eitaa logo
🍁لطفِ خدا🍁
507 دنبال‌کننده
13.7هزار عکس
8.2هزار ویدیو
73 فایل
گویی بازی ماروپله همان رسـم بندگـیست! هربار ڪه بافــریب شـیطان به طبقات پایین و سختیهای زندگی سـقوط‌ میکنی: نردبان🍁لطفِ خدا🍁برای بازگشت به جایگاه گذشته درڪنارتوست. ادمین: @E_D_60 ثبت نظرات: https://daigo.ir/secret/8120014467
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨ تخفیف ویژه اعیاد شعبانیه ✨ علاقمندان به 🌺 فقط تا نیمه شعبان 🌺 فرصت دارید تا با پرداخت 🌺 فقط ۲۰۰هزار تومان 🌺 یک شوید. برای آگاهی کامل از شرایط تخفیف ۳۳٪ درصدی به کانال زیر مراجعه کنید👇👇 خدمات تایپ 🌹بنده‌ی‌خدا🌹 @bande_ye_khodaa
🌿 سلام علی آل یاسین 🌿 به نیابت جمیع ائمه و معصومین و شهدا و اموات به نیت سلامتی و تعجیل در فرج صاحب الزمان و برآورده شدن حاجات خودمون هدیه به عج 💚 روز بیست و هشتم 💫 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
❤️ سَلامٌ عَلَى آلِ یس السَّلامُ عَلَیْکَ یَا دَاعِیَ اللَّهِ وَ رَبَّانِیَّ آیَاتِهِ السَّلامُ عَلَیْکَ یَا بَابَ اللَّهِ وَ دَیَّانَ دِینِهِ السَّلامُ عَلَیْکَ یَا خَلِیفَهَ اللَّهِ وَ نَاصِرَ حَقِّهِ السَّلامُ عَلَیْکَ یَا حُجَّهَ اللَّهِ وَ دَلِیلَ إِرَادَتِهِ السَّلامُ عَلَیْکَ یَا تَالِیَ کِتَابِ اللَّهِ وَ تَرْجُمَانَهُ السَّلامُ عَلَیْکَ فِی آنَاءِ لَیْلِکَ وَ أَطْرَافِ نَهَارِکَ السَّلامُ عَلَیْکَ یَا بَقِیَّهَ اللَّهِ فِی أَرْضِهِ السَّلامُ عَلَیْکَ یَا مِیثَاقَ اللَّهِ الَّذِی أَخَذَهُ وَ وَکَّدَهُ السَّلامُ عَلَیْکَ یَا وَعْدَ اللَّهِ الَّذِی ضَمِنَهُ السَّلامُ عَلَیْکَ أَیُّهَا الْعَلَمُ الْمَنْصُوبُ وَ الْعِلْمُ الْمَصْبُوبُ وَ الْغَوْثُ وَ الرَّحْمَهُ الْوَاسِعَهُ وَعْدا غَیْرَ مَکْذُوبٍ السَّلامُ عَلَیْکَ حِینَ تَقُومُ السَّلامُ عَلَیْکَ حِینَ تَقْعُدُ السَّلامُ عَلَیْکَ حِینَ تَقْرَأُ وَ تُبَیِّنُ السَّلامُ عَلَیْکَ حِینَ تُصَلِّی وَ تَقْنُتُ السَّلامُ عَلَیْکَ حِینَ تَرْکَعُ وَ تَسْجُدُ السَّلامُ عَلَیْکَ حِینَ تُهَلِّلُ وَ تُکَبِّرُ السَّلامُ عَلَیْکَ حِینَ تَحْمَدُ وَ تَسْتَغْفِرُ، السَّلامُ عَلَیْکَ حِینَ تُصْبِحُ وَ تُمْسِی السَّلامُ عَلَیْکَ فِی اللَّیْلِ إِذَا یَغْشَى وَ النَّهَارِ إِذَا تَجَلَّى السَّلامُ عَلَیْکَ أَیُّهَا الْإِمَامُ الْمَأْمُونُ السَّلامُ عَلَیْکَ أَیُّهَا الْمُقَدَّمُ الْمَأْمُولُ السَّلامُ عَلَیْکَ بِجَوَامِعِ السَّلامِ أُشْهِدُکَ یَا مَوْلایَ أَنِّی أَشْهَدُ أَنْ لا إِلَهَ إِلا اللَّهُ وَحْدَهُ لا شَرِیکَ لَهُ وَ أَنَّ مُحَمَّدا عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ لا حَبِیبَ إِلا هُوَ وَ أَهْلُهُ وَ أُشْهِدُکَ یَا مَوْلایَ أَنَّ عَلِیّا أَمِیرَ الْمُؤْمِنِینَ حُجَّتُهُ وَ الْحَسَنَ حُجَّتُهُ وَ الْحُسَیْنَ حُجَّتُهُ وَ عَلِیَّ بْنَ الْحُسَیْنِ حُجَّتُهُ وَ مُحَمَّدَ بْنَ عَلِیٍّ حُجَّتُهُ وَ جَعْفَرَ بْنَ مُحَمَّدٍ حُجَّتُهُ وَ مُوسَى بْنَ جَعْفَرٍ حُجَّتُهُ وَ عَلِیَّ بْنَ مُوسَى حُجَّتُهُ وَ مُحَمَّدَ بْنَ عَلِیٍّ حُجَّتُهُ وَ عَلِیَّ بْنَ مُحَمَّدٍ حُجَّتُهُ وَ الْحَسَنَ بْنَ عَلِیٍّ حُجَّتُهُ وَ أَشْهَدُ أَنَّکَ حُجَّهُ اللَّهِ ، أَنْتُمْ الْأَوَّلُ وَ الْآخِرُ وَ أَنَّ رَجْعَتَکُمْ حَقٌّ لا رَیْبَ فِیهَا یَوْمَ لا یَنْفَعُ نَفْسا إِیمَانُهَا لَمْ تَکُنْ آمَنَتْ مِنْ قَبْلُ أَوْ کَسَبَتْ فِی إِیمَانِهَا خَیْرا وَ أَنَّ الْمَوْتَ حَقٌّ وَ أَنَّ نَاکِرا وَ نَکِیرا حَقٌّ وَ أَشْهَدُ أَنَّ النَّشْرَ حَقٌّ وَ الْبَعْثَ حَقٌّ وَ أَنَّ الصِّرَاطَ حَقٌّ وَ الْمِرْصَادَ حَقٌّ وَ الْمِیزَانَ حَقٌّ وَ الْحَشْرَ حَقٌّ وَ الْحِسَابَ حَقٌّ وَ الْجَنَّهَ وَ النَّارَ حَقٌّ وَ الْوَعْدَ وَ الْوَعِیدَ بِهِمَا حَقٌّ یَا مَوْلایَ شَقِیَ مَنْ خَالَفَکُمْ وَ سَعِدَ مَنْ أَطَاعَکُمْ فَاشْهَدْ عَلَى مَا أَشْهَدْتُکَ عَلَیْهِ وَ أَنَا وَلِیٌّ لَکَ بَرِی‏ءٌ مِنْ عَدُوِّکَ فَالْحَقُّ مَا رَضِیتُمُوهُ وَ الْبَاطِلُ مَا أَسْخَطْتُمُوهُ وَ الْمَعْرُوفُ مَا أَمَرْتُمْ بِهِ وَ الْمُنْکَرُ مَا نَهَیْتُمْ عَنْهُ فَنَفْسِی مُؤْمِنَهٌ بِاللَّهِ وَحْدَهُ لا شَرِیکَ لَهُ وَ بِرَسُولِهِ وَ بِأَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ وَ بِکُمْ یَا مَوْلایَ أَوَّلِکُمْ وَ آخِرِکُمْ وَ نُصْرَتِی مُعَدَّهٌ لَکُمْ وَ مَوَدَّتِی خَالِصَهٌ لَکُمْ آمِینَ آمِینَ. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
👆👆👆 آنگاه این دعا خوانده شود: اَللّـهُمَّ اِنّى اَسْئَلُکَ اَنْ تُصَلِّىَ عَلى مُحَمَّد نَبِىِّ رَحْمَتِکَ، وَکَلِمَةِ نُورِکَ، وَاَنْ تَمْلاََ قَلْبى نُورَ الْیَقینِ، وَصَدْرى نُورَ الاْیمانِ، وَفِکْرى نُورَ النِّیّاتِ، وَعَزْمى نُورَ الْعِلْمِ، وَقُوَّتى نُورَ الْعَمَلِ، وَلِسانى نُورَ الصِّدْقِ، وَدینى نُورَ الْبَصآئِرِ مِنْ عِنْدِکَ، وَبَصَرى نُورَ الضِّیآءِ، وَسَمْعى نُورَ الْحِکْمَةِ، وَمَوَدَّتى نُورَ الْمُوالاةِ لِمُحَمَّد وَآلِهِ عَلَیْهِمُ السَّلامُ، حَتّى اَلْقاکَ وَقَدْ وَفَیْتُ بِعَهْدِکَ وَمیثاقِکَ، فَتُغَشّیَنى رَحْمَتَکَ، یا وَلِىُّ یا حَمیدُ، اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد حُجَّتِکَ فى اَرْضِکَ، وَخَلیفَتِکَ فى بِلادِکَ، وَالدّاعى اِلى سَبیلِکَ، وَالْقآئِمِ بِقِسْطِکَ، وَالثّآئِرِ بِاَمْرِکَ، وَلِىِّ الْمُؤْمِنینَ، وَبَوارِ الْکافِرینَ، وَمُجَلِّى الظُّلْمَةِ، وَمُنیرِ الْحَقِّ، وَالنّاطِقِ بِالْحِکْمَةِ وَالصِّدْقِ، وَکَلِمَتِکَ التّآمَّةِ فى اَرْضِکَ، اَلْمُرْتَقِبِ الْخآئِفِ، وَالْوَلِىِّ النّاصِحِ، سَفینَةِ النَّجاةِ، وَعَلَمِ الْهُدى، وَنُورِ اَبْصارِ الْوَرى، وَ خَیْرِ مَنْ تَقَمَّصَ وَارْتَدى، وَ مُجَلِّى الْعَمى، اَلَّذى یَمْلاَُ الاَْرْضَ عَدْلاً وَقِسْطاً، کَما مُلِئَتْ ظُلْماً وَجَوْراً، اِنَّکَ عَلى کُلِّ شَىْء قَدیرٌ، اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى وَلِیِّکَ وَابْنِ اَوْلِیآئِکَ الَّذینَ فَرَضْتَ طاعَتَهُمْ، وَاَوْجَبْتَ حَقَّهُمْ، وَاَذْهَبْتَ عَنْهُمُ الرِّجْسَ وَطَهَّرْتَهُمْ تَطْهیراً، اَللّـهُمَّ انْصُرْهُ وَانْتَصِرْ بِهِ لِدینِکَ، وَانْصُرْ بِهِ اَوْلِیآئَکَ، وَ اَوْلِیآئَهُ وَشیعَتَهُ وَاَنْصارَهُ، وَاجْعَلْنا مِنْهُمْ، اَللّهُمَّ اَعِذْهُ مِنْ شَرِّ کُلِّ باغ وَطاغ، وَمِنْ شَرِّ جَمیعِ خَلْقِکَ، وَاحْفَظْهُ مِنْ بَیْنَ یَدَیْهِ وَمِنْ خَلْفِهِ، وَعَنْ یَمینِهِ وَعَنْ شِمالِهِ، وَاحْرُسْهُ وَامْنَعْهُ مِنْ اَنْ یُوصَلَ اِلَیْهِ بِسُوء، وَاحْفَظْ فیهِ رَسُولَکَ، وَآلَ رَسُولِکَ، وَاَظْهِرْ بِهِ الْعَدْلَ، وَاَیِّدْهُ بِالنَّصْرِ، وَانْصُرْ ناصِریهِ، وَاخْذُلْ خاذِلیهِ، وَاقْصِمْ قاصِمیهِ، وَاقْصِمْ بِهِ جَبابِرَةَ الْکُفْرِ، وَاقْتُلْ بِهِ الْکُفّارَ وَالْمُنافِقینَ، وَجَمیعَ الْمُلْحِدینَ حَیْثُ کانُوا مِنْ مَشارِقِ الاَْرْضِ وَ مَغارِبِها، بَرِّها وَبَحْرِها، وَامْلاَْ بِهِ الاَْرْضَ عَدْلاً، وَاَظْهِرْ بِهِ دینَ نَبِیِّکَ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَآلِهِ، وَاجْعَلْنِى اللّهُمَّ مِنْ اَنْصارِهِ وَ اَعْوانِهِ، وَ اَتْباعِهِ وَشیعَتِهِ، وَاَرِنى فى آلِ مُحَمَّد عَلَیْهِمُ السَّلامُ ما یَاْمُلُونَ، وَفى عَدُوِّهِمْ ما یَحْذَرُونَ، اِلـهَ الْحَقِّ آمیـنَ، یا ذَاالْجَلالِ وَالاِْکْرامِ، یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ». ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
5.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📣 خبرهایی که جهان نمی‌خواهد که ببینید! 🔸رتبه دوم جهان در ربات شبیه‌ساز جراحی چشم👁 رونمایی بمناسبت 🇮🇷 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‏جانبازی؟ میخواستی نری! مگه ما گفتیم برو؟! شرمنده ایم😔 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
🔴 ذکر توصیه شده امام زمان ارواحنا فداه برای توسل به حضرت عباس علیه السلام 🌕 آیت الله مرعشی نجفی (ره) فرمودند: یکى از علما میگفت من مشکلى داشتم به مسجد جمکران رفتم درد دل خود را به محضر امام عصر عرضه داشتم و از وى خواستم که نزد خدا شفاعت کند تا مشکلم حل شود. براى همین منظور به کرّات به مسجد جمکران رفتم ولى نتیجه اى ندیدم . روزى هنگام نماز دلم شکست و عرض کردم : مولاجان ، آیا جایز است که در محضر شما و در منزل شما باشم و به دیگرى متوسل شوم ؟ شما امام من مى باشید، آیا زشت نیست با وجود امام حتّى به علمدار کربلا قمربنى هاشم (ع ) متوسل شوم و او را نزد خدا شفیع قرار دهم ؟! از شدت تاثر بین خواب و بیدارى قرار گرفته بودم . ناگهان با چهره نورانى قطب عالم امکان ( عجل الله تعالى فرجه الشریف ) مواجه شدم . بدون تامل به حضرتش سلام کردم . حضرت با محبت و بزرگوارى جوابم را دادند و فرمودند: نه تنها زشت نیست و نه تنها ناراحت نمى شوم به علمدار کربلا متوّسل شوى ، بلکه شما را راهنمائى هم مى کنم که به حضرتش چه بگویى. چون خواستى از حضرت ابوالفضل علیه السلام حاجت بخواهى ، این چنین بگو: 🔴 یا ابا الغوث ادرکنى 🔵 اى آقا پناهم بده 📚 لاله هاى رنگارنگ ، ص ۱۱۴ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠💠💠🔰🔰🔰💠💠💠 🕊بِسْــمِـ اللهِ القــاصِـــمـِ الجَـــبّاٰریــــنٖ 🕊 💠رمان معمایی، امنیتی و دخترانه ✍ قسمت ۳۷ به قبر پایین پایش اشاره می‌کند. مردی حدودا سی‌ساله، از تصویر روی قبر، نگاهش را به من دوخته. گیج می‌شوم. مسعود دارد دستم می‌اندازد؟ نگاهی به دور و برم می‌اندازم؛ از ترس کسانی که بخواهند از پشت سر، غافلگیرم کنند. بالای قبر می‌نشینم و با دقت‌تر به عکس نگاه می‌کنم. چهره مرد را با تصویر به جا مانده از حیدر در ذهنم، تطبیق می‌دهم. ریش دارد، مثل حیدر. می‌خندد، مثل حیدر. چشمانش پر از درد و خستگی و مهربانی‌اند، مثل حیدر. پوستش آفتاب‌سوخته است، مثل حیدر. پازلِ نیمه‌تمامِ چهره حیدر در ذهنم کامل می‌شود. خودش است؛ همان مردی که پانزده سال پیش، مقابلم زانو زد و گفت: _اهدئی روحی. نحنا اصدقا. جئنا لمساعدۀ. لاتخافی عزیزتی.(آروم باش جانم. ما دوستیم. اومدیم کمک کنیم. نترس عزیزم.) حیدر است. این حیدر است... اما نه خودش. عکسش روی یک قبر. یک قبر. واقعیت مثل بختک، دستش را بر گلویم می‌فشارد. انگار دوباره پرتاب شده‌ام به پانزده سال پیش؛ دقیقا وسط معرکه سوریه، در همان دنیای ناامنِ بدون حیدر. انگار زمین زیر پایم دوباره می‌لرزد. از جا می‌جهم. جیغ کوتاهی می‌کشم و با دست، دهانم را می‌پوشانم. چه شوخی مسخره‌ای! مسعود مسخره‌ام کرده. این حیدر نیست. حتما یکی ست شبیه حیدر. مسعود اشتباه کرده. تلوتلو می‌خورم و عقب می‌روم. بلند می‌خندم و صدایم از ته حلقم درمی‌آید: _شوخی قشنگی نیست... محاله این حیدر باشه... این حیدر نیست... این حیدر نیست... صدایم بیش از حد بالا رفته است. مسعود نگاهش را از من دزدیده و سرش را پایین انداخته. سیگاری از جیبش درمی‌آورد و آن را میان لبانش می‌گذارد. چهره حیدر، ثابت و لبخندزنان نگاهم می‌کند؛ بدون هیچ تغییری. مغزم حتی به اندازه خواندن نوشته‌های روی قبر هم کار نمی‌کند. قطره‌های بارانی که حالا شدت گرفته، روی عکس حیدر سر می‌خورند و به چهره من سیلی می‌زنند تا مطمئن شوم که بیدارم. عقب عقب می‌روم و پا به فرار می‌گذارم. مسعود همان‌جا ایستاده؛ بدون توجه به من و با سیگاری میان لب‌هایش. در قبرستان کدام سمت بود؟ یادم رفته. صاحبان قبرها دارند با چشم دنبالم می‌کنند؛ همه جوان. حتی جوان‌تر از حیدر. از میانشان، دنبال راهی می‌گردم تا از قبرستان فرار کنم؛ فرار کنم تا آخر دنیا. تا جایی که پاهایم جان دارند بدوم. می‌دوم؛ انقدر که برسم به قسمت قدیمی‌ترِ قبرستان؛ تخته‌فولاد. ریگ‌های کف زمین، بی‌رحمانه پایم را به درد می‌آورند. تا مغز سرم زیر باران نم کشیده. جیغ می‌کشم؛ انقدر که گلویم به سوزش می‌افتد. پاهایم در چاله‌های گلی فرو می‌رود و قدم‌هایم از آبی که در کفش‌هایم جمع شده سنگین می‌شوند. تا مغز استخوان‌هایم از سرما تیر می‌کشد و می‌لرزم. پایم به لبه یکی از سنگ قبرهای شکسته و قدیمی گیر می‌کند و با صورت، وسط یکی از چاله‌های گلی می‌افتم. زانوانم روی ریگ‌ها می‌خورند؛ اما دردی حس نمی‌کنم. تسلیم ضعف و خستگی می‌شوم و دراز به دراز، وسط سنگ قبرهای قدیمی می‌افتم؛ به انتظار مرگ. صدای حیدر دائم در سرم تکرار می‌شود: _اذا مو اعود، لانو فی مکان مو فینی العوده.