eitaa logo
🇵🇸⚘کانال کمیل⚘🇮🇷(شهید ابراهیم هادی)🇵🇸
1.7هزار دنبال‌کننده
18.2هزار عکس
10.5هزار ویدیو
142 فایل
مشکل کارمااینه که برای رضای همه کارمیکنیم به جزرضای خدا⚘ حذف آی دی از روی عکس ها وطرح ها مورد رضایت نیست❌ کپی و انتشار مطالب با صلوات جهت تعجیل در فرج امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف بلا مانع هست✅ خادم کانال👇 @sh_hajahmadkazemi
مشاهده در ایتا
دانلود
تمام مستکبران بدانند که ماتاجان در بدن داریم. دست از اسلام و اماممان برنمی داریم. وتاظهور حضرت مهدی(عج)مبارزه می کنیم. شهید محسن طحانی🕊 ❣❣❣❣❣ سلام بر ابراهیم: 🌸🍃🌸🍃🌸 🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے🕊 ╔━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━╗ ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے] 🌻|درایـتا https://eitaa.com/m_kanalekomeil 🌻|در واتساپ [‌1] https://chat.whatsapp.com/DjHvq5l3T4y6g1c6x3w0df ‌[2] https://chat.whatsapp.com/GeMQKfvBTPO4sltpB6OphM [3] https://chat.whatsapp.com/LAjPbrfSmOsFZUbLgZwGaE ╚━━━━๑🌱❤️🌱๑━━━━╝
8.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
و ای که شهر به شهر و کشور به کشور توسط کودکان و نوجوانان زمزمه میشود و این بار شهر الهرمل در لبنان🌸 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• روشنگری و تبلیغ، کار انبیاست.. شما هم در حد وسع تون بفرمایید 🥰👇 سرباز مثل مثل 🕌 🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے ━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━ ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے] https://eitaa.com/m_kanalekomeil ━━━━๑🌱🇮🇷🌱๑━━━━ 👆 دوستان رابه کانال کمیل دعوت کنید
یدی که به الهه چشم داشته باشه؟ هان؟» ابراهیم چشم گشاد کرد و با صدایی بلند طعنه زد: «من نمیدونم این پسره چی داره که انقدر دلتون رو برده؟! پول داره؟! خونواده داره؟!!! مذهبش به ما میخوره؟!!!» پدر مثل اینکه از حرفهای ابراهیم باز مردد شده باشد، سا کت سر به زیر انداخته بود و در عوض مادر قاطعانه جواب داد: «مگه مذهبش چیه؟ مگه زبونم لال، کافره که اینجوری میگی؟!!! مگه این مدت ازش لاقیدی دیدی؟!!! اگه پدر و مادر بالا سرش نبوده، گناه که نکرده! گناه اون ِ ذلیل مردهاس که این آتیش رو به جون مردم انداخت! روزی رو هم که خدا صدام میرسونه! جوونه، کار میکنه، خدا هم إنشاءالله به کار و بارش برکت میده!» اما ابراهیم انگار قانع شدنی نبود و دوباره رو به مادر خروشید: «یعنی شما راضی میشی خواهر من بره تو یه خونه اجارهای زندگی کنه؟ که تازه آقا بشه دوماد سرخونه؟!!!» و این بار به جای مادر، محمد جوابش را داد: «من و تو هم که زندگیمون رو تو همین خونه اجارهای شروع کردیم! تازه اگه این بنده خدا پول پیش و اجاره میده، ما که مفت و مجانی زندگی میکردیم!» و سپس با لحنی قاطع ادامه داد: «من که به به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
م خواند که به تلافی سخن تلخ پدر، جواب آقای عادلی را به لبخندی صمیمانه داد: «مجید جان! همین عقیده ای که داری، خیال منو به عنوان برادر راحت کرد!» و مادر برای تغییر فضا، لبخندی زد و با گفتن «بفرمایید! چیز قابل داری نیس!» از میهمانان پذیرایی کرد. مریم خانم از پذیرایی مادر با خوشرویی تشکر کرد و در عوض پیشنهاد داد: «حاج خانم اگه اجازه میدید، مجید و الهه خانم با هم صحبت کنن!» مادر برای کسب تکلیف نگاهی به پدر انداخت و پدر با سکوتش، رضایتش را اعلام کرد. با اشاره مادر از جا بلند شدم و به همراه هم به حیاط رفتیم و پس از چند لحظه، آقای عادلی و مریم خانم هم آمدند. مادر تعارف کرد تا روی تخت مفروش کنار حیاط نشستیم و خودش به بهانه نشان دادن نخلها، مریم خانم را به گوشهای دیگر از حیاط برد تا ما راحتر صحبت کنیم. با اینکه فاصله مان از هم زیاد بود، ولی حس حضورمان آنقدر بر دلمان سنگینی میکرد که هر دو ساکت سر به زیر انداخته و تنها طنین تپش قلبهایمان را میشنیدیم، ولی همین اولین تجربه با هم بودن، آنچنان شیرین و لبریز آرامش بود که یقین کردم او همان کسی است که آن شب در میان گریه های نماز مغرب، از خدا خواسته بودم، گرچه شیعه بودنش همچون تابش تیز آفتاب صبح، رؤیای خوش سحرگاهیام را میدرید و ته دلم را میلرزاند و باز به خیال هدایتش به مذهب اهل تسنن قرار میگرفتم. هر چند با پیوند عمیق و مستحکمی که به اعتبار مسلمان بودن بین قلبهایمان وجود داشت، در بستر همین دو مذهب متفاوت هم رؤیای خوش زندگی دست یافتنی بود. نغمه نفسهایمان در پژواک پرواز شاخههای نخل ها در دامن باد میپیچید و سکوتمان را پر میکرد به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد که او با صدایی آرام و لحنی لبریز حیا شروع کرد: «من به پدرتون، خونواده تون و حتی خودتون حق میدم که بابت این اختلاف مذهبی نگران باشید. ولی من بهتون اطمینان میدم که این موضوع هیچ وقت بین من و شما فاصله نندازه!» صدایش به آرامش لحظات صحبت کردن با پدر نبود و زیر ضرب سر انگشت احساسش میلرزید. من هیچ نگفتم و او همچنانکه سرش پایین بود، ادامه داد: «بعد از رضایت خدا، آرامش زندگی برای من مهمترین چیزه. برای همین، همه تلاشم رو میکنم و از خدا هم میخوام که کمکم کنه تا بتونم اسباب آرامش شما رو فراهم کنم.» سپس لبخندی زد و با لحنی متواضعانه از خودش گفت: «من سرمایه ای ندارم. همه دارایی من همین پولی هستش که باهاش این خونه رو اجاره کردم و پسانداز این مدت که برای خرج مراسم کنار گذاشتم. حقوق پالایشگاه هم به لطف خدا، کفاف یه زندگی ساده رو میده.» سپس زیر چشمی نیم نگاهی به صورتم انداخت، البته نه به حدی که نگاهش در چشمانم جا خوش کند و بلافاصله سر به زیر انداخت و زیر لب زمزمه کرد: «به هر حال شما تو خونه پدرتون خیلی راحت زندگی میکردید...» که از پس پرده سکوت بیرون آمدم و به اشاره ای قدرتمند، کلا مش را شکستم: «روزی دست خداست!» وکلام قاطعانه ام که شاید انتظارش را نداشت، سرش را بالا آورد و نگاهش را به نقطهای نامعلوم خیره کرد من با آرامشی مؤمنانه ادامه دادم: «من از مادرم یاد گرفتم که توکلم به خدا باشه!» شاید همراهی صادقانه ام به قدری به دلش نشست که نگرانی چشمانش به ساحل آرامش رسید و لبخندی کمرنگ صورتش را پوشاند. به اتاق که بازگشتیم، بحث جمع مردها، حول کسب و کار و اوضاع بازار میچرخید که با ورود ما، صحبتشان خاتمه یافت و مادر دوباره مشغول پذیرایی از میهمانان شد که عمو جواد رو به پدر کرد: «حاج آقا! بنده به خاطر کارم باید امشب بر گردم تهران ُ خب میدونید راه دوره و برای ما این رفت و آمد یه کم مشکله.» پدر که متوجه منظور عمو جواد شده بود، دستی به محاسن کوتاهش کشید و با لحنی ملا یم پاسخ داد: «ما راضی به زحمت شما نیستیم. ولی باید با برادرهاش به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد هم صحبت کنم. شما تشریف ببرید ما خبرتون میکنیم.» و با این جمله پدر، ختم جلسه اعلام شد. * * * وقتی محمد خبر را از زبان مادر شنید، خندهای بلند سر داد و در میان خنده با صدایی بریده گفت: «انقدر مامان این پسره رو دعوت کرد و بهش شام و نهار داد که بیچاره نمکگیر شد!» ابراهیم پوزخندی زد و با حالتی عصبی رو به مادر کرد: «گفتم این پسره رو این همه حلوا حلواش نکنین! انقدر ناز به نازش گذاشتین روش زیاد شد!» که این حرفش، اعتراض شدید لعیا را برانگیخت: «حالا هر کی میومد خواستگاری عیب نداشت! اونوقت این بنده خدا روش زیاد شده!» و ابراهیم با عصبانیت پاسخ داد: «ببینم این از تهران اومده اینجا کار کنه یا چشم چرونی؟!!!» از حرف تندش، قلبم شکست که مادر اخم کرد و تشر زد: «ابراهیم! تو خودت باهاش چند بار سر ِ یه سفره نشستی، یه بار د
** ** ُ پر جذبه ایستاده ام که از پیمودنش ترسی شیرین در دلم میدوید و دلم آنچنان به پشتیبانی خدای خودم گرم بود که ایمان داشتم در انتهای این مسیر سخت، آسمانی نورانی انتظارم را میکشد. آینده روشنی که آرزوی قلبی ام را برآورده خواهد کرد! آینده ای که این جوان شیعه را به یاری خدا و با همراهی من، به سوی مذهب اهل تسنن متمایل میکند و این همان اطمینانی بود که عبدالله از من طلب میکرد! * * * گلهای سفید مریم در کنار شاخههای سرخ و صورتی سنبل که به همراه چند ِ گل لیلیوم عطری در دل سبدی حصیری نشسته بود، رایحه خوشی را در فضای آشپزخانه پراکنده کرده و از پریشانیذام میکاست که مادر در چهارچوب در ظاهر شد و با صدایی آهسته گفت: «الهه جان! چایی رو بیار!» فنجان ها را از قبل در سینی چیده و ظرف رطب را هم کنار سینی گذاشته بودم و قوری چای هم روی سماور، آماده پذیرایی از میهمانان بود. دستانم را که در آستین قرمز لباسم پوشیده بود، از زیر چادر زرشکی رنگم بیرون آورده و سینی چای را برداشتم و با گفتن «بسم الله !» قدم به اتاق پذیرایی گذاشتم. با صدایی که میخواستم با پوششی از متانت، لرزشش را پنهان کنم، سلام کردم که آقای عادلی و عمو جواد و مریم خانم به احترامم از جا بلند شدند و به گرمی پاسخم را دادند. برای اولین بار بود که پس از فاش شدن احساسش، نگاهمان در چشمان یکدیگر مینشست، هرچند همچون همیشه کوتاه بود و او با لبخندی که حتی در چشمانش میدرخشید، سرش را به زیر انداخت. حالا خوب میتوانستم معنای این نگاههای دریایی را در ساحل چشمانش بفهمم و چه نگاه متلا طمی بود که دلم را لرزاند! کت و شلوار نوک مدادی رنگی پوشیده بود که در کنار پیراهن سپیدش، جلوه خاصی به صورتش میبخشید. سینی چای را که مقابلش گرفتم، بیآنکه نگاهم کند، با تشکری گرم و کوتاه، فنجان چای را برداشت و دیدم انگشتانش نرم و آهسته میلرزد. میهمانان طوری نشسته بودند که جای من در کنار مریم خانم قرار میگرفت. کنارش که به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد نشستم، با مهربانی نگاهم کرد و با خنده ای شیرین حالم را پرسید: «حالت خوبه عزیزم؟» و من با لبخندی ملایم به تشکری کوتاه جوابش را دادم و نگاهم را به گلهای سفید نشسته در فرش سرخ اتاق دوختم که پدر با