لما رأى وحدته ع أتى أخاه و قال يا أخي هل من رخصة؟
فبكى الحسين ع بكاء شديدا
ثم قال يا أَخِي أَنْتَ صَاحِبُ لِوَائِي وَ إِذَا مَضَيْتَ تَفَرَّقَ عَسْكَرِي
فَقَالَ الْعَبَّاسُ قَدْ ضَاقَ صَدْرِي وَ سَئِمْتُ مِنَ الْحَيَاةِ وَ أُرِيدُ أَنْ أَطْلُبَ ثَأْرِي مِنْ هَؤُلَاءِ الْمُنَافِقِينَ.
فَقَالَ الْحُسَيْنُ ع:
"فَاطْلُبْ لِهَؤُلَاءِ الْأَطْفَالِ قَلِيلًا مِنَ الْمَاءِ"
@m_h_motahari1
نوشته های من
لما رأى وحدته ع أتى أخاه و قال يا أخي هل من رخصة؟ فبكى الحسين ع بكاء شديدا ثم قال يا أَخِي أَنْتَ
وقتی غربت، شبیه زخم، بر جبهه حسین فرود آمد،
و آفتاب، از شرم آنچه در کربلا میگذشت، به خون نشست...
عباس برخاست.
نه چونان سرداری که سودای میدان دارد،
که همچون عاشقی که دل از دنیا بریده،
و دل بسته است به مرگ، اگر مرگ در مسیر دوست باشد.
آرام نزدیک آمد.
دلش پیشاپیش شکسته بود.
سکوتی بلندتر از هر فریاد، میان او و حسین کشیده شده بود.
نگاه کرد.
با نگاهی که آتش داشت، اما غرور نداشت.
و گفت:
ــ یا أخي، هل من رخصة؟
کلمات، نای ایستادن نداشتند...
حسین، سر برداشت.
گریست؛ نه چون کسی که عزیزی را از دست میدهد،
بلکه چون کسی که مشعل خیمه را به دست نسیم سپرده است.
فرمود:
ــ تو صاحب پرچمی...
و اگر بروی، سپاه فرو میریزد؛
خیمه، بیستون میماند، و کاروان، بینگهبان.
گفت:
ــ مولايم...
سینهام تنگ شده و زندگی دیگر برایم غل و زنجیر است.
نه برای خود، که برای زجر تو، برای لبهای خشکیده این کودکان.
اذن بده تا بروم؛ نه برای آب،
که برای فریاد.
حسین آه کشید؛ آهی که اگر کوه میشنید، در خود فرو میریخت.
اما لب گشود:
ــ حال كه در سر سوداى يارى و در دل آرزوى جانفشانى دارى،
"برای کودکان، اندکی آب بیاور..."
لبهایشان ترک خورده از عطش،
و چشمهایشان خشکیده از امید.
ای سقّای حرم،
برو... اما نه فقط به میدان،
که براى اميد دوباره كودكان.
عباس رفت؛
رفت تا نشان دهد «آب»، اگر در دست نامرد باشد،
نوشیدنش حرام است؛
رفت تا ثابت کند «وفا»،
آخرین نامی است که بر لب تاریخ خواهد ماند.
و رفت تا بگوید:
در کربلا، سقّا تشنه ماند
اما وفا را از اشك چشمانش و خون دلش سیراب نمود...
[قسمت۱مقتلحضرتعباس]
@m_h_motahari1
نوشته های من
لما رأى وحدته ع أتى أخاه و قال يا أخي هل من رخصة؟ فبكى الحسين ع بكاء شديدا ثم قال يا أَخِي أَنْتَ
حضرت عباس وقتی که برای میدان و دفاع از ولایت و یاری سیدالشهدا و جانفشانی، محضر مولا و برادرش آمد، وجود نازنین اباعبدالله نفرمود به میدان برو و بجنگ و شهید شو!
فرمود حال که قصد یاری ولی خدا داری اکنون مسئله ولی خدا، سیراب کردن لبان تشنه اهلبیت او است؛ اگر در یاری ولی خدا مصمم و صادقی، وظیفه تو، عباس پهلوان، مرد جنگاور هاشمی، ماه منیر بنیهاشم اينست که آب را به فرزندان حسین برسانی.
یاری ولی خدا، برآوردن و اجابت اوست. اجابت او در مسیری که او میخواهد و قرارگرفتن در طرحی که او ترسیم نموده است و دنبال کردن خواسته ای که او در نظر دارد و انجام کاری که او میخواهد.
ولی خداست که مشخص میکند امروز شمشیر تو کارگشاست یا قلم یا آب آوری یا قیام تو؛ فهم طرح او و دنبال نمودن آن طرح، تنها راه ریشهکن شدن ظلم از عالم است؛ بِکُم فَتَح اللهُ* فقط با ولی خدا و نقشه او و برنامهریزی بینقص او و قدم گداشتن در جاده ای که او پیریزی کرده است، فتح نهایی نظامی، سیاسی، اقتصادی، امنیتی، فرهنگی، فکری و شناختی نصیب جبهه مظلوم خواهدشد.
[*زیارتجامعهکبیره]
@m_h_motahari1
به مناسبت اجاره ۹۹ ساله! گذرگاه زنگزور به ایالات متحده و تغییر نام آن به کریدور ترامپ، نکاتی رو گفتگو میکنیم.
#امپراتوری_فریب
@m_h_motahari1
امضاهای بیشرف!
روزگاری، قارهای، و سرزمینهایی که هنوز نفس بومیانش در باد جاری بود.
آمریکا، تازهپا ولی حریص، نزدیک به چهارصد معاهده با ملتهای سرخپوست امضا کرد. بر کاغذ، حرف از صلح و تجارت و دوستی بود… اما در دل، آرزوی تصاحب زمینهای بکر و بیدفاع موج میزد.
هر امضا، قرار بود پیمان شرف باشد؛ دولت در برابر دولت. اما چه زود توازن شکست!
قرن نوزدهم، قلمها شمشیر شدند و معاهدهها زنجیر. قبیلهها زمینهای اجدادیشان را بخشیدند، در برابر تکهنانی، چند سکهای، و وعدههایی که به غروب نرسیده، شکستند.
سفیدهای اروپایی که به طمع زمیندزدی در حال فریب سرخپوستها بودند، پای میز قرارداد، قول داده بودند و امضا کردند که پای سفیدپوست به خاک سرخپوستها نرسد… ولی هجوم سفیدها به این قاره، همهچیز را بلعید. زمینهای حفاظتشده اختصاصی سرخپوستها هر روز کوچکتر شد، پولها هرگز نرسید، و عهدها زیر چرخهای مهاجران له شد.
و همزمان، سیاستهایی آمد که نهتنها خاک، که روح را هم هدف گرفت: زبانها خاموش، آداب فراموش، هویتها در آتش.
دههی ۱۹۲۰ که رسید، بسیاری از ملتهای بومی جز خاکستر چیزی نداشتند؛ بیزمین، بیپناه، با قلبهایی پر از خاطرههای تلخ و عهدهایی که در بادهای خیانت گم شد.
#امپراتوری_فریب ۱
@m_h_motahari1
سالها پیش، پیش از آنکه بادِ کشتیهای اروپایی بر آبهای قاره آمریکا سایه بیفکند، ملتهای بومی پیمانهایشان را نه با جوهر و کاغذ، که با مهرههای صدفی "وامپوم" مینوشتند.
وقتی مهاجران در سواحل شرقی پا گرفتند، این سنت همچنان ادامه یافت. کمربندهای وامپوم میان بومیان و تازهواردان رد و بدل میشد؛ گواهی بر عهدی که قرار بود بر پایه احترام و صلح بایستد.