(اگه برنگشتم، بدون جایی هستم که نمی‌تونم برگردم.) * مسعود سیگار را میان لب‌هایش گذاشت. دیگر نه می‌خواست چیزی بشنود، نه ببیند. توجهی به آریلِ پریشان نکرد که داشت مثل یک کودک از حقیقت فرار می‌کرد. فقط می‌خواست سیگار بکشد. می‌خواست آرام شود. چیزی راه گلویش را بسته بود؛ چیزی سنگین‌تر از بغض بیست ساله‌ای که در گلویش بود. سینه‌اش درد می‌کرد. خسته‌تر از آن بود که بتواند دردش را پنهان کند. در جیبش دنبال فندک گشت. آن را درآورد و به چشمان عکسِ روی قبر خیره شد: _می‌دونی از دست تو چند ساله یه دل سیر سیگار نکشیدم؟ عکس همچنان می‌خندید. انگار داشت می‌گفت: _سیگار اصلا برات خوب نبود. سلامتی الانت رو مدیون منی. سیگار را آتش زد؛ اما کام اول را نگرفته، صدای سرفه در سرش پیچید. صدای سرفه‌هایی خشک که از ریه‌ای ترکش‌خورده برمی‌خاست. دود سیگار همیشه حیدر را می‌آزرد؛ ریه جانبازش را که در پایگاه چهارم بیابان‌های شرقی سوریه مجروح شده بود. سیگار را از میان لبانش برداشت، آن را انداخت روی زمین و زیر پا لهش کرد. دستانش را در جیب شلوارش برد و به سمتی که آریل دویده بود، آرام قدم زد. 💠ادامه دارد..... ✍ نویسنده: خانم فاطمه شکیبا منبع https://eitaa.com/istadegi ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
💠💠💠🔰🔰🔰💠💠💠 🕊بِسْــمِـ اللهِ القــاصِـــمـِ الجَـــبّاٰریــــنٖ 🕊 💠رمان معمایی، امنیتی و دخترانه ✍ قسمت ۳۸ *** -خیلی با هم صمیمی نبودیم؛ ولی فکر کنم آخرین خواسته‌ش این بود که اون عروسک به دستت برسه. پتو را محکم‌تر دور خودم می‌پیچم. لبه نیمکت می‌نشینم که سرمای فلزش کم‌تر در جانم رخنه کند. تمام قدرتم را به کار می‌گیرم تا صدای به هم خوردن دندان‌هایم، کلامم را نامفهوم نکند: _شما... همون... اول... فهمیدید...؟ دستانش را در جیب‌اش فرو می‌برد و به پنجره‌های خوابگاه نگاهی می‌اندازد. حتما افرا دارد از پشت پنجره نگاهمان می‌کند. مسعود می‌گوید: _تقریباً. فقط نمی‌دونستم چطور باید بهت بگم. چقدر هم آرام و شمرده خبر داد خیر سرش! الان دو روز است که تب کرده‌ام و دمای بدنم از سی و نه درجه پایین‌تر نمی‌آید. نه خودم خواب و خوراک دارم، نه آویدِ بیچاره که پرستار من شده. چشمانم سیاهی می‌روند؛ اما نباید از حال بروم. الان بیشتر از هر دارویی، به حرف زدن با مسعود نیاز دارم. می‌گویم: _اسمش حیدر نبود، درسته؟ -هوم. توی سوریه بهش می‌گفتن سیدحیدر، ولی اسمش عباس بود. -دیگه چی ازش می‌دونید؟ -گفتم که، خیلی صمیمی نبودیم. فقط یه مدت کوتاه باهاش همکار بودم. -از خانواده‌ش خبری ندارید؟ مسعود سرش را می‌اندازد پایین و سنگ‌ریزه‌ای را با نوک کفشش به بازی می‌گیرد: _همسرش رو خیلی زود از دست داد. بچه هم نداشت. تا جایی که می‌دونم، پدرش هم جانباز بود.