسبیح را به تخت آویزان کردم.
بغض داشتم و صالح حال دلم را می فهمید.
دستش را زیر چانه ام گرفت و گفت:
ــ قول میدم وقتی برگردم هر چقدر دوست داشتی مسافرت ببرمت. تو فقط منو ببخش. بخدا دست خودم نیست. اعلام اعزام کنن باید بریم.
بغضم ترکید و توی آغوش مردانه اش جا گرفتم.
ــ تو فقط برگرد. سالم و سلامت بیا پیشم من قول میدم ازت هیچی نخوام. مسافرت فدای یه تار موی تو. من صالحمو می خوام، صحیح و سالم...
نوازشم کرد و آنقدر بی صدا مرا در آغوشش گرفت که خودم آرام شدم و از او جدا شدم
و به آشپزخانه رفتم که غذا را وارسی کنم.
همه هوای دلم را داشتند و زیاد پا پیچم نمی شدند.
غذا خورده شد، چه خوردنی. فقط حیف و میل شد و همه با غذایمان بازی می کردیم.
حتی صالح هم میل چندانی نداشت. بخاطر دل من بیشتر از بقیه خورد اما مشخص بود که رفتارش تصنعی ست.
هر چه از لحظه ی بدرقه بگویم حالم وصف ناشدنی ست. زیر لب و بی وقفه صلوات می فرستادم و آیة الکرسی می خواندم.
قرآن و کاسه ی آب آماده بود.
رفتم از توی اتاق کوله اش را بردارم که خودش آمد و گفت:
ــ سنگینه خوشگلم.خودم بر می دارم.
به گوشه ای رفتم و به حرکاتش دقیق شدم. چشمانم می سوخت و گونه ام خیس شد.
هر چه سعی کردم نمی توانستم جلوی اشکم را بگیرم.
ــ مهدیه.. تو رو خدا گریه نکن. بند دلم پاره میشه اشکتو می بینم.
سریع اشکم را پاک کردم و لبخندی زورکی به لبم نشاندم.
ــ قولت که یادت نرفته؟
برایم احترام نظامی گذاشت و گفت:
ــ امر امر شماست قربان...
گونه اش را بوسیدم و گفتم:
ــ آزاد...
و هر دو خندیدیم.
میلی به خداحافظی نداشتیم. بی صدا دست هم را گرفتیم و از اتاق بیرون آمدیم.
این بار بابا هم با پدر صالح همراه شد. برگشته بود و از توی شیشه ی عقب اتومبیل، آنقدر نگاهم کرد که پیچ کوچه را رد کردند.
دلم فرو ریخت و سریع به داخل خانه و اتاقمان دویدم. زجه زدم و های های گریه کردم.
انگار بی تابی سلما اینبار به من رسیده بود. سری قبل، من محرم دلتنگی سلما بودم و حالا زهرا بانو و سلما هر چه می کردند نمی توانستند مرا آرام کنند. حالم خیلی بد بود و انگار اتاق برایم تنگ و تنگ تر می شد.
روی تخت نشستم و چنگ انداختم به تسبیح.
💚اللّٰهُمَ صَلِّ عَلٰی مُحَمَّدِاً وَ آلِ مُحَمَّدْ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ...💚
ادامه دارد...
🥀 شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
به قلم ✍؛طاهره ترابی
#به_وقت_رمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿
💞 #ازســـوریہ_ٺامنـــا🕊
💞 قسمت #بیست
یک هفته از #تنهایی ام می گذشت.
یک هفته #اشک...
یک هفته #زجه...
یک هفته #انتظار و #دق مرگ شدن... یک هفته بود خواب و خوراکم شده بود خیره شدن به #تلفن...
نه زهرا بانو نه سلما نه بابا و پدرجون(پدر صالح)،
هیچکدامشان نمی توانستند آرامم کنند.
اواسط هفته بود
و دلتنگی ام مرا دیوانه کرده بود. دو روز بود صالح تماس نگرفته بود. سلما پایگاه بود و من تنها توی خانه مانده بودم.
حتی حال نداشتم به منزل پدرم بروم. سلما هم نتوانست مرا به پایگاه ببرد.
لباسم را پوشیدم و چادرم را به سرم انداختم و راهی امامزاده شدم. چند وقتی بود که امامزاده نرفته بودم. فضای آنجا آرامش خاصی داشت. به امید همین حس آرامش قدم در محوطه ی سبز امامزاده گذاشتم.
چمن ها همه سبز و یکدست بودند اما رنگ پاییزروی برگ درختا نشسته بود. نوای دعا و روضه توی صحن امامزاده پیچیده بود.
خلوت بود.
گوشه ی ضریح نشستم و سرم را به ضریح تکیه دادم. نمی دانستم از خدا چه می خواستم؟!
گنگ و سردرگم تسبیح سفید را از کیفم درآوردم، چشمم را بستم و شروع کردم. نمی دانم چه موقع خوابم برد. سبک بودم و آرام. دیگر حس دلتنگی ام خفه کننده نبود.
چشمم را که باز کردم هوا تاریک شده بود.
نمازم را خواندم و راهی منزل شدم.