اما در میان همه، "گاسونتا" – کمربند دو ردیفه که در عکس هست – از همه پرمعناتر بود. دو خط بنفش موازی روی زمینهای سپید؛ یکی راه قایقهای بومیان، دیگری مسیر کشتیهای اروپایی. دو مسیر جدا، بیآنکه همدیگر را قطع کنند؛ نماد اینکه هر ملت راه خود را برود، بیدخالت و سلطه.
موهاکها در آغاز دهه ۱۶۰۰ این کمربند را پیشکش بازرگانان هلندی کردند؛ نشانهای از دوستی و اعتماد.
اما تاریخ نشان داد که این دو خط موازی، دیر یا زود به هم نرسیدند، بلکه یکی، دیگری را در خود بلعید. و گاسونتا… از پیمان صلح، به یادگار خیانت بدل شد.
#امپراتوری_فریب ٢
@m_h_motahari1
دلاوران فریبخورده
وقتی مستعمرات آمریکایی به «ایالات متحده» تبدیل شدند، رسم پیمان بستن با ملتهای بومی همچنان ادامه داشت. نخستین پیمان در میانه شعلههای انقلاب آمریکا بسته شد؛ زمانی که کنگرهی قارهای آمریکا میخواست در جنگ با بریتانیا پیروز شود و در جبهه بومیان، صلح و حتی همپیمانی داشته باشد.
در سال ۱۷۷۸، ایالات متحده با قوم لنی-لناپه – که آمریکاییها آنها را «دلاور» مینامیدند – پیمان بست. بومیان پذیرفتند نیروهای آمریکایی از خاکشان عبور کنند تا به دژهای بریتانیایی حمله برند. در برابر، آمریکا قول ساخت قلعهای برای حفاظت از آنها و احترام به مرزهایشان را داد؛ حتی وعده داد که روزی کشوری مستقل برای ملتهای بومی وفادار ایجاد کند.
قولهایی بزرگ… اما به زودی بر باد رفت. لنی-لناپه، به عهد خود وفادار ماندند و راه را برای ارتش آمریکا گشودند. ولی خیلی زود فهمیدند که طرف دیگر پیمان، به مرزها و قولها پایبند نیست.
جنگ مستعمرات آزادی طلب با ارتش بریتانیا در ۱۷۸۳ با پیمان پاریس پایان یافت، بیآنکه نامی از ملتهای بومی و کمک هایشان در متن پیمان باشد. کسانی که در کنار بریتانیا جنگیده بودند، حالا باید جداگانه با آمریکا مذاکره میکردند؛ اما این مذاکره بیشتر به محاکمه شبیه بود. پیمانها، ابزار تنبیه شدند و به مرور فشار بر بومی ها افزایش یافت...
#امپراتوری_فریب ۳
@m_h_motahari1
میز مذاکره یا مَحکمه تسلیم
آغاز سده نوزدهم، جنوب شرقی آمریکا آرامآرام رنگ دیگری گرفت. موج مهاجران سفیدپوست، همچون سیلی آرام اما بیامان، بر جنگلها و رودها فرود آمد. دولت، پشت میز مذاکره نشست؛ اما این میز، بیشتر شبیه میدان تسلیم بود تا گفتوگو.
پیمان پشت پیمان، و ایالات متحده گامبهگام پیش رفت: آلاباما و فلوریدا، بخشهایی از جورجیا، میسیسیپی، تنسی، کنتاکی و کارولینای شمالی… همه زیر قلم پیمانها، از نقشه ملتهای بومی پاک شد.
در مرکز این بازی، چهرهای ایستاده بود: اندرو جکسون – کهنهسرباز جنگ ۱۸۱۲ و فرمانده لشکرکشیهای خونین علیه ملتهای بومی. میان سالهای ۱۸۱۴ تا ۱۸۲۴، او در ۹ پیمان از ۱۱ پیمان منطقه نقش اصلی را داشت؛ پیمانهایی که بیش از آنکه وعده صلح باشند، سند از دست رفتن زمین بودند.
ملتهای چروکی، چیکاساو، ماسکوگی (کریک) و چاکتا، پشت به دیوار، به این امید امضا کردند که شاید بخشی از خاک اجدادی را نجات دهند. اما هر امضا، قدمی بود به سوی تنگتر شدن مرزها… و روزی رسید که دیگر مرزی باقی نماند.
#امپراتوری_فریب ۴
@m_h_motahari1
مسیر اشکها
حرص پایانناپذیر آمریکا برای زمینهای بومیان، سرانجام در سال ۱۸۳۰ به قانونی رسمی بدل شد: قانون جابهجایی سرخپوستان. این قانون به رئیسجمهور اختیار میداد زمینهای ملتهای بومی در شرق را بگیرد و در عوض، تکهای از خاک غرب رودخانه میسیسیپی به آنها بدهد؛ معاملهای که بیشتر شبیه تبعید بود تا توافق.
اندرو جکسون، در دوران ریاستجمهوریاش، از این قانون همچون سلاحی سیاسی استفاده کرد: فشار، رشوه، تهدید. نتیجه؟ نزدیک به ۷۰ پیمان جابهجایی، یکی پس از دیگری امضا شد.
یکی از بدنامترینشان معاهده اکوتای جدید در سال ۱۸۳۵ بود؛ گروه کوچکی از چروکیها، در برابر ۵ میلیون دلار و وعده زمینی در قلمرو سرخپوستان – جایی که امروز اوکلاهماست – تمام خاک چروکیها در شرق میسیسیپی را به آمریکا واگذار کردند. بیشتر ملت چروکی با این پیمان مخالف بودند، اما کنگره بیاعتنا آن را تصویب کرد.
سه سال بعد، در ۱۸۳۸، ارتش آمریکا وارد شد. خانهها خالی، مزارع رها، و مردمان چروکی، در صفی اجباری به سوی غرب رانده شدند. راهی طولانی و مرگبار که تاریخ آن را با نامی میشناسد که هنوز در قلب بومیان سنگینی میکند: مسیر اشکها.
#امپراتوری_فریب ۵
@m_h_motahari1
آخرین میز مذاکره
حوالی دهه ۱۸۵۰ میلادی، در دشتهای پهناور شمالی، نسیم پاییزی در میان علفهای بلند میپیچید و بوی آتشهای تازهافروخته در هوا پخش بود. چادرهای بزرگ یکی پس از دیگری برپا میشد و رهبران قبایل، از مسیرهای طولانی و دشوار، خود را به محل گردهمایی رسانده بودند. آنان با چهرههایی جدی و نگاههایی محتاط، در برابر نمایندگان دولت ایالات متحده نشسته بودند؛ مردانی با کتهای رسمی، کلاههای لبهدار و کلماتی سنجیده.
موضوع گفتوگو «صلح» بود. پیشنهاد دولت ساده به نظر میرسید: قبایل باید در محدودههای تعیینشده زندگی کنند و از آن فراتر نروند. در عوض، دولت متعهد میشد که مهاجران سفیدپوست را از آن سرزمینها دور نگه دارد. افزون بر این، وعدهای روشن و وسوسهبرانگیز نیز داده شد: پرداخت سالانه پنجاه هزار دلار به قبایل، به مدت پنجاه سال.
رهبران قبایل، با دلهایی آمیخته از تردید و امید، پیمان را امضا کردند. شاید این، آخرین راه برای نگاه داشتن بخشی از خاک اجدادی بود.
اما پیش از آنکه مرکب امضاها خشک شود، سنای ایالات متحده دوره پرداخت را از پنجاه سال به ده سال کاهش داد. و از همان ده سال وعده دادهشده، تنها یک سال پرداخت صورت گرفت. مهاجران نهتنها از مرزها دور نماندند، که با گاریها و اسلحههایشان در قلب دشتها پیش آمدند.
پیمان فورت لارامی، که روزی قرار بود سنگ بنای صلح باشد، به برگ کاهی بیارزش بدل شد؛ سندی که بومیان را به یاد بازی همیشگی میانداخت: وعدههای شیرین، و شکستن بیپایان آنها.
#امپراتوری_فریب ۶
@m_h_motahari1
صاحبخانه های بیخانمان
نزدیک به یک قرن، پیمانها – هرچند اغلب شکسته – زبان رسمی رابطه میان ایالات متحده و ملتهای بومی بودند. روی کاغذ، هر پیمان نشانهای از به رسمیت شناختن هویت و حاکمیت قبایل بود. برای بومیان، این مذاکرات هرچند نابرابر، هنوز روزنهای کوچک برای دفاع از خاک و فرهنگشان باقی میگذاشت. اما سال ۱۸۷۱، همهچیز را تغییر داد.
در آن سال، کنگره ایالات متحده قانونی تصویب کرد که ضربهای بنیادین به این ساختار زد: از این پس، قبایل بومی دیگر «قدرتهای مستقل» محسوب نمیشدند و دولت موظف نبود با آنها پیمان ببندد. این تصمیم، عملاً به نزدیک صد سال سنت پیمانسازی پایان داد.
برای دولت، این قانون شاید تنها تغییر یک روند اداری بود؛ اما برای ملتهای بومی، معنایش روشن بود: جای گفتوگو و توافق را فرمان و اجبار میگرفت. اعتراضها و هشدارهای رهبران قبایل در صحن کنگره و مطبوعات بیاثر ماند. آنها میدانستند این لحظه، آغاز عصری تازه است؛ عصری که در آن، حقوق و هویتشان دیگر حتی روی کاغذ هم اعتباری نداشت.
با امضای این قانون، آخرین پل رسمی میان دو جهان فرو ریخت. از این پس، رابطه دولت و ملتهای بومی نه «دولت با دولت»، بلکه «فرمانده با تابع» بود. پیمانها به خاطرهای محو در تاریخ بدل شدند و ملتهای بومی وارد دورانی شدند که در آن، برای شنیده شدن، باید نه بر اساس حق، که در برابر قدرت مطلقه فریاد میزدند.
#امپراتوری_فریب ۷
@m_h_motahari1
هدایت شده از "هیأت معظم صاحب الفتح"
#اطلاعیه | #جلسه_هفتگی
محـفـل مناجات و روضۀ هفتـگی
ایام شــهادت ابــاالحــجة حـضـرت
امام حسن عسگری علیهالسلام
🥀به یاد شهدای مدافع حرم سامرا
▪️بهکلامِ:حجتالاسلام مـطهری
🗒نهمین جلسه از سلسله جـلـسات
«انــســـان ســــالــم» بـــا مــــحــــوریــــــــت ســــــــــورۀ مــــبــــارکــــــۀ مـــــــــؤمــــــنـــــون
موضوع این جلسه: برکت
▪️بانوای:برادر امیرمهدی سنگتراشان
📆پـنــجشنبـه ۶ شهریور ماه ۱۴۰۴
⌚️سـاعـت شروع جـلـسه: ۲۰:۳۰
🚩خیابانانقلاب،کوی۱۷،فرعی۱۲
آستان مـقـدس امـامـزاده حـضـرت
سلطان محمدِشریف علیهالسلام
📣 #خانوادگی_مشرف_شوید
📍موقعیت محل برگزاریهیأت👇
https://nshn.ir/4e7bs-EjVxvHKX
🚗موقعیت نزدیکترین پارکینگ👇
https://nshn.ir/7bsVm2OxvcvW
بانے خیر باشیم... 💳
شماره کارت:
۶٠٣٧٩٩٧٧۵٠٠٠۶۶٢٠بـه نـام هیأت معظـم صاحبُالـفتـح 🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻 🌐 @sahebalfath_ir