eitaa logo
❤️❤️دوستی با شهدا❤️❤️
5.2هزار دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
6.4هزار ویدیو
10 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🕊🏴🌴🏴🕊🌹 ماه محرم در راه بود، قرار شده بود که با عملیات‌هایی اطراف حرم بی‌بی(سلام الله علیها) از اشغال تروریست‌های تکفیری، پاک‌سازی شده تا مردم محرم امسال بتوانند به‌راحتی و در امنیت کامل، در ایام شهادت سالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین(ع) عزاداری کنند. محمودرضا نیز مانند بقیه برای شروع عملیات لحظه شماری می‌کرد، خیلی خوشحال به نظر می‌رسید. با شادی فوق‌العاده‌ای از حضورش بر بالای گلدسته‌های حرم جهت شناسایی دشمن تعریف می‌کرد و از عکس‌های نابی می‌گفت که از حرم مطهر و گنبد و بارگاه حضرت زینب(س) برای خود تهیه کرده بود. راوی : ━━━━⪻🍃🌼🍃⪼━━━ «» 📲join ➣ @lover_shohada ❤️ 🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
📨 🌹شهید مدافع‌حرم 🦋همسر شهید نقل می‌کنند: یک روز وحید ناراحت از سر کار به خانه آمد و مستقیم به آشپزخانه رفت و وسایل را جدا می‌کرد؛ نصف وسایل را برداشت. بهش گفتم: «وحید این وسایل را چه‌کار میخواهی بکنی؟» گفت: «دوستم تازه ازدواج کرده، در منزلشان هیچی ندارند. از لوازم منزل، آنهایی که از نظرم اضافه است را جمع کردم تا به آنها بدهم.» 🦋در آن مدتی که در بندرعباس بودند، این کار وحید سه‌مرتبه تکرار شد. حتی موتورش را به یکی از دوستانش بخشید تا دوستش و همسرش به گردش بروند و زندگی مشترک‌شان نابود نشود. هدیه به روح مطهر شهید صلوات اَللهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَى‌مُحمَّـدٍوآل‌مُحَمَّد ━━━━⪻🍃🌼🍃⪼━━━ «» 📲join ➣ @lover_shohada ❤️ 🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
🌴🌹🥀🌷🥀🌹🌴 در عين صلابتی كه داشت، زماني كه پا به حرم مطهر مي‌گذاشت، واقعا با كمال خضوع و خشوع وارد می‌شد. همیشه برای كشيك از درب طلا می‌آمد . قبل از آن‌جا كنار درب طلا، روبه‌روی ضريح مطهر ايستاده بودم كه ایشان آمد . سلام و احوالپرسی كردم . گفت : اجازه می‌دهی آقای اسلام‌ فر بايستم؟ گفتم : اختيار داريد ، شما هر زمان كه تشريف بياوريد در خدمت هستيم . چوب‌پَر را به ايشان دادم و پست را تحويل گرفت . او اين كلام را به من گفت : شايد اين آخرين پستم باشد در اينجا . واقعا به ايشان الهام‌ شده بود و به اين رسيده بود كه اين سفر آخر است و اين زيارت كه الان آمده ، زيارت آخری است و اين آخرين خاطره من از اوست . راوی : حسين اسلام‌فر خادم حرم رضوی شادی روح و ━━━━⪻🍃🌼🍃⪼━━━ «» 📲join ➣ @lover_shohada ❤️ 🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
بهش گفتم : « توی راه ڪہ بر میگردی ، یہ خورده ڪاهو و سبزے بخر . » گفت : « من سرم خیلے شلوغہ ، مےترسم یادم بره . روی یہ تیڪہ ڪاغذ هر چے مےخواهے بنویس بهم بده . » همون موقع داشت جیبش رو خالے میڪرد . یہ دفترچہ یادداشت و یہ خودڪار در آورد گذاشت زمین ؛ برداشتمشون تا چیزهایے ڪہ مےخواستم ، براش بنویسم ، یڪ دفعہ بهم گفت : «ننویسےها ! » جا خوردم ، نگاش ڪہ ڪردم بہ نظرم عصبانے شده بود ! گفتم : « مگہ چے شده ؟!» گفت : « اون خودڪارے ڪہ دستتہ ، مال بیت المالہ .» گفتم : « من ڪہ نمےخوام ڪتاب باهاش بنویسم ! دو-سہ تا ڪلمہ ڪہ بیش تر نیست .» گفت : « نہ...!!» ━━━━⪻🍃🌼🍃⪼━━━ «» 📲join ➣ @lover_shohada ❤️ 🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
●روح الله پس از گرفتن رضایت پدر و مادر و همسرش، لحظه وداع وقتی دید حنانه دختر یک و نیم ماهه اش گریه می کند،😭 حتی پشت سرش را هم نگاه نکرد. ●بعدها در سوریه گفته بود: وقتی صدای گریه حنانه را شنیدم یک لحظه می خواستم برگردم اما اگر لحظه خداحافظی، یک لحظه برمی گشتم شاید نظرم عوض می شد... ! 🌷 ■از ویژگیهای شهید خضوع و تواضعش بود واسش بزرگ و کوچک هم فرق نداشت درمقابل همه متواضع و فروتن بود 🌷 ●فرازی از وصیت نامه شهید: «دعا کنید شهید باشیم نه اینکه فقط شهید شویم. اصلا شهید نباشیم شهید نمی شویم» 🌷 ‌‌●مراقب توطئه دشمن باشید و از دعواهای شیعه و سنی پرهیز کنید و هم دیگر را به چشم هم‌وطن ببینید 🌷 ●از‌همان‌کودکی‌می‌گفت: هرکس‌زیارت‌عاشورابخواندشهیدمی‌شود 🌷 ● نیم ساعت قبل از اذان کارهای خودش را با اذان هماهنگ میکرد که مبادا از خواندن نماز اول وقت جا بماند. اضطراب نماز اول وقت همیشه در چهره اش نمایان بود. 🌷 ‌‌●شب ها یه بالشت سفت میگذاشت زیرسرش میگفتم روی زمین کمرت دردمیگیر، بلندشو روی تخت بخواب میگفت؛ نه ممکنه برای نمازصبح خواب بمونم نبایدجای خوابم راحت باشه 🌷 ●روزے ڪه میرفت سوریه ازش پرسید حسین ڪی برمیگردی؟ گفت طول نمیڪشه ولی تاسوعاخونه ام ڪہ صبح تاسوعا شهید میشه وبرش میگردونن ...
2.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹یک بار حاج قاسم و دخترش زینب همراه هم رفته بودند حرم حضرت زینب (سلام الله علیها) برای زیارت. درگیری‌ها زیاد شد و به اوج رسید. حاجی گفت: «همه محافظ‌ هایی که همراه من هستن، وایسن از حرم دفاع کنن.» هر چه به ایشان گفتند که خطرناک است، گوش نداد و ایستاد به نماز. 🔹هر بار که می‌آمدند و درخواست می‌کردند: «حاجی بیا بریم…!» او با آرامش می‌گفت: «دارم نماز می خونم، نمیام. هیچ اتفاقی نمی افته لوسترهای حرم به شدت تکان می‌خوردند؛ اما حاجی با صلابت و آرامش خاصی ایستاده بود به نماز. 🔹تنها چیزی که حاجی از آن می‌ترسید و خیلی مراقب بود، اعمالش در مقابل خدا بود. او تنها از خدا می‌ترسید. 🌷هدیه‌به‌ارواح‌طیبه‌شهداصلوات.. ━━━━⪻🍃🌼🍃⪼━━━ «» 📲join ➣ @lover_shohada ❤️ 🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
🌴🌹🥀🕊🥀🌹🌴 از منطقه که برمی گشتیم ، یک نفر نظرمان را جلب کرد . او را که روی زمین ریخته شده بود جمع می کرد و در داخل سطلی که در دست داشت می ریخت . تعجب کردیم چون در اوضاعی که بچه ها حتی یک را نادیده می گرفتند و زیادی را که در اطراف ریخته شده بود رها می کردند ، این فرد چرا ها را جمع می کند؟ جلوتر رفتیم ، بود . وقتی متوجه نگاههای متعجب ما شد رو به ما کرده و گفت : است اینها روی زمین بماند ، باید صاحبانش بکار گرفته شود . ...
🇮🇷🌹🥀🇮🇷🥀🌹🇮🇷 ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ بـےﻫﻮﺵ بودﻧﺪ ﻭ ﻣﻦ هم ﺗﺮڪﺶ ﺗﻮے ﭘﺎم ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩ و خونریزے داشتم؛ مےﺧﻮﺍﺳﺖ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﺒﺮﺩ داخل ماشین . هے ﺩﺳﺖ مےﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﺯﯾﺮ ﺑﺪﻥ بچہ ﻫﺎ ، ﺳﻨﮕﯿﻦ ﺑﻮﺩﻧﺪ ، مےﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺪ ... ﺩﺳﺘﺸﺎﻥ ﺭﺍ مےﮔﺮﻓﺖ مےڪﺸﯿﺪ ،ﺑﺎﺯ ﻫﻢ نمےﺷﺪ ... با غصّہ ﺯﻝ ﺯﺩ ﺑﻪ ﻣﺎ ڪہ ﺯخمے ﺍﻓﺘﺎﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺭﻭے ﺯﻣﯿﻦ ... ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﻣﻮﺗﻮﺭ ﺳﻮﺍﺭ ﺭﺩ مےﺷﺪﻧﺪ ﺩﻭﯾﺪ ﻃﺮﻓﺸﺎﻥ ... ﮔﻔﺖ : «ﺑﺎﺑﺎ .....! ؛ نمےﺗﻮﻧﻢ ﺍینها ﺭﻭ ﺟﺎبہﺟﺎ ڪﻨﻢ . ﺍﻻﻥ میمیرند ؛ ﺷﻤﺎ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺑﯿﺎﯾﻦ . » ﭘﺸﺖ ﺗﻮﯾﻮﺗﺎ یڪے یڪے ﺭﺍ ﺑﻠﻨﺪ مےڪﺮﺩ ، ﺩﺳﺖ مےڪﺸﯿﺪ ﺭﻭے ﺳﺮﻣﺎﻥ و مےگفت : ﻧﮕﺎﻩ ڪﻦ .... ﺻﺪﺍﻣﻮ مےﺷﻨﻮے .....؟ ﻣﻨﻢ ، .... مےگفت و مےڪﺮﺩ ..... ...
🌹🕊🏴🌴🏴🕊🌹 رفته بودیم شناسایی. پشت عراقی ها بودیم و تا مقر نیروهای خودی، پانزده کلیومتر فاصله داشتیم. علی آقا جلوی من حرکت می کرد. ناخواسته پایم به پاشنه کفشش گیر کرد و کف کفشش کنده شد. با شرمندگی گفتم: علی آقا! بیا کفش من را بپوش. اما با خوش رویی نپذیرفت و تا مقر با پای برهنه و لنگ لنگان آمد. وقتی برگشتیم با دیدن پاهای زخمی و تاول زده اش، باز شرمنده شدم. اما ایشان از من تشکر کرد. متعجبانه گفتم: تشکر چرا؟ گفت: چه لذتی بالاتر از همدردی با اسیران کربلا. شما سبب توفیق بزرگی برای من شدید. تمام این مسیر برای من روضه بود؛ روضه یتیمان ابا عبد الله. راوی : ━━━━⪻🍃🌼🍃⪼━━━ «» 📲join ➣ @lover_shohada ❤️ 🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
شهدا امام حسین امام جماعت واحد تعاون بود. حاج آقای آقا خانی صدایش می کردند. روحیه عجیبی داشت. زیر آتش سنگین عراق، پیکر شهدا را به عقب برمی گرداند که در همین رفت و آمدها گلوله مستقیم تانگ سرش را پراند. خودم چند متری اش بودم. وقتی سر بریده اش روی زمین افتاد، صدایی از آن بلند شد: السلام علیک یا ابا عبد الله. راوی : ━━━━⪻🍃🌼🍃⪼━━━ «» 📲join ➣ @lover_shohada ❤️ 🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
انگار ناف مهدی را با کربلا بریده بودند. در طول زندگی ۳۲ ماهه مان، سه سفر اربعین رفت و دو بارش مرا هم با خودش برد. سفر اول خواهر و شوهر خواهرم هم همراه مان بودند. پس از سلامی به حضرت علی (ع) در نجف، حرکت کردیم. شب اول تا دو نصف شب راه می رفتیم. سفر با او اصلا خستگی نداشت. وسط راه روضه هم می خواند همه را می گریاند. وسط راه بچه ای دو ساله را دیدیم که به زائرها آب می داد. با دیدنش گل از گل مهدی شکفته بود. رفت با او عکس گرفت. گفت: «انشاء الله خدا چنین بچه ای بهمان بدهد سال دیگر با او بیائیم اربعین». نزدیک کربلا از یکی از موکب ها جارو گرفت و شروع به کار شد. جارو می کرد و می گفت: «این ها خاک قدم های زائر های کربلاست. بردارید برای قبرهای تان». راوی : ━━━━⪻🍃🌼🍃⪼━━━ «» 📲join ➣ @lover_shohada ❤️ 🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
🌹🕊🏴🌴🏴🕊🌹 در منطقه هور، با چند نفر از مجاهدان عراقی همکاری می کردیم. فکر زیارت امام حسین (ع) یک لحظه هم سید را آرام نمی گذاشت. با مجاهد عراقی صحبت کرد. قرار شد او کارهای جعل کارت تردد و بقیه مسائل را حل کند. یک روز آمد سر وقت سید که برویم. مجاهد عراقی می گفت: از ایستگاه ایست و بازرسی بصره رد شدیم. شب را در منزل خودم بودیم و فردا عزم حرم کردیم. حرف ها را قبلا زده بودیم که باید احساسات خود را کنترل کنی، نکند استخباراتی ها متوجه شوند و همه لو بروند. سید تا چشمش به ضریح امام حسین (ع) و حرم بی زائرش افتاد، از خود بی خود شده بود. هر چه بچه ها ایما و اشاره و قسم دادیم، کارگر نیفتاد. حالا سید بیست دقیقه ای می شد که کنار ضریح مشغول راز و نیاز بود. بعدها می گفت: تا چشمم به ضریح افتاد اختیارم را از دست دادم. ━━━━⪻🍃🌼🍃⪼━━━ «» 📲join ➣ @lover_shohada ❤️ 🔹نشر_صدقه _جاریست🔹