" الان همه دیوونه شدن. نباید بی اطلاع می اومدم. گوشیمم خاموش شده. "
زهرا بانو و سلما جلوی درب حیاط منتظر بودند. از دور که مرا دیدند، زهرا بانو از سر آسودگی به دیوار تکیه داد. سلما به سمتم دوید و با من همراه شد
ــ من به درک... حداقل به فکر مامانت باش. پدرجون و بابات رفتن دنبالت بگردن دیوونه.
بی توجه به عصبانیت اش گفتم:
ــ صالح زنگ نزده؟
ــ خیلی خری دختر...
قهر کرد و به منزل رفت. زهرا بانو را با خودم به منزل آوردم. تلفن زنگ زد. دویدم و گوشی را برداشتم.
ــ الو صالح جان...
ــ سلام دخترم... تو کجایی؟ برگشتی باباجان؟؟!!
پدر صالح بود. با خجالت گفتم:
ــ سلام پدر جون. شرمندم نگرانتون کردم. نگران نباشید خونه هستم.
گوشی را سرجایش گذاشتم و از تلفن دور شدم که از دل سلما در بیاورم. تلفن دوباره زنگ خورد.
خونسرد تر از قبل گوشی را برداشتم و گفتم:
ــ بله؟؟!!
ــ سلام خانوم خوشگلم...
ــ صالح...
ــ جان دلم خانوم گل... خوبی؟
ادامه دارد...
🥀 شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
به قلم ✍؛طاهره ترابی
#به_وقت_رمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿
💞 #ازســـوریہ_ٺامنـــا🕊
💞 قسمت #بیست_ویک
روزهای #تنهایی و #زجرآورم سپری می شد. #حفظ_ظاهر را یاد گرفته بودم امان از تنهایی اتاق خوابم.
جای خالی صالح را کنارم خیلی حس می کردم. سعی داشتم بیشتر توی منزل خودمان باشم و به اتاق دونفره مان پناه می آوردم.
زهرا بانو خیلی اصرار داشت به آنجا بروم به همین خاطر ساعتی از روز را آنجا بودم و سریع بر می گشتم.
می ترسیدم صالح زنگ بزند و من خانه نباشم.
موبایلم همیشه توی دستم بود اما اکثرا صالح با منزل تماس می گرفت. شبها که به غیر از اتاقمان جای دیگری آرام و قرار نداشتم. انگار اتاق، هوای آغوش صالح را داشت که اینقدر آرامم می کرد.
تسبیح که همراه شبانه روزم شده بود. نمی دانم چقدر صلوات می فرستادم اما آرام می شدم. پایگاه رفتنم را آغاز کرده بودم و علاوه بر آن کارهای جهادی هم انجام می دادم که #سرگرم باشم.
شمارش معکوس دیدارم با صالح شروع شده بود. گفته بود می آید اما روز دقیقش را نمی گفت.
من هم اصرار نمی کردم. هر لحظه منتظر صدای زنگ در بودم.
یک هفته از خانه بیرون نرفتم.
حتی پیش بابا و زهرا بانو نمی رفتم. می ترسیدم در نبودم صالح بیاید و من نباشم.
یک روز نزدیک غروب بود و من منتظر خبری از صالح کنار تلفن نشسته بودم. زهرا بانو اصرار کرد و گفت باید شام را با آنها باشم.
اصلا دلم نمی خواست از خانه جُم بخورم. اینقدر بابا و زهرا بانو اصرار کردند که قبول کردم بروم.
پدرجون و سلما زودتر از من به آنجا رفتند. من هم به بهانه ی کاری که نداشتم ساعتی بعد از آنها رفتم.
منتظر تماس صالح بودم.
از دیروز چشم دوخته بودم به صفحه ی تلفن. ناامید شدم و چادر رنگی را سرم انداختم و رفتم. پکر و گرفته روی مبل نشستم و زهرا بانو گفت:
ــ یه ساعته که معطلمون کردی حالا هم که اومدی اینجوری بُق کردی؟!
آهی کشیدم و گفتم:
ــ منتظر تماس صالح بودم.
دسته گل نرگس از پشت مبل توی صورتم آمد و صدای صالح گوشم را نوازش داد:
ــ مگه این صالحو نبینم که خانومشو منتظر گذاشته. باید یه گوش مالی اساسی بهش
بدم.
جیغ کشیدم.
آنقدر بلند که خودم هم باورم نمی شد. از جایم پریدم و صالح را دیدم که پشت سرم ایستاده بود.
خدایا چه حالی داشتم؟! نه می توانستم حرفی بزنم و نه واکنشی.
در سکوت دستش را گرفتم و به اتاق خودم بردم.
در را بستم و او را به آغوش کشیدم. باورم نمی شد صالح کنار من بود.
اشک می ریختم و #خداراشکر می کردم. صالح هم حالی همانند من داشت. فقط از حرکتم کمی بهت زده بود
ــ آروم باش خانومم. مهدیه جان... عزیز دلم... من کنارتم. سالمم. به قولم عمل کردم. منو ببین
توان هیچ حرفی نداشتم.
سجاده را پهن کردم و صالح را کنار سجاده نشاندم و در حضورش دو رکعت #نمازشکر خواندم...
باز هم مرا غافلگیر کرده بود.
ادامه دارد...
🥀 شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
به قلم ✍؛طاهره ترابی
#به_وقت_رمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa