#عاشقانه_با_شهدا
اولین زیارت مشترکمان را از باب الجواد (ع) شروع کردیم. این شعر را خواند:
《صحنتان را میزنم بر هم جوابم را بده
این گدا گاهی اگر دیوانه باشد بهتر است
جان من آقا مرا سرگرم کاشیها نکن
میهمان مشغول صاحبخانه باشد بهتر است
گنبدت مال همه، باب الجوادت مال من
جای من پشت در میخانه باشد بهتر است》
اذن دخول خواندیم. ورودی صحن کفشش را کند و سجدهی شکر به جا آورد، نگاهی به من انداخت و بعد هم سمت حرم: 《ای مهربون، این همونیه که به خاطرش یه ماه اومدم پابوستون. ممنون که خیرش کردید! بقیهشم دست خودتون، تا آخرِ آخرش!》
🌹شهید محمدحسین محمدخانی🌹
📓 قصهی دلبری ، صفحهی ۴۸
♥️➣ @loveshqq
〇عاشقانههایپاڪ⇧
#عاشقانه_با_شهدا
❤️می خواهم وجود خود را تقدیمش نمایم
"از او چه می خواهم❓
چه انتظاری دارم؟
احتیاجات من کدام است؟
می خواهم که وجود او روح مرا تحریک کند، مرا به اعلی علّیین صعود دهد، استعداد های درونی مرا زنده کند،
در من هنر خلق کند، خلاقیت بیافریند.
می خواهم خدا را در او خلاصه کنم و وجود خود را تقدیمش کنم.
می خواهم او روح مرا به تمجوج درآورد، آتش عشق در قلب من بیافریند، مرا از بُعد خاکی آزاد کند،به آسمان ها صعود دهد.
می خواهم روح پژمرده ام را زنده کند،خواهش های پست و ناچیز زندگی را در نظرم بی اهمیت کند.
یعنی او کیست؟"
🌹شهید دکتر مصطفی چمران🌹
📚کتاب عارفانه
♥️➣ @loveshqq
〇عاشقانههایپاڪ⇧
#عاشقانه_با_شهدا
همه دور تا دور سفره نشسته بودیم؛ پدر و مادر مهدی، خواهر و برادرش. من رفتم توی آشپزخانه، چیزی بیاورم وقتی آمدم، دیدم همه نصف غذایشان را خورده اند، ولی مهدی دست به غذایش نزده تا من بیایم.
🌹شهید زین الدین🌹
📗یادگاران، ج١٠، ص ١٩
♥️➣ @loveshqq
〇عاشقانههایپاڪ⇧
#عاشقانه_با_شهدا
جعبه شیرینی رو جلوش گرفتم، یکی برداشت و گفت: «می تونم یکی دیگه بردارم؟» گفتم: «البته سید جون، این چه حرفیه؟» برداشت ولی هیچ کدوم رو نخورد. کار همیشگیش بود، هر جا که غذای خوشمزه یا شیرینی یا شکلات تعارفش می کردند بر می داشت اما نمی خورد. می گفت: «می برم با خانم و بچه هام می خورم».
می گفت: «شما هم این کار رو انجام بدید. اینکه آدم شیرینی های زندگیشو با زن و بچه ش تقسیم کنه خیلی توی زندگی خانوادگی تأثیر می ذاره».
🌹شهید سید مرتضی آوینی🌹
📘دانشجویی، ص۱۹
♥️➣ @loveshqq
〇عاشقانههایپاڪ⇧
#عاشقانه_با_شهدا
پیشنهاد دادم که بیاید با خودم باجناق شود. و همین مقدمه ای برای ازدواجش شد.
به مادر خانمم گفتم: این رفیق ما، جعفر آقا، از مال دنیا چیزی غیر از یک دوربین عکاسی نداره.
گفت: مادر، اینها مال دنیاست؛ بگو ببینم از دین و ایمان چی داره؟
گفتم: از این جهت که هر چی بگم کم گفتم! ما که به گرد پای او هم نمی رسیم.
گفت: خدا حفظش کنه. من هم دنبال همچین دامادی بودم.
🌹شهیدسرتیپ حاج محمدجعفر نصر اصفهانی🌹
📗جانم فدای اسلام، ص42
♥️➣ @loveshqq
〇عاشقانههایپاڪ⇧
#عاشقانه_با_شهدا
همه دور تا دور سفره نشسته بودیم؛ پدر و مادر مهدی، خواهر و برادرش. من رفتم توی آشپزخانه، چیزی بیاورم وقتی آمدم، دیدم همه نصف غذایشان را خورده اند، ولی مهدی دست به غذایش نزده تا من بیایم.
#شهید_زین_الدین
یادگاران، ج١٠، ص ١٩
#توجمع_به_هم_احترام_بذاریم ❤️
نظراتشما💬
♥️➣ @loveshqq
〇عاشقانههایپاڪ⇧
#عاشقانه_با_شهدا
قهر بودیم
گفت:عاشقمے
گفتم:نہ
گفت:لبت نہ گوید و پیداست میگوید دلت آرے
ڪہ اینسان دشمنے یعنے ڪہ خیلے دوستم داری...
زدم زیرخندہ دیگہ نتونستم نگم ڪہ وجودش چقد آرامش بخشه..
🌹شهید عباس بابایے🌹
✔️راوی: همسرشهید
♥️➣ @loveshqq
〇عاشقانههایپاڪ⇧
هدایت شده از عـاشـقـانـه هـای پـاڪ♥️
#عاشقانه_با_شهدا
در زدند. پیک بود. نامه آورده بود. قلبم ریخت. فکر کردم شهید شده، وصیت نامه اش را آورده اند. نامه را گرفتم. باز کردم. یک انگشتر عقیق برایم فرستاده بود؛ از جبهه. نوشته بود این انگشتر را فرستادم به پاس صبرها و تحمل های تو. به پاس زحمت هایی که کشیده ای. این رابه تو هدیه کردم.
آرام شدم.
🌹شهید صیاد شیرازی🌹
📔 یادگاران، ج١١، ص ٣٧
♥️➣ @loveshqq
〇عاشقانههایپاڪ⇧
#عاشقانه_با_شهدا
یه شب بارونی بود.
فرداش حمید امتحان داشت. رفتم تو حیاط و شروع کردم به شستن ظرفها .
همین طور که داشتم لباس میشستم دیدم حمید اومده پشت سرم ایستاده.
گفتم اینجا چیکار میکنی؟ مگه فردا امتحان نداری؟
دو زانو کنار حوض نشست و دستهای یخ زدمو از تو تشت بیرون اوردو گفت: ازت خجالت میکشم .من نتونستم اون زندگی که در شان تو باشه برات فراهم کنم. دختری که تو خونه باباش با ماشین لباسشویی لباس میشسته حالا نباید تو این هوای سرد مجبور باشه …
حرفشو قطع کردمو گفتم : من مجبور نیستم . با علاقه این کار رو انجام میدم. همین قدر که درک میکنی . میفهمی . قدر شناس هستی برام کافیه.
🔺شهید سید عبدالحمید قاضی میر سعید
📘نشریه امتداد شماره۱۱
#قدرشناس_باشیم
♥️➣ @loveshqq
〇عاشقانههایپاڪ⇧
#عاشقانه_با_شهدا
یه شب بارونی بود.
فرداش حمید امتحان داشت. رفتم تو حیاط و شروع کردم به شستن ظرفها .
همین طور که داشتم لباس میشستم دیدم حمید اومده پشت سرم ایستاده.
گفتم اینجا چیکار میکنی؟ مگه فردا امتحان نداری؟
دو زانو کنار حوض نشست و دستهای یخ زدمو از تو تشت بیرون اوردو گفت: ازت خجالت میکشم .من نتونستم اون زندگی که در شان تو باشه برات فراهم کنم. دختری که تو خونه باباش با ماشین لباسشویی لباس میشسته حالا نباید تو این هوای سرد مجبور باشه …
حرفشو قطع کردمو گفتم : من مجبور نیستم . با علاقه این کار رو انجام میدم. همین قدر که درک میکنی . میفهمی . قدر شناس هستی برام کافیه.
🌹شهید سید عبدالحمید قاضی میر سعید🌹
📘نشریه امتداد شماره۱۱
♥️➣ @loveshqq
〇عاشقانههایپاڪ⇧
#عاشقانه_با_شهدا
ظرف های شام، دو تا بشقاب و لیوان بود و یک قابلمه. رفتم سر ظرف شویی. گفت«انتخاب کن. یا تو بشور من آب بکشم، یا من می شورم تو آب بکش. » گفتم «مگه چقدر ظرف هست؟» گفت «هرچی که هس. انتخاب کن. »
🌹شهید مهدی زین الدین🌹
📓یادگاران، ج۱۰، ص ۵۰
♥️➣ @loveshqq
〇عاشقانههایپاڪ⇧
#عاشقانه_با_شهدا
❤️می خواهم وجود خود را تقدیمش نمایم
"از او چه می خواهم❓
چه انتظاری دارم؟
احتیاجات من کدام است؟
می خواهم که وجود او روح مرا تحریک کند، مرا به اعلی علّیین صعود دهد، استعداد های درونی مرا زنده کند،
در من هنر خلق کند، خلاقیت بیافریند.
می خواهم خدا را در او خلاصه کنم و وجود خود را تقدیمش کنم.
می خواهم او روح مرا به تمجوج درآورد، آتش عشق در قلب من بیافریند، مرا از بُعد خاکی آزاد کند،به آسمان ها صعود دهد.
می خواهم روح پژمرده ام را زنده کند،خواهش های پست و ناچیز زندگی را در نظرم بی اهمیت کند.
یعنی او کیست؟"
🌹شهید دکتر مصطفی چمران🌹
📚کتاب عارفانه
#چمران
♥️➣ @loveshqq
〇عاشقانههایپاڪ⇧