لحنی قاطع عمو جواد را مخاطب قرار داد: «آقا جواد! حتما میدونید که ما سنی هستیم من خودم ترجیح میدادم که دامادم هم اهل سنت باشه، چون اعتقادم اینه که اینطوری با ُ هم راحتتر رندگی میکنن حالا شما این خواستگاری رو مطرح کردید ولی خب و ما هم به احترام شما قبول کردیم.» از لحن سرد و سنگین پدر، کاسه دلم ترک برداشت و احساسم فرو ریخت که عمو جواد لبخندی زد و با متانت جواب داد: «حاج آقا! بنده هم حرف شما رو قبول دارم. قبل از اینم که مزاحم شما بشیم، خیلی با مجید صحبت کردم. ولی مجید نظرش با ما فرق میکنه.» که پدر به میان حرفش آمد و روی سخنش را به سمت آقای عادلی گرداند: «خب نظر شما چیه آقا مجید؟» بی اراده نگاهم به صورتش افتاد که زیر پرده ای از نجابت، با چشمانی لبریز از آرامش به پدر نگاه میکرد. در برابر سؤال بیمقدمه پدر، به اندازه یک نفس عمیق سا کت ماند و بعد با صدایی که از اعماق قلبش بر میآمد، شروع کرد: «حاج آقا! من اعتقاد دارم شیعه و سنی برادرن. ما همهمون مسلمونیم. همهمون به خدا ایمان داریم، به پیامبری حضرت محمد"ص" اعتقاد داریم، کتاب همهمون قرآنه و همهمون رو به یه قبله نماز میخونیم. برای همین فکر میکنم که شیعه و سنی میتونن خیلی راحت با هم زندگی کنن، همونطور که تو این چند ماه شما برای من مثل پدرم بودید. خدا شاهده که وقتی من سر سفره شما بودم، احساس میکردم کنار خونواده خودم هستم.» پدر صورت در هم کشید و با حالت به نسبت خشنی پرسید: «یعنی پس فردا از دختر من ایراد نمیگیری که چرا اینجوری نماز میخونی یا چرا اینجوری وضو میگیری؟!!!» لحن تند پدر، صورت عمو جواد را در هاله ای از ناراحتی فرو برد، خنده را روی صورت مریم خانم خشکاند و نگاه ملامت بار مادر را برایش خرید که آقای عادلی سینه سپر کرد و مردانه ضمانت داد: «حاج آقا! من به شما قول میدم تا لحظه ای که زنده هستم، هیچ وقت بخاطر اختلافات به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد مذهبی دختر خانم شما رو ناراحت نکنم! ایشون برای انجام اعمال مذهبی شون آزادی کامل دارن، همونطوری که هر مسلمونی این حق رو داره!» لحنش آنچنان با صراحت و صداقت بود که پدر دیگر هیچ نگفت و برای چند لحظه همه ساکت شدند. از آهنگ صدایش، احساس امنیت عجیبی کردم، امنیتی که هیچ گاه در کنار هیچ یک از خواستگارانم تجربه نکرده بودم و شاید عبدالله احساس رضایتم را از آرامش چشمان
┄┅══✼🥀✼══┅┄ با خــــدا قهـــــرم! 😳 🍃یک بار حرف از و اهمیت به بود ابراهیم گفت: زمانی که پدرم از دنیا رفت خیلی ناراحت بودم. شب اول، بعد از رفتن مهمانان به حالت قهر از خدا نماز نخواندم و خوابیدم. 🏠به محض اینکه خوابم برد، در پدرم را دیدم! درب خانه را باز کرد. مستقیم و با عصبانیت به سمت اتاق آمد. روبروی من ایستاد. برای لحظاتی درست به چهره من خیره شد. همان لحظه از خواب پریدم. نگاه پدرم حرف های زیادی داشت! هنوز نماز قضا نشده بود. بلند شدم، گرفتم و نمازم را خواندم. سلام علی ابراهیم بعدد علم الله شادی روح شهدا صلوات ❤️❤️
سلام شھیدمعلم مَن🌱، ادعایـے در تو نمیبینم و تمام هویت طُ خلاصھ شده در همین ، بـےادعایۍ! مرا دریاب ای مَرد بۍادعا . .💔(:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به به اینبار سلام فرمانده در مسجدالحرام😍😍 سرباز مثل مثل 🕌 🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے ━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━ ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے] https://eitaa.com/m_kanalekomeil ━━━━๑🌱🇮🇷🌱๑━━━━ 👆 دوستان رابه کانال کمیل دعوت کنید
7.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شکار امنیتی معاون سفیر انگلیس در حال انجام تحرکات اطلاعاتی از رزمایش‌های موشکی ایران 🔹فیلم‌های منتشر شده توسط اطلاعات سپاه نشان می‌دهد که معاون سفیر انگلیس در حال انجام تحرکات اطلاعاتی از محل رزمایش‌های موشکی کشور، به تور افتاده است. 🔹این فیلم‌ها همچنین نشان می‌دهد که چطور برخی افراد تحت پوشش توریست یا محقق به محل‌های نظامی کشور نزدیک می‌شوند و سعی در اقدامات اطلاعاتی دارند. سرباز مثل مثل 🕌 🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے ━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━ ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے] https://eitaa.com/m_kanalekomeil ━━━━๑🌱🇮🇷🌱๑━━━━ 👆 دوستان رابه کانال کمیل دعوت کنید
🕯آن دمی که خیمه ها آتش گرفت و آب شد 🍂تازیانه بر یتمیمان حرم هم باب شد . 🕯دست در دست رقیه گوشه ی دشت بلا 🍂باقر آل عبا گریان بر ارباب شد 💔 (ع)🥀 🥀 سرباز مثل مثل 🕌 🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے🕊 ╔━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━╗ ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے] 🌻|درایـتا https://eitaa.com/m_kanalekomeil 🌻|در واتساپ [‌1] https://chat.whatsapp.com/DjHvq5l3T4y6g1c6x3w0df ‌[2] https://chat.whatsapp.com/GeMQKfvBTPO4sltpB6OphM [3] https://chat.whatsapp.com/LAjPbrfSmOsFZUbLgZwGaE ╚━━━━๑🌱❤️🌱๑━━━━╝ 👆 دوستانتون رابه کانال کمیل دعوت کنید
حضرت آیت الله قرهی (مدظله العالی) : 🔶 آیا این را باور کردیم که هر شب باید با آقا جان حرف بزنیم؟! با مطالب الهی و عرفانی مزاح نکنیم، برخی این مطالب را شوخی می‌گیرند. درونمان را پاک و تطهیر کنیم. خدا گواه است، به این خانه امام زمان، اگر کسی هر شب، موقع خواب، دقایقی را با امام زمان حرف بزند، باور کند که به یک سال نکشیده، چیزهایی را خواهد دید و حالش دگرگون می‌شود....🌷 🔸 خوش به حال آن‌هایی که هر شب موفّق هستند که به خود حضرات قسم، اگر کسی این توفیق را داشته باشد که هر شب با آقا حرف بزند و منقطع نشود، به مطالبی خواهد رسید. 💟 نمی‌دانم این که عرض کردم هرشب با آقاجان حرف بزنید، می‌زنید یا خیر، غوغاست، محشر است. ❇️ من در یک مجلسی که به صورت ماهانه برگزار می‌شود، خدمت بعضی از آقایان می‌روم و بعضی از نکات اخلاقی را بیان می‌کنم، یکی از آقایان بعد از سومین جلسه، پیش من آمد و گفت: آقا! خدا گواه است یک چیز بگویم باور نمی‌کنید. شما چه چیزی به ما یاد دادید؟ گفتم: من نگفتم، اولیاء بیان کردند. خوش به سعادتتان. گفت: حال من با این صحبت با آقا تغییر کرده، وضعم عوض شده، گوشم شنوا شده و ... . 💟 یک موقع بعد از بحث اخلاق در زمان مداحی در تاریکی نشسته بودم، جوانی آمد و گفت: شما مدام می‌گویید: اگر هر شب حرف بزنید، به یک سال نرسیده ...، بگویید: به یک ماه نرسیده انسان چیزهایی می‌فهمد. در همان تاریکی یکی دو سؤال کردم و متوجّه حقّ بودن حرفش شدم، امّا بلافاصله هم رفت....