#خاطرات
حاج احمد همیشه یک دفترچه همراه داشت نکاتی که به ذهنش میرسید، مینوشت. حتی اگر پای تلویزیون نشسته بود و نکته مهمی را میشنید که ما فکر میکردیم به سپاه ربطی ندارد با دقت تمام گوش میکرد و با جزئیاتش مینوشت!
وقتی سئوال میکردیم این موضوع چه ربطی به سپاه دارد میگفت:«این یک طرحی است که اگر ما در سپاه روی آن کار کنیم، خوب است» نوشتهها معمولاً دو الی سه سطر بود . خوبی دفترچه این بود که اگر ابهامی در مسئلهای داشت یا نکتهای به ذهنش نمیرسید، سراغ دفترچهمیرفت و آن را پیدا میکرد.حتی اگر در حین صحبتهای فردی مطلبی توجهاش را جلب میکرد، وقتی آن فرد میرفت سریع مطلب را یادداشت میکرد.
🌸شهید حاج احمد کاظمی🌸
🆔 @loveshohada28
کانال شهادت زیباست🍃☝️
#خاطرات
پدرم همیشه دعایش میکرد و می گفت: «بابا ا گر
دردی را از دردمنــدی بــرداری، دنیا و آخــرت همه مان آباد است». هروقت احمد خداحافظی میکرد که به جبهه برود، میگفت: «خدا پشــت و پناهت. برو بابا و سلام من را هم به همه رزمنده ها برسون». مادرم هم با همه سختی هایی که در نبود احمــد تحمل میکرد، همیشــه برای ســلامتی اش دست به دعا بود و نذر میکرد صحیح و سالم برود و برگردد.
به روایت حسن کاظمی(برادر شهید)
🆔 @loveshohada28
به انجمن شهدایی ما بپیوندید🍃☝️
.
تصویر معنادار امروز صفحه سیدحسن نصرالله 👆
ان شاءالله همه رهرو راه شهیدان باشیم
#خاطرات یک رزمنده،
🍀قابل توجه تک تک ما🍀
از شهید آوینی پرسیدند : شهدا چه ویژگی خاصی داشتند که به این #مقام رسیدند..؟
گفت: یکی را دیدم سه روز در هوای گرم در خط مقدم جبهه روزه گرفته بود
هر چه از او سوال کردم برادر روزه مستحبی در این شرایط جائز نیست خودت را چرا اذیت میکنی جواب نداد...
وقتی شهید شد دفترچه خاطراتش را ورق میزدم نوشته بود خب آقا مجید یک سیب اضافه خوردی جریمه میشوی سه روز روزه میگیری تا#نفس سرکش را مهار کرده باشی..!
@loveshohada28
#خاطرات #شهدا
در فرازی از وصیت نامه شهید مدافع حرم، ابراهیم رشید آمده است: «دوستان و همرزمانم، همیشه دقت داشته باشید هیچوقت امام زمانتان و نائبش را تنها نگذارید و در هر نقطه و کاری مشغول هستید با دقت به آن بپردازید تا انقلاب به دست صاحب ........
#شهید ابراهیم رشید 🌹👇👇👇
🍃💟 @loveshohada28
#خاطرات شهید برونسی
گوشه ای از خاطرات همسر #شهید
⬅️انگشتر طلا
💠تو یکی از عملیاتها انگشترم را نذرکردم با خودم گفتم اگر ان شاءالله به سلامتی برگرده هم این انگشتر را میندازم تو ضریح امام رضا علیه السلام توی همان عملیات مجروح شد.
و زخمی اما زیاد کاری نبود تا بیاید مرخصی اثر همان زخم از بین رفته بود کاملاً صحیح و سال رسید خانه روزی که آمد جریان نظر انگشتر را گفتم .
💠گفتم شما برای همین سالم اومدی خندید گفت وقتی نذر می کنی برای جبهه نذر کن پرسیدم چرا ؟
گفت چون امامهشتم احتیاجی ندارند اما جبهه الان خیلی احتیاج داره حالا هم نمیخواد انگشترت را ببری حرم بندازی
از دستش دلخور شدم ولی چیزی نگفتم حرفش را مثل همیشه گوش کردم
🌹
تو عملیات بعدی بدجور مجروح شد برده بودنش بیمارستان کرج یکی از همانجا زنگ زد مشهد و جریان را به ما گفت خواستم با خودش صحبت کنم گفتند حالشون برای حرف زدن مساعد نیست همان روز برادر خودم و برادر خودش راهی کرج شدند فردای آن روز برادرم از تهران زنگ زد نمیدانم جواب سلامش را دادم یا نه زود پرسیدم چه خبر؟
حالش خوبه؟
خندید گفت خوب تر از اونی که فکرشو بکنی
فکر کردم میخواد دروغ بگه عصبی شدم شوخی نکن راستش را بگو
گفت باور کن راست میگم الان که من از پهلوش اومدم به شما زنگ بزنم قشنگ حرف میزد
باور کردن سخت بود مانده بودم چه بگویم برادرم ادامه داد یک پیغام خیلی مهم برای شما داشت یعنی منو به همین خاطر همین فرستاده تا زنگ بزنم
پرسیدم چه پیغامی؟
اول آنکه سلام رسوند دوم گفت انگشتری را که عملیات قبل نظر کرده بودی همین حالا برو حرم بندازش توی ضریح
گیج شده بودم حساب کار از دستم در رفته بود گفتم اون که می گفت این کارو نکنم
گفت جریانش مفصل انشاالله وقتی اومدیم مشهد برات تعریف می کنم
ادامه دارد...
🍃💟 @loveshohada28
بعد از عملیات خیبر ؛
فرماندهان را بردند زیارت امام رضا(ع)
وقتی مهدی برگشت توی پد پنج بودیم
برایم سوغاتی جانماز و دو حبه قند و
نمک تبرکی آورده بود. نمکش را
همان روز زدیم به آبگوشت ناهارمان.
اما مهدی حال همیشگی را نداشت!
گفتم: «تو از ضامن آهو چه خواستهای
که این چنین شده ای!! نابودی کفار؟
پیروزی رزمندگان؟ سلامتی امام؟»
چیزی نمیگفت. به جان امام قسمش دادم،
گفت: فقط یک چیز. گفتم: چه چیز؟
گفت: «مصطفی! دیگر نمیتوانم بمانم. باور کن.
همینرا به امامرضا(ع) گفتم. گفتم: واسطه شو
این عملیات، آخرین عملیات مهدی باشد».
عجیب بود. قبلا هروقت حرف از شهادت
میشد، می گفت برای چه شهید شویم؟
شهادت خوب است؛ اما دعا کنید پیروز شویم.
صرف اینکه دعا کنیم تا شهید شویم یعنیچه؟
اما دیگر انقطاعی شده بود....
امام رضا (ع) هم خیلی معطلش نکرد
و بدر شد آخرین عملیاتش....
راوی: مصطفی مولوی
کتاب: نمی توانست زنده بماند
خاطراتی از شهید مهدی باکری
نویسنده: علی اکبری
ناشر: صیام ،صفحه ۹۸٫
#خاطرات
#فرمانده_لشکر۳۱عاشورا
#شهید_مهدی_باکری
#امام_رضایی_ها
نشرمعارفشهدادرپیامرسانایتا🇮🇷👇🏿
••••••••••♡♡♡♡•••••••••••
🆔@lovemartyr
http://eitaa.com/joinchat/2517565440Cbc3f1bfcb6
••••••••••♡♡♡♡•••••••••••
شب جمعه
دعای کمیل که میخواند
اشک همه را در می آورد
بلند میشد راه میافتاد توی بیابان
پای برهنه روی رملها میدوید
گریه میکرد و امام زمان را صدا میزد
بچه ها هم دنبالش زار میزدند
می افتاد بی هوش می شد
به هوش که می آمد
می خندید جان می گرفت
دوباره بلند میشد میدوید ضجه میزد
صبح که میشد ندبه میخواند
یابنالحسن یابنالحسن میگفت
ناله هایش تمامی نداشت
اشک بچه ها هم ....
#خاطرات
#قهرمان_وطن
#شهید_مصطفی_ردانیپور
#سلامتی_امام_زمان_عج_صلوات
نشرمعارفشهدادرپیامرسانایتا🇮🇷👇🏿
••••••••••♡♡♡♡•••••••••••
🆔@lovemartyr
http://eitaa.com/joinchat/2517565440Cbc3f1bfcb6
••••••••••♡♡♡♡•••••••••••