eitaa logo
عـاشـقـانـه هـای پـاڪ♥️
18.4هزار دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
2.3هزار ویدیو
60 فایل
﷽ـ 🎥🎶🖼📝 ویترین آثار موشن و تدوین: @stmoha 👤ادمین: 📞 سلام محمدم: @kh_mohammads72 تبلیغات: @tabasd
مشاهده در ایتا
دانلود
اولین زیارت مشترک‌مان را از باب الجواد (ع) شروع کردیم. این شعر را خواند: 《صحن‌تان را می‌زنم بر هم جوابم را بده این گدا گاهی اگر دیوانه باشد بهتر است جان من آقا مرا سرگرم کاشی‌ها نکن میهمان مشغول صاحب‌خانه باشد بهتر است گنبدت مال همه، باب الجوادت مال من جای من پشت در میخانه باشد بهتر است》 اذن دخول خواندیم. ورودی صحن کفشش را کند و سجده‌ی شکر به جا آورد، نگاهی به من انداخت و بعد هم سمت حرم: 《ای مهربون، این همونیه که به خاطرش یه ماه اومدم پابوستون. ممنون که خیرش کردید! بقیه‌شم دست خودتون، تا آخرِ آخرش!》 🌹شهید محمدحسین محمدخانی🌹 📓 قصه‌ی دلبری ، صفحه‌ی ۴۸ ♥️➣ @loveshqq 〇عاشقانه‌های‌پاڪ⇧
❤️می خواهم وجود خود را تقدیمش نمایم "از او چه می خواهم❓ چه انتظاری دارم؟ احتیاجات من کدام است؟ می خواهم که وجود او روح مرا تحریک کند، مرا به اعلی علّیین صعود دهد، استعداد های درونی مرا زنده کند، در من هنر خلق کند، خلاقیت بیافریند. می خواهم خدا را در او خلاصه کنم و وجود خود را تقدیمش کنم. می خواهم او روح مرا به تمجوج درآورد، آتش عشق در قلب من بیافریند، مرا از بُعد خاکی آزاد کند،به آسمان ها صعود دهد. می خواهم روح پژمرده ام را زنده کند،خواهش های پست و ناچیز زندگی را در نظرم بی اهمیت کند. یعنی او کیست؟" 🌹شهید دکتر مصطفی چمران🌹 📚کتاب عارفانه ♥️➣ @loveshqq 〇عاشقانه‌های‌پاڪ⇧
همه دور تا دور سفره نشسته بودیم؛ پدر و مادر مهدی، خواهر و برادرش. من رفتم توی آشپزخانه، چیزی بیاورم وقتی آمدم، دیدم همه نصف غذایشان را خورده اند، ولی مهدی دست به غذایش نزده تا من بیایم. 🌹شهید زین الدین🌹 📗یادگاران، ج١٠، ص ١٩ ♥️➣ @loveshqq 〇عاشقانه‌های‌پاڪ⇧
جعبه شیرینی رو جلوش گرفتم، یکی برداشت و گفت: «می تونم یکی دیگه بردارم؟» گفتم: «البته سید جون، این چه حرفیه؟» برداشت ولی هیچ کدوم رو نخورد. کار همیشگیش بود، هر جا که غذای خوشمزه یا شیرینی یا شکلات تعارفش می کردند بر می داشت اما نمی خورد. می گفت: «می برم با خانم و بچه هام می خورم». می گفت: «شما هم این کار رو انجام بدید. اینکه آدم شیرینی های زندگیشو با زن و بچه ش تقسیم کنه خیلی توی زندگی خانوادگی تأثیر می ذاره». 🌹شهید سید مرتضی آوینی🌹 📘دانشجویی، ص۱۹ ♥️➣ @loveshqq 〇عاشقانه‌های‌پاڪ⇧
پیشنهاد دادم که بیاید با خودم باجناق شود. و همین مقدمه ای برای ازدواجش شد. به مادر خانمم گفتم: این رفیق ما، جعفر آقا، از مال دنیا چیزی غیر از یک دوربین عکاسی نداره. گفت: مادر، اینها مال دنیاست؛ بگو ببینم از دین و ایمان چی داره؟ گفتم: از این جهت که هر چی بگم کم گفتم! ما که به گرد پای او هم نمی رسیم. گفت: خدا حفظش کنه. من هم دنبال همچین دامادی بودم. 🌹شهیدسرتیپ حاج محمدجعفر نصر اصفهانی🌹 📗جانم فدای اسلام، ص42 ♥️➣ @loveshqq 〇عاشقانه‌های‌پاڪ⇧
همه دور تا دور سفره نشسته بودیم؛ پدر و مادر مهدی، خواهر و برادرش. من رفتم توی آشپزخانه، چیزی بیاورم وقتی آمدم، دیدم همه نصف غذایشان را خورده اند، ولی مهدی دست به غذایش نزده تا من بیایم. یادگاران، ج١٠، ص ١٩ ❤️ نظرات‌شما💬 ♥️➣ @loveshqq 〇عاشقانه‌های‌پاڪ⇧
قهر بودیم گفت:عاشقمے گفتم:نہ گفت:لبت نہ گوید و پیداست میگوید دلت آرے ڪہ اینسان دشمنے یعنے ڪہ خیلے دوستم داری... زدم زیرخندہ دیگہ نتونستم نگم ڪہ وجودش چقد آرامش بخشه.. 🌹شهید عباس بابایے🌹 ✔️راوی: همسرشهید ♥️➣ @loveshqq 〇عاشقانه‌های‌پاڪ⇧
در زدند. پیک بود. نامه آورده بود. قلبم ریخت. فکر کردم شهید شده، وصیت نامه اش را آورده اند. نامه را گرفتم. باز کردم. یک انگشتر عقیق برایم فرستاده بود؛ از جبهه. نوشته بود این انگشتر را فرستادم به پاس صبرها و تحمل های تو. به پاس زحمت هایی که کشیده ای. این رابه تو هدیه کردم. آرام شدم. 🌹شهید صیاد شیرازی🌹 📔 یادگاران، ج١١، ص ٣٧ ♥️➣ @loveshqq 〇عاشقانه‌های‌پاڪ⇧
یه شب بارونی بود. فرداش حمید امتحان داشت. رفتم تو حیاط و شروع کردم به شستن ظرفها . همین طور که داشتم لباس میشستم دیدم حمید اومده پشت سرم ایستاده. گفتم اینجا چیکار میکنی؟ مگه فردا امتحان نداری؟ دو زانو کنار حوض نشست و دستهای یخ زدمو از تو تشت بیرون اوردو گفت: ازت خجالت میکشم .من نتونستم اون زندگی که در شان تو باشه برات فراهم کنم. دختری که تو خونه باباش با ماشین لباسشویی لباس میشسته حالا نباید تو این هوای سرد مجبور باشه … حرفشو قطع کردمو گفتم : من مجبور نیستم . با علاقه این کار رو انجام میدم. همین قدر که درک میکنی . میفهمی . قدر شناس هستی برام کافیه. 🔺شهید سید عبدالحمید قاضی میر سعید 📘نشریه امتداد شماره۱۱ ♥️➣ @loveshqq 〇عاشقانه‌های‌پاڪ⇧
یه شب بارونی بود. فرداش حمید امتحان داشت. رفتم تو حیاط و شروع کردم به شستن ظرفها . همین طور که داشتم لباس میشستم دیدم حمید اومده پشت سرم ایستاده. گفتم اینجا چیکار میکنی؟ مگه فردا امتحان نداری؟ دو زانو کنار حوض نشست و دستهای یخ زدمو از تو تشت بیرون اوردو گفت: ازت خجالت میکشم .من نتونستم اون زندگی که در شان تو باشه برات فراهم کنم. دختری که تو خونه باباش با ماشین لباسشویی لباس میشسته حالا نباید تو این هوای سرد مجبور باشه … حرفشو قطع کردمو گفتم : من مجبور نیستم . با علاقه این کار رو انجام میدم. همین قدر که درک میکنی . میفهمی . قدر شناس هستی برام کافیه. 🌹شهید سید عبدالحمید قاضی میر سعید🌹 📘نشریه امتداد شماره۱۱ ♥️➣ @loveshqq 〇عاشقانه‌های‌پاڪ⇧
ظرف های شام، دو تا بشقاب و لیوان بود و یک قابلمه. رفتم سر ظرف شویی. گفت«انتخاب کن. یا تو بشور من آب بکشم، یا من می شورم تو آب بکش. » گفتم «مگه چقدر ظرف هست؟» گفت «هرچی که هس. انتخاب کن. » 🌹شهید مهدی زین الدین🌹 📓یادگاران، ج۱۰، ص ۵۰ ♥️➣ @loveshqq 〇عاشقانه‌های‌پاڪ⇧
❤️می خواهم وجود خود را تقدیمش نمایم "از او چه می خواهم❓ چه انتظاری دارم؟ احتیاجات من کدام است؟ می خواهم که وجود او روح مرا تحریک کند، مرا به اعلی علّیین صعود دهد، استعداد های درونی مرا زنده کند، در من هنر خلق کند، خلاقیت بیافریند. می خواهم خدا را در او خلاصه کنم و وجود خود را تقدیمش کنم. می خواهم او روح مرا به تمجوج درآورد، آتش عشق در قلب من بیافریند، مرا از بُعد خاکی آزاد کند،به آسمان ها صعود دهد. می خواهم روح پژمرده ام را زنده کند،خواهش های پست و ناچیز زندگی را در نظرم بی اهمیت کند. یعنی او کیست؟" 🌹شهید دکتر مصطفی چمران🌹 📚کتاب عارفانه ♥️➣ @loveshqq 〇عاشقانه‌های‌پاڪ⇧