احتمالا اگر رفاقتی میان مسعود و عباس شکل گرفته، بخاطر همین درد مشترک بوده؛ یکی از چیزهایی که خوب انسان‌ها را به هم گره می‌زند درد است. می‌پرسم: _چطور کشته شد؟ -دی‌ماهِ سال نود و شیش، ضدانقلاب توی اغتشاشات تهران شهیدش کردن. کلمه شهید را با تاکید خاصی ادا می‌کند. حرف‌هایش تبم را پایین نمی‌آورد که هیچ؛ باعث می‌شود تمام تنم گر بگیرد. فقط حدود یک ماه بعد از آخرین ملاقاتمان کشته شده. سردرد مغزم را طوری مچاله می‌کند که رمقی برای ادامه گفت و گو نداشته باشم. الان است که پخش زمین شوم. صدا به سختی از گلوی خشکیده‌ام در می‌آید: _می‌شه.. اگه خانواده‌ای داره... پیداشون کنین؟ می‌خوام... ببینمشون... قدمی می‌گذارد به عقب: _بذار ببینم چکار می‌تونم بکنم. خبر می‌دم. دستان آوید را روی شانه‌ام حس می‌کنم و آرام در گوشم نجوا می‌کند: _بیا بریم. باید استراحت کنی. مسعود تمام هوای موجود در ریه‌هایش را بیرون می‌دهد و به پنجره خوابگاه نگاه می‌کند؛ درواقع به افرایی که با تمام قدرت، از پدرش فرار می‌کند و حالا دارد دزدکی دیدمان می‌زند. -مواظب خودتون باشین. مخصوصا... افرا. می‌رود. پدر و دختر عین هم‌اند، مغرور، لج‌باز، نچسب. برای همین است که هیچ‌کس نمی‌تواند با هم آشتی بدهدشان. شاید هم این که مسعود پیش‌قدمِ آشتی نمی‌شود، بخاطر این است که خودش را مستحق مجازات می‌داند. با تکیه به آوید، خودم را به تختم می‌رسانم و دراز می‌کشم. آوید، دارو به خوردم می‌دهد و چشمان داغم را می‌بندم. آوید به افرا می‌گوید: _سفارش کرد مواظب خودت باشی. پیداست آوید نقشه کشیده برای آشتی دادن افرا با پدرش؛ با خوش‌بینی و اعتماد به نفسی ستودنی. در دل می‌خندم به آوید که تو چقدر ساده‌ای دختر، این دوتا حاضرند بمیرند ولی یک وقت غرور نازنینشان نشکند. افرا در واکنش به جمله آوید، فقط «اوهوم» آرامی می‌گوید که ما بفهمیم کر نیست؛ اما پشیزی هم به سفارش مسعود اهمیت نمی‌دهد. آوید بیچاره! -از دستش عصبانی بودم. فکر می‌کردم فراموشم کرده. ولی فکر نمی‌کردم... اشک گرمی از گوشه چشمم بر شقیقه‌ام سر می‌خورد؛ و انگار از شدت حرارت پیشانی‌ام، بخار می‌شود. آوید میان موهایم دست می‌کشد و می‌گوید: _حق داشتی عصبانی باشی... خودتو سرزنش نکن. دستِ داغم را در دستش می‌گیرد و فشار می‌دهد: _مطمئن باش الان که شهید شده، از قبل زنده‌تره. من مطمئنم تمام این مدت هم، حواسش بهت بوده و فراموشت نکرده. 💠ادامه دارد..... ✍ نویسنده: خانم فاطمه شکیبا منبع https://eitaa.com/istadegi ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa