eitaa logo
🍁لطفِ خدا🍁
512 دنبال‌کننده
13.1هزار عکس
7.8هزار ویدیو
72 فایل
گویی بازی ماروپله همان رسـم بندگـیست! هربار ڪه بافــریب شـیطان به طبقات پایین و سختیهای زندگی سـقوط‌ میکنی: نردبان🍁لطفِ خدا🍁برای بازگشت به جایگاه گذشته درڪنارتوست. ادمین: @E_D_60 ثبت نظرات: https://daigo.ir/secret/8120014467
مشاهده در ایتا
دانلود
✅شنونده‌ی خوبی باشید. خیلی وقت‌ها پیش می‌آید که دل همسرتان از دنیا پُر است و در آن لحظه، بیشتر از هر چیزی به یک جفت گوش شنوا احتیاج دارد. طبیعی است که چون او قصد تخلیه کردن خود را دارد، حرف‌هایش جذابیت چندانی برای شما ندارند. اما او در آن هنگام به‌شدت احتیاج دارد با شما درد دل کند. به حرف‌هایش گوش کنید اما مراقب باشید که این کارتان واقعی باشد و متظاهرانه به نظر نرسد وگرنه باعث کدورت و دلخوری بیشتر خواهد شد. لزوما این گوش دادن نبایستی همراه با جواب دادن باشد، خانم‌ها در این مواقع فقط دنبال "شنیده شدن" هستند و نه "شنیدن" ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠💠💠🔰🔰🔰💠💠💠 🕊بِسْــمِـ اللهِ القــاصِـــمـِ الجَـــبّاٰریــــنٖ 🕊 💠رمان معمایی، امنیتی و دخترانه ✍ قسمت ۴۵ به خودم که می‌آیم، چهره‌ام خیس شده؛ مثل پیرزن. چند وقت بود که غدد اشکی‌ام را به کار نگرفته بودم؟ یک سال... دو سال... نمی‌دانم. آتش خشمی که دائما در درونم شعله می‌کشید، اشکم را خشکانده بود. مدت‌ها بود که قطرات اشک، چهره‌ام را نوازش نکرده بودند. حالا اما کوه آتشِ درونم، دربرابر دریایی آرام عقب‌نشینی کرده. هرچه دنبال احساسات قبلی‌ام می‌گردم، چیزی پیدا نمی‌کنم. انگار از همه چیز جز خودم خالی شده‌ام. خود خود من؛ سلما. بدون هیچ علاقه‌ای، خشمی، گذشته‌ای یا آینده‌ای. فقط منم و اشک‌هایی که علت ریختنشان را نمی‌دانم. پیرزن، دستم را می‌گیرد و فشار می‌دهد. سال‌ها بود چنین گرمایی را حس نکرده بودم؛ دقیقا از آخرین باری که عباس را دیدم. گرمایش همان گرمای دستان عباس است؛ حتی بیشتر. انگار عباس را ضرب در ده کرده باشی. دستم را نوازش می‌کند و می‌گوید: _تو دختر منی، تو دختر عباسی. نقاشیت رو ببین! با چشم اشاره می‌کند به نقاشی‌ای که بالای تختش، زیر شیشه قاب عکس عباس زده. منِ پنج ساله، در کنار عباس با لباس نظامی، دست در دست هم؛ مثل یک پدر و دختر. عباس گوشه نقاشی با خودکار نوشته: _دخترم سلما. آبان ۱۳۹۶. دخترم سلما... دخترم سلما... دخترم سلما... خودم را جلو می‌کشم و ناخودآگاه سرم را لبه تخت می‌گذارم. انگار خودم نیستم؛ آن سلمایی هستم که عباس بزرگش کرده. اگر عباس پدرم می‌شد، الان درحال راه رفتن لبه تیغ نبودم. هیچ‌کدام از اتفاق‌های تلخی که از سر گذراندم را تجربه نکرده بودم. شاید گذاشته بودم موهایم بلند باشد و هر روز، می‌نشستم اینجا مقابل مادر عباس تا برایم ببافدشان و شاید فاطمه مثل مادرم می‌شد... پیرزن سرم را نوازش می‌کند و می‌گوید: _الهی دورت بگردم که انقدر خانومی. فاطمه سریع اشک‌هایش را پاک می‌کند و از اتاق بیرون می‌رود. پیرزن، با ملایمت روسری‌ام را باز می‌کند. میان موهایم دست می‌کشد؛ مهربان‌تر از مادر. چشمانم را می‌بندم و سرم را می‌گذارم روی پای پیرزن. دست ترک‌خورده‌اش که از روی پوست و میان موهایم رد می‌شود، روحم را می‌نوازد. هیچ جای دنیا انقدر احساس نمی‌کردم که در خانه خودمم؛ حتی در خانه‌ای که تا شانزده سالگی در آن زندگی کردم. می‌پرسد: _چند بار عباسم رو دیدی؟ هیچ‌وقت انقدر مشتاق به یادآوری و بازگو کردن کودکی‌ام نبودم. اصلا برای هیچ‌کس، جز چند جمله کلی، از عباس حرفی نزده بودم. الان ولی، دوست دارم لحظه به لحظه‌اش را بگویم و شیرینی‌اش را مزمزه کنم. می‌گویم: _سه بار. یه بار وقتی نجاتم داد، دوبار هم اومد دیدنم. پیرزن کمی خودش را جلو می‌کشد و چشمانش برق می‌زنند: _حالش چطور بود؟ برام بگو! از دید من، عباس مدت‌هاست تمام شده و حال خوب و بد برایش معنا ندارد؛ اما با دل مادرش راه می‌آیم: _خوب بود... فقط یکم خسته بود. یک لبخند غمگین می‌زند: _بچه‌م همیشه خسته ست. هر وقت از ماموریت میاد، با همون لباس بیرونش می‌افته یه گوشه و چند ساعت می‌خوابه. نمی‌دانم یادش نیست یا نمی‌خواهد بپذیرد که باید برای کسی که مُرده، از فعل گذشته استفاده کند. شاید هنوز دارد با خاطرات عباس زندگی می‌کند. ادامه می‌دهد: _بازم بگو... چی شد دیدیش؟ ماجرای پدر و مادر داعشی‌ام را سانسور می‌کنم تا کام پیرزن تلخ نشود. می‌گویم: _نزدیک خونمون خمپاره خورده بود، من دویدم بیرون. خیلی ترسیده بودم. من رو بغل کرد، بهم آب داد و سعی کرد باهام حرف بزنه تا آروم بشم. خنکای آبی که عباس روی چهره‌ام ریخت را هنوز فراموش نکرده‌ام. انگار که آب نهرهای بهشتی را روی آتش جهنم ریخته بود. تمام خطوط چهره پیرزن پر از لبخند می‌شود: _دورش بگردم... -بعد منو برد مقر هلال احمر. برای این که آرومم کنه، این رو بهم داد... گردنبند دعا را از گردنم درمی‌آورم و نشانش می‌دهم: _ از گردن خودش درآوردش و داد به من. 💠ادامه دارد..... ✍ نویسنده: خانم فاطمه شکیبا منبع https://eitaa.com/istadegi ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
💠💠💠🔰🔰🔰💠💠💠 🕊بِسْــمِـ اللهِ القــاصِـــمـِ الجَـــبّاٰریــــنٖ 🕊 💠رمان معمایی، امنیتی و دخترانه ✍ قسمت ۴۶ پیرزن حرز را با دستان چروکیده‌اش می‌گیرد و نگاه می‌کند؛ مثل یک الماس. با لبخند، لمسش می‌کند و می‌بوسدش: _حرز امام جواده... خودم گردنش انداختم، از بچگی همیشه همراهش بود. وقتی اومد، این بین وسایلش نبود. حدس زدم داده باشدش به کسی. می‌خواهم جمله پیرزن را اصلاح کنم؛ عباس نیامد، او را آوردند، توی تابوت. سکوت می‌کنم و اجازه می‌دهم با خیال بودن عباس خوش باشد. بر خلاف تصورم، حافظه‌اش خوب کار می‌کند؛ حداقل هرچه مربوط به عباس باشد را مثل گنج در حافظه نگه داشته. انگار عمداً می‌خواهد مرگ عباس را نادیده بگیرد. شاید این که هربار موقع بیدار شدن، دنبال عباس می‌گردد هم، علتش زوال عقل و حافظه نیست. چنان در فکر پسرش غرق شده که خواب و بیداری‌اش درهم آمیخته. -بعدش چی شد؟ دوباره دیدیش؟ -آره. دمشق که بودم، اومد دیدنم و برام یه عروسک آورد. کاش نپرسد عروسکت کجاست؛ همان عروسک موطلایی که تا یازده سالگی، همه جا همراهم می‌بردمش. هیچ‌کس حق نداشت به عروسک مطهره‌نامم بگوید بالای چشمش ابروست. برایم از جان عزیزتر بود؛ اما یک روز که برای تفریح، رفته بودیم قایق‌سواری روی دریاچه، اسحاق بهم تنه زد و عروسک نازنینم توی آب افتاد. آن لحظه با تمام وجود می‌خواستم خودم را هم همراه مطهره، در آب بیندازم و اگر آرسن و پدر جلویم را نمی‌گرفتند، حتما همان‌جا خودم را غرق می‌کردم. به اندازه تمام عمرم، جیغ کشیدم و گریه کردم. انگار خود عباس جلوی چشمم غرق شده بود. بعد از آن هم تا چند روز، تبم پایین نیامد و تا چند هفته، مثل کسانی بودم که یکی از عزیزانشان را از دست داده‌اند. برای این که ماجرای عروسک را فراموش کنم، می‌گویم: _باهام بازی می‌کرد و حرف می‌زد، گاهی فارسی گاهی عربی. البته من فارسی بلد نبودم. پیرزن با لبخند خیره می‌شود به روبه‌رو: _بچه‌م عربی رو خیلی خوب حرف می‌زنه. واقعا لهجه شامی را عالی حرف می‌زد؛نمی‌دانم دوره دیده بود یا این تسلط، نتیجه حضور طولانی‌اش میان عرب‌زبانان بود. ادامه می‌دهم: _این نقاشی رو بار آخری که دیدمش با هم کشیدیم و... چند وقت بعد، یکی از دوستای عباس اومد دیدنم، یه عروسک بهم داد و گفت اونو عباس فرستاده. و بعد... دیگه نیومد... همه‌چیز در یک نیامدن خلاصه نشد؛ بلکه این تازه آغاز یک روزشماری بی‌پایان بود؛ روزشماری‌ای با امید به این که عباس هر وقت بتواند، برمی‌گردد و می‌شود بابای مهربان من... *** 💠فصل چهارم: تاوان و تله کمیل به امید نگاه کرد و امید به کمیل؛ با تردید و حیرت. امید عینک گردش را روی بینی جابه‌جا کرد. کمیل به مِن‌مِن افتاد و به ریش‌هایش دست کشید. امید ابرو بالا برد: _مطمئنی؟ مسعود سر تکان داد و کمی از چایش را نوشید: _آره. خودشه. صدای کمیل کمی لرزید: _شایدم تله باشه... مسعود نیشخند زد: _سپردم از چند جا آمارشو بگیرن. مشکلی نداشت. کمیل دوباره به امید نگاه کرد و امید به مسعود. چشم‌های کمیل قرمز شده بودند. آب بینی‌اش را بالا کشید و دستمالی از روی میز دفتر برداشت. امید سرش را تکان داد: _باشه... اما... -اما چی؟ -لازمه حواسمون بهش باشه؟ مسعود اخم کرد و چروک‌های پیشانی‌اش بیشتر شدند: _چرا؟ کمیل بالاخره زبان باز کرد: _چون ممکنه تحت نظر باشه. ممکنه خودش هیچ‌کاره باشه ولی طعمه باشه. ممکنه زودتر از ما سرویس‌های دیگه شناساییش کرده باشن و بخوان جذبش کنن، یا ازش به عنوان طعمه استفاده کنن تا نیروهای ما رو شناسایی کنن. 💠ادامه دارد..... ✍ نویسنده: خانم فاطمه شکیبا منبع https://eitaa.com/istadegi ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁لطفِ خدا🍁
#ارسالی_اعضا دوستان تنهامسیریمون،همچنان اعلام حضور می کنند😊
اینم آخرین معرفی از دوستان تنهامسیری که اعلام حضور کردند 😊 باتشکر از همه عزیزانی که تو چالش شرکت کردند🌺
9.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📍اگه میخوای رشد معنوی داشته باشی، هر چی نَفست اشتها داره بهش نده 🔸سخنرانی قال توجه استاد عالی با موضوع مهار شهوت... ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
_بعد از شھادت علی خوابش‌رو دیدم⇩ بهم گفت: « اگه می دونستم این دنیا به خاطر صلوات این‌ همہ ثواب‌ و‌ پاداش میدن🎁، حالا حالاها آرزوی شھادت نمی کردم! م موندم توی دنیا و صلواټ می فرستادم.. شهیدعلی‌موحددوست...🌷🕊 شادی روح شهدا صلوات ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
🌷 بند ۵۰ استغفار🌷 بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ ۵۰-اللَّهُمَّ وَ أَسْتَغْفِرُكَ لِكُلِّ ذَنْبٍ أَوْرَدَنِي الْهَلَكَةَ لَوْ لَا رَحْمَتُكَ وَ أَحَلَّنِي دَارَ الْبَوَارِ لَوْ لَا تَغَمُّدُكَ وَ سَلَكَ بِي سَبِيلَ الْغَيِّ لَوْ لَا رُشْدُكَ فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ اغْفِرْهُ لِي يَا خَيْرَ الْغَافِرِينَ. بند ۵۰: بار خدایا ! از تو آمرزش میطلبم برای هر گناهی که اگر رحمتت شامل نمیشد، مرا به هلاکت انداخته بود، و مرا به دار فنا و نابودی میکشانید و اگر هدایت تو نبود مرا به گمراهی میبرد، پس بر محمد و آل محمد درود فرست و این گونه گناهم را بیامرز ای بهترین آمرزندگان! ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با توڪل به اسم اعظمت خدایا بزرگ و توانا تویی رحیم و رئوف و یڪتا تویی پر از مهرے و بخشش و مغفرت ڪه ما قطره هستیم و دریا تویی 🌸 الهـے به امیـد تـو 🌸 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa