د اینا نیان.» که مادر پاسخ داد: «تا شما از خرید
برگردید، منم میرم دعوتشون میکنم.» سپس لبخندی زد و گفت: «بهشون میگم من کلی خرید کردم باید بیایید»
از شیطنت پر مهر مادر، عبدالله هم خندید و با
گفتن «پس ما رفتیم!» از اتاق بیرون رفت تا ماشین را روشن کند. چادرم را سر کردم و
دور اتاق معطل مانده بودم که مادر پرسید: «پس چرا نمیری مادر جون؟» به صورت
منتظرش خندیدم و گفتم: «آخه میخوام یه چیزی بگم ولی روم نمیشه!» با تعجب
نگاهم کرد و من ادامه دادم: «چند شب پیش که با عبدالله رفته بودم مسجد، دیدم
اگه اجازه میدید
این مغازه بلور فروشی سر چهار راه، گلدونهای خوشگلی اورده
یه گلدون خوشگل برای روی میز پذیرایی بخرم!» از حجم احساس آمیخته به
حالت التماسی که در صدایم موج میزد، مادر راضی شد و با لبخندی جواب
داد: «برو مادر جون! هر کدوم رو پسندیدی بگیر!» جواب لبریز محبتش، لبخندی
شاد بر صورتم نشاند و با همان شادی از خانه بیرون آمدم و سوار ماشین شدم. هنوز
ماشین حرکت نکرده بود که شروع کردم: «عبدالله! سریعتر بریم که کلی کار داریم.
ً برای ماهی و میگو برو بازار ساحلی.
باید میوه بخریم، ماهی و میگو بخریم. حتما
سبزی پلویی هم باید بخریم. بعدش هم بریم این مغازه بلور فروشی سر چهار راه
میخوام یه گلدون بخرم.» اضطراب صدایم آنقدر مشهود بود که عبدالله خنده اش
گرفته بود. نه تنها صدایم که دغدغه میهمانی امشب، در همه فکر و ذهنم رخنه
کرده بود و وسواس در خرید تک تک میوهها، از ایرادهایی که میگرفتم، پیدا بود.
عبدالله پاکت سیب سرخ و پرتغال و نارنگی و خیار را در صندوق عقب گذاشته
بود که به یاد یک قلم دیگر افتادم و با عجله گفتم: «وای عبدالله! موز یادمون رفت!»
و بدون آنکه منتظر عبدالله شوم، سرآسیمه به سمت میوه فروشی باز گشتم. زیر نور
زرد چراغهای آویخته به سقف میوه فروشی، تشخیص موز خوش رنگ و رسیده
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_چهل_ونهم
#فصل_اول
کمی سخت بود. بالاخره یکی را انتخاب کردم که چشمم به کیوی های چیده شده در طرف دیگر مغازه افتاد و عبد الله که انگار رد
ّ نگاهم را خوانده بود، زیر گوشم زمزمه
کرد: «الهه جان! دیگه صندوق جا نداره!» با دلخوری نگاهش کردم و گفتم: «آخه
همه میوهها نارنجی و قرمزه! کیوی هم کنارش بذاریم قشنگتر میشه!» چشمانش از
تعجب گرد شد و گفت: «الهه! خیار سبزه، موز هم زرده!» و در برابر نگاه ناراضیام
که سنگین به زیر افتاد، رو به مغازه دار کرد و گفت: »آقا! قربون دستت! یه دو کیلو
هم کیوی بده.» هزینه میوهها را حساب کرد و از مغازه خارج شدیم. مقصد بعدی
بازار ساحلی ماهی بود. با یک دنیا وسواس و خوب و بد کردن، ماهی شیر و میگو
هم خریدیم و با خرید سبزی پلویی، اسباب پذیرایی تکمیل شد و بایستی به
سراغ خرید گلدان میرفتیم. در مغازه بلور فروشی، گلدان تزئینی مورد نظرم را هم
خریدم. گلدانی که از بلورهای رنگی ساخته شده و زیر نور، هر تکهاش به یک رنگ
میدرخشید. از مغازه که خارج شدم، نگاهم را به اطراف چرخاندم که عبدالله
پرسید: «دیگه دنبال چی میگردی؟» ابروانم را در هم کشیدم و گفتم: «گلدون
خالی که نمیشه! اینجا گلفروشی کجاس؟» و عبدالله برای اینکه از دستم
خلاص شود، گفت: «الهه جان! گلدون تزئینی که دیگه گل نمیخواد! خودش
قشنگه!» ولی من مصمم به خرید گل تازه بودم که قاطعانه جواب دادم: «ولی با گل
تازه خیلی قشنگتر میشه!» به اصرار من، چند دور زدیم تا یک گل فروشی در چهار
راه بعدی، پیدا کردیم و یک دسته گل نرگس، آخرین خرید من برای میهمانی بود.
به خانه که رسیدیم، مادر از میوههای رنگارنگی که خریده بودیم، خوشحال
شد و در جواب گلایه های شیطنتآمیز عبدالله با گفتن «کار خوبی کردی مادر
جون!» از من حمایت کرد. عبدالله کاپشنش را روی چوب لباسی آویخت و رو به من گفت «حالا خوبه بابات پولداره! پس فردا کمر
ِ شوهر بیچارهات زیر بار خرج
و مخارجت میشکنه!» که به جای من، مادر پاسخش را داد: «مهمون حبیب
خداست! خرجی که برای مهمون بکنی جای دوری نمیره!» عبدالله تن خستهاش
را روی مبل رها کرد و پرسید: «حالا دعوتشون کردی مامان؟» مادر در حالی که
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_پنجاه
#فصل_اول
برای نماز مغرب آماده میشد، جواب داد: «آره، رفتم. ولی هرچی میگفتم قبول
نمیکردن. میگفتن مزاحم نمیشیم. زن عموش خیلی زن خوشرویی بود. منم
گفتم پسرم رفته ماهی بخره، اگه تشریف نیارید ناراحت میشیم. دیگه اینجوری
که گفتم بنده خدا قبول کرد.» گلدان را از جعبه خارج کردم و دسته گل نرگس را به
همراه مقداری آب، در تنهی بلورینش جا دادم. همه جای خانه بوی تمیزی میداد
ً در نبود من و عبدالله، مادر زحمتش را کشیده بود و حالا در میان پردههای
زیبا و چشمنوازش، به انتظار آمدن میهمانان نشسته بود.
نما
*#جان_شیعه_اهل_سنت*
*#قسمت_پنجاه_ویکم*
*#فصل_اول*
... عموجواد وارد بحث تجارت شدند و عبدالله و آقای عادلی هم مثل همیشه با هم گرم
گرفتند، ولی صحبت در حلقه من و مادر و مریم خانم بیش از همه گل انداخته که
به لطف پروردگارم و در فضای آرام میهمانی که آ کنده از عطر گلهای نرگس شده
بود، همهی اضطرابم رخت بسته و رفته بود.
ساعتی که گذشت، سفره شام پهن شد و با به میان آمدن پای برکت خداوند،
جمع میهمانی گرمتر و صمیمیتر هم شد. مریم خانم مدام از کدبانویی مادر و
سفره آرایی من میگفت و مرتب تشکر میکرد. عمو جواد هم که به گفته خودش
هیچ گاه از میگو خوشش نمیآمد، با طعم عالی دست پخت مادر با این غذای
دریایی آشتی کرده بود و از همسرش میخواست تا دستور طبخش را از مادر بگیرد.
برایم جالب بود دو خانواده ای که هرگز یکدیگر را ندیده بودند، از دو شهر مختلف و
حتی از دو مذهب متفاوت، این چنین دوستانه دور یک سفره بنشینند و بیآنکه
ذره ای احساس غریبی کنند، با حس خوبی از آرامش و صمیمیت از روزی
پروردگارشان نوش جان کنند و خوش باشند که گویا اعضای یک خانوادهاند!
* * *
از صدای ضعیفی که از بیرون اتاق خواب در گوشم میپیچید، چشمانم را
ِ گشودم. پنجره اتاق باز بود و نسیم خنکی که به همراه درخشش آفتاب صبح،مژده اغاز یه روز
ِ خوب را میداد! طعم خوش میهمانی به
صورتم دست میکشید،
ِ
دیشب با آن همه صفا و صمیمیت، هنوز در مذاق جانم مانده بود که سبک و سر
ِ حال از روی تختخواب بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم که دیدم صدای بیدار باش
من، صدای چرخ خیاطی بوده است. مادر گوشه اتاق نشیمن، پشت چرخ خیاطی
نشسته بود و میان ُ مشتی تکه پارچههای سفید، حاشیه ملحفهها را با ظرافتی
هنرمندانه دوخت میگرفت. نگاهی به ساعت انداختم و با دیدن ساعت نه
صبح، حسابی جا خوردم: «سلام مامان! چرا زودتر بیدارم نکردی؟» از صدای من
تازه متوجه حضورم شد و با لبخندی مهربان جوابم را داد: «سلام مادرجون! آخه
دیشب که تا دوازده داشتی ظرف میشستی و خونه رو مرتب میکردی. گفتم لاقل
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_پنجاه_ودوم
#فصل_اول
صبح بخوابی.» از همدردی اش استفاده کردم و خواستم خودم را برایش لوس کنم
که با لحنی کودکانه شکایت کردم: «تازه بعد از نماز صبح هم انقدر عبدالله سر و
صدا کرد که تا کلی وقت خوابم نبرد.» مادر با قیچی، نخهای اضافی خیاطیاش
را از پارچه برید و گفت: «آخه امروز باید میرفت اداره آموزش و پرورش. دنبال
پروندههاش میگشت.» کنارش نشستم و با نگاهی به اینهمه پارچه سفید،
پرسیدم: «مامان! اینا چیه داری میدوزی؟» به پردههای جدید اتاق پذیرایی اشاره
کرد و گفت: «برای زیر پردهها میدوزم. آخه زیر پرده های قبلی خیلی کهنه شده.
گفتم حالا که پردهها رو عوض کردیم، زیر پردهها رو هم عوض کنیم.» سپس نگاهم
کرد و با مهربانی ادامه داد: «مادر جون! من صبحونه خوردم. تو هم برو بخور. عبدالله
صبح نون گرفته تو سفره اس.» از جا بلند شدم و برای خوردن صبحانه به آشپزخانه
رفتم. نان و پنیر و خرما، صبحانه مورد علاقه ام بود که بیشتر صبحها میخوردم.
ِ اتاق زد.
صبحانه ام را خوردم و مشغول مرتب کردن آشپزخانه شدم که کسی به در زد
به چهارچوب در آشپزخانه رسیدم که دیدم مادر چادرش را سر کرده تا در را باز کند
و با دیدن من با صدایی آهسته گفت: «آقا مجید که صبح موقع نماز رفت سر
کیه؟» و بیآنکه منتظر پاسخی از من بماند، در را گشود و پس از چند ثانیه با مریم
خانم به اتاق بازگشت. از دیدن کسی که انتظارش را نداشتم، حسابی دستپاچه
شدم. دلم میخواست او مرا با لباسهای مرتبتر و سر و وضع آراستهتری ببیند،
ولی دیگر فرصتی نبود که با اکراه از آشپزخانه خارج شدم و سلام کردم. با رویی
خوش جوابم را داد و در برابر عذرخواهیهای مادر به خاطر پهن بودن بساط
خیاطی، لبخندی زد و گفت: «شما ببخشید که من سر صبحی مزاحمتون شدم»
و مادر با گفتن «اختیار دارید! خیلی خوش اومدید!» به من اشاره کرد تا برایشان
چای بریزم و خودش کنار مریم خانم روی مبل نشست. با سینی چای که به اتاق
بازگشتم، دیدم صحبتشان همچنان درمورد میهمانی دیشب است و
ستایشهای مریم خانم و پاسخهای متواضعانه مادر. مقابل مریم خانم خم شدم و
با گفتن «بفرمایید!» سینی چای را با احترام تعارفش کردم که به رویم خندید و
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_پنجاه_وسوم
#فصل_اول
گفت: «قربون دستت عزیزم! بیا بشین کارت دارم» با شنیدن این جمله کاسه
قلبم از اضطراب سرریز شد و سعی کردم پنهانش کنم که سینی خالی را روی میز
گذاشتم و مقابلش نشستم. از نگاه مادر هم میخواندم که کنجکاو و منتظر، چشم
به دهان مریم خانم دوخته تا ببیند چه میگوید و او با لبخندی که همیشه بر
صورتش نقش بسته بود، شروع کرد: «راستش ما به خواست مجید اومدیم بند
ر
عباس تا جای پدر و مادرش که نه، به جای خواهر و برادر بزرگترش باشیم.» سپس گفت «حتما
ً اطلاع دارید که پدر و مادر مجید، به رحمت خدا رفتن
و مادر با گفتن «بله، خدا رحمتشون کنه!» او را وادار کرد تا ادامه دهد:
ُ «خب تا اون موقع که عزیز جون زنده بودن، جای مادرش بودن و بعد از فوت ایشون، جواد غیر عمو مثل برادر بزرگترش بود. حالا روی همون احساس که مجید
به جواد داشت از ما خواست که بیایم اینجا و مزاحم شما بشیم.» از انتظار شنیدن
چیزی که برایش این همه مقدمه چینی میکرد، قلبم سخت به تپش افتاده و او
همچنان با چشمانی آرام و چهرهای خندان میگفت: «إنشاءالله که جسارت ما رو میبخشید ولی
ُ خب سنت اسلامه و ما بزرگترها باید کمک کنیم.» مادر مثل
اینکه متوجه منظور مریم خانم شده باشد، با لبخندی ملیح صحبتهای او را
َ
دنبال میکرد و من که انگار نمیخواستم باور کنم، با دلی که در سینهام پر پر میزد
سر به زیر انداخته و انگشتان سردم را میان دستان لرزانم، فشار میدادم که سرانجام
حرف آخرش را زد: «راستش ما مزاحم شدیم تا الهه خانم رو برای مجید خواستگاری
کنیم.» لحظاتی جز صدای سکوت، چیزی نمیشنیدم که احساس میکردم
گونه هایم آتش گرفته و تمام ذرات بدنم میلرزد. بیآنکه بخواهم تمام صحنه های
دیدار او شبیه کتابیُ پر خاطره مقابل چشمانم ورق میخورد و وجودم را لبریز از
خیالش میکرد که ادامه صحبت مریم خانم، سرم را بالا آورد: «ما میدونیم که شما
اهل سنت هستید و ما شیعه. قبل از اینم که بیایم بندرعباس، جواد خیلی با
مجید تلفنی صحبت کرد. اما نظر مجید یه چیز دیگهاس.» و من همه وجودم
گوش شده بود تا نظر او را با همه وجودم بشنوم: «مجید میگه همه ما مسلمونیم!
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_پنجاه_وچهارم
#فصل_اول
البته من و جواد هم به این معتقدیم که همه مسلمونا مثل برادر میمونن، ولی خب
اختلافات مذهبی رو هم باید در نظر گرفت. حتی دیشب هم تا نصفه شب، مجید
و جواد با هم حرف میزدن. ولی مجید فکراشو کرده و میگه مهم خدا و قبله و قرآنه
که همهمون بهش معتقدیم!» سپس به چشمان مادر نگاه کرد و قاطعانه ادامه داد:
«حاج خانم! مجید تمام عمر روی پای خودش بزرگ شده و به تمام معنا مثل یه مرد
زندگی کرده! وقتی حرفی میزنه، روی حرفش میمونه! یعنی وقتی میگه اختلافات
ً تأثیری نداره!واقعا با
ِ مذهبی تو زندگی با همسرش تأثیری نداره»
مادر با
چمشانی غرق نگرانی، به صورت مریم خانم خیره مانده و کلامی حرف نمیزد. اما
ِ بار احساس، کمر خم کرده و بیرمق به زیر افتاده بود که مریم خانم به
نگاه من زیر
نگاه ثابت مادر، لبخند مهربانی زد و گفت: «البته از خدا پنهون نیس، از شما چه
پنهون، از دیشب که ما اومدیم و شما رو دیدیم، به این وصلت هزار بار مشتاقتر از قبل شدیم بخصوص دختر نازنین تون که دل منو
بُرده!» و با شیطنتی محبتآمیز
ادامه داد: «حیف که پسر خودم کوچیکه! وگرنه به جای مجید، الهه جون رو برای
پسر خودم خواستگاری میکردم!» از حرفش لبخند کمرنگی بر لبان مادر نشست و در برابر چشمان
ُ پر از تردیدش، مریم خانم برای معرفی هر چه بیشتر آقای عادلی
ادامه داد: «حاج خانم! من هر چی از مجید بگم، خب شاید فکر کنید من فامیلش
هستم. ولی شاید تو این چند ماهی که اینجا بوده تا یه حدودی باهاش آشنا شده باشین
باشین. شاید سا کت و کم حرف باشه، ولی مرد کار و زندگیه! خب از یه سالگی
پیش عزیز بود، ولی همین که از آب و گل در اومد، کسی که مواظبش نبود، هیچ،
تازه مرد خونه عزیز هم بود و همه جوره هوای عزیز رو داشت. بعدش هم که عزیز
عمرش رو داد به شما، شد مرد زندگی خودش! نمیگم خیلی اهل مستحبات و
نماز شب و ختم قرآنه، نه! ولی رو سرش قسم میخورم، چون از بچگی یاد گرفته به حرام خدا
ِ خدا حتی نزدیک هم نشه!» مادر که تازه از لاک سکوتش در آمده بود، به
نشانه تأیید صحبتهای مریم خانم، سر تکان داد و گفت: «حق با شماس! این
چند ماهه ما از آقا مجید غیر از سر به زیری و آقایی هیچ چی ندیدیم.» و باز ساکت
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_پنجاه_پنجم
#فصل_اول
شد تا مریم خانم ادامه دهد: «از نظر مالی هم شاید وضع آنچنانی نداشته باشه، ولی
تا دلتون بخواد اهل کاره. وقتی لیسانسش رو گرفت، تو تهران تو یه شرکت کار
میکرد که خب کفاف خرج زندگی خودش و عزیز رو میداد. بعد از فوت عزیز هم
با پولی که جمع کرده بود، تونست یه جایی رو تو تهران اجاره کنه. بعد هم با همون
پول اومد اینجا خدمت شما. الان سرمایه چندانی نداره، مگه همین پساندازی که این مدت کنار گذاشته ولی
ُ خب خدا بزرگه. إنشاءالله به زندگی شون برکت
میده.» که مادر لبخندی زد و با فروتنی پاسخ داد: «این حرفا چیه مریم خانم! خدا
روزی رسونه! خدا هیچ بندهای رو بدون روزی نمیذاره! ولی... راستش من
غافلگیر شدم. ا
*#جان_شیعه_اهل_سنت*
*#قسمت_پنجاه_ششم*
#فصل_اول
لحظاتی هر دو سا کت به نقطه ای نامعلوم خیره بودیم تا سرانجام این سکوت را مادر شکست «اصلا
ً فکر نمیکردم به تو نظری داشته باشه!» نگاهش کردم و دیدم
با نگاهی مات به دیوار روبرویش خیره مانده و پلکی هم نمیزند. در جواب
جمله ِ ای که حرف دل خودم بود، هیچ نگفتم که مادر به چشمانم خیره شد و
پرسید: «تو خودت چیزی حس کرده بودی؟!!!» در مقابل سؤال صادقانه مادر چه
میتوانستم بگویم؟ من از روزی که او به این خانه قدم گذاشت، پای دلم را در
ساحل نمنا ک احساسش به آب زدم و تا امروز بارها در برابر امواج سهمگین
احساسی مبهم، مقاومت کرده بودم تا عنان دلم را به دست شیطان ندهم! بارها
ندای نگاهش تا پشت خانه قلبم آمد و من برای رضای خدا، درهای خانه را بستم!
بارها نغمه نفسهایش را از پشت پنجرههای جانم شنیدم و به نیت خشنودی
پروردگار، پردههای دلم را کشیدم تا حتی نگاهم به نگاهش نیفتد! هرچند در این
مدت، قلبم خالی از لغزش نبود و گاهی بیاختیار به تماشای خیالش مینشستم،
اما خدا شاهد بود که هرگز نگاهش آنقدر بیحیا نبود که در آیینه چشمانش نقشی
ِی ببرم که سکوتم طولانی شد و مادر جواب
سؤال خودش را داد: «اگه نظر منو بخوای، همین نجابتی که این مدت به خرج داده
کافیه تا این آدم رو بشناسی!» در برابر پاسخ عارفانه مادر، تنها نگاهش کردم که به
رویم لبخندی مادرانه زد و گفت : «حالا چرا انقدر رنگت پریده؟» و شاید اوج
پریشانیام را احساس کرد که از جایش بلند شد و به سمتم آمد. خم شد و
شانههایم را در آغوش کشید و همزمان زیر گوشم زمزمه کرد: «عزیز دل مادر! مادر
قربونت بشه! به خدا توکل کن! از خدا بخواه کمکت کنه!» با شنیدن این کلمات
ِ لبریز مهر و محبت، هر آنچه در این مدت بر دلم مانده بود، شبیه شبنمی شیرین
پای چشمانم نشست. تنها خدا میدانست که در این مدت چه لحظات سختی
ِ خانه دلم را هر روز به بهانه هایی
را گذرانده بودم؛ از احساسات مبهمی که
ُ راز معنی و خالی از حرف او، تا صدای لبریز از احساس
میکردند، تا جام سرریز نگاههای پر
احساس و غریبه او و حتی دل خودم که گاهی با من غریبه میشد و حالا معنی و
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_پنجاه_وهفتم
#فصل_اول
مفهوم همه را با تمام وجودم احساس میکردم! حق داشتم این کوله بار سنگین
احساس را که تا امروز روی شانههای نحیف دلم تحمل کرده بودم، اینجا و در
آغوش بینظیر مادرم بر دامنش بگذارم! هرچند حالا بار سنگینتری بر دلم نشسته
و آن هم نگرانی از سرنوشتی بود که میخواست با مردی شیعه پیوند پیدا کند،
کسی که بارها آرزوی هدایتش به مذهب اهل تسنن را در دلم پرورانده و حالا به
خواستگاری ام آمده بود. او برایم مثل هر کس دیگر نبود که به سادگی
خواستگاریاش را نادیده بگیرم، بیتفاوت از کنار نگاههای سرشار از احساسش
عبور کنم و تنها به بهانه تفاوتهای مذهبی، حضورش را از زندگیام محو کنم!
بعد از صرف شام فرصت خوبی بود تا مادر ماجرای صبح را برای پدر و
عبدالله شرح دهد. هر چه قلب من از تصور واکنش پدر، غرق در اضطراب بود،
مادر برای طرح این خواستگار جدید، که هنوز نیامده دلش را برده بود اشتیاق
داشت. خودم را به شستن ظرفهای شام مشغول کرده بودم که مادر شروع کرد:
«عبدالرحمن! امروز مریم خانم اومده بود اینجا.» پدر منظور مادر از «مریم خانم»
را متوجه نشد که عبدالله پرسید: «زن عموی مجید رو میگی؟» و چون تأیید مادر
را دید، با تعجب سؤال بعدیاش را پرسید : «چی کار داشت؟» و مادر پاسخ
داد: «اومده بود الهه رو خواستگاری کنه!» پاسخ مادر آنقدر صریح و قاطع بود،
که عبد الله را در ُ بهتی عمیق فرو برد و پدر حیرت زده پرسید: «برای کی؟» مادر
لحظاتی مکث کرد و تنها به گفتن «برای مجید!» اکتفا کرد. احساس کردم برای
یک لحظه گوشم هیچ صدایی نشنید و شاید نمیخواست عکس العمل پدر را
بشنود. از بار نگاه سنگینی که به سمتم خیره مانده بود، سرم را چرخاندم و دیدم
عبدالله با چشمانی که در هاله ای از ابهام گم شده، تنها نگاهم میکند و صورت
پدر زیر سایهای از اخم به زیر افتاده است که مادر در برابر این سکوت سنگین
ً
ادامه داد: «میگفت اصلا بخاطر همین اومدن بندر مجید ازشون خواسته بیان
اینجا تا براش بزرگتری کنن. منم گفتم باید با باباش حرف بزنم.» پدر با صدایی
گرفته سؤال کرد: «مگه نمیدونست ما سنی هستیم؟» و مادر بلافاصله جواب داد:
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_پنجاه_وهشتم
#فصل_اول
«چرا، میدونست! ولی گفت مجید میگه همه مسلمونیم و به بقیه چیزها کاری
نداریم!» از شنیدن این جواب قاطعانه، پدر برآشفت و با لحنی عصبی اعتراض
کرد: «الان اینجوری میگه! پس فردا که آتیشش خوابید، میخواد زندگی رو به الهه
زهر کنه! هان؟» مادر صورت در هم کشید و با دلخوری جواب داد:
«عبدالرحمن!
ِ شیعه و سنی میشناسیم که با هم وصلت
ما تو این شهر این همه دختر و پسر
ً کردن و خوب و خوش دارن زندگی میکنن! این چه حرفیه که میزنی؟» پدر پایش
را دراز کرد و با لحنی لبریز تردید پاسخ داد: «بله! ولی به شرطی که قول بدن واقعا
همدیگه رو اذیت نکنن!» و حالا فرصت خوبی برای راضی کردن پدر بود که مادر
لبخندی زد و با زیرکی زنانهاش آغاز کرد: «مریم خانم میگفت قبل از اینکه بیان
بندر خیلی با مجید صحبت کردن! ولی مجید فکراشو کرده و همه شرایط رو قبول
داره!» و با صدایی آهسته و لحنی مهربانتر ادامه داد : «بالاخره این جوون چهار
پنج ماهه که تو این خونه رفت و آمد داره! خودمون دیدیم که چه پسر نجیب و
سر به راهیه! من که مادر الهه بودم یه بار یه نگاه بد از این پسر ندیدم! بالاخره با هم
ِ یه سفره نشستیم، با هم غذا خوردیم، ولی من یه بار ندیدم که به الهه چشم
داشته باشه
بخدا واسه من همین کافیه که رو سر این جوون قسم بخورم»
داشتم عبدالله هم در تأیید حرف مادر چیزی بگوید، اما انگار شیشه سکوتش به
این سادگیها شکستنی نبود. سرش را پایین انداخته و با سرانگشتش گلهای
فرش را به بازی گرفته بود. ظرفها تمام شده و باز خودم را به هر کاری مشغول
میکردم تا نخواهم از آشپزخانه بیرون بروم که پدر صدایم کرد: «الهه! بیا اینجا
ببینم.» شنیدن این جمله آن هم با لحن قاطع و آمیخته به ناراحتی پدر، کافی
بود که تپش قلبم را تندتر کند. با قدم هایی کوتاه از آشپزخانه خارج شدم و در
پاشنه در ایستادم که پدر با دست اشاره کرد تا بنشینم. همین که نشستم، عبدالله
سرش را بالا آورد و نگاهم کرد و نگاهش به قدری سنگین بود که نتوانستم تحمل
کنم و اینبار من سرم را پایین انداختم. پدر پایش را جمع کرد و پرسید: «خودت
چی میگی؟» شرم و حیای دخترانهام با ترسی که همیشه از پدر در دل داشتم،
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_پنجاه_ونهم
#فصل_اول
به هم امیخته و بر دهانم
ُ مهر خاموشی زده بود که مادر گفت: «خب مادر جون
نظرت رو بگو!» سرم را بالا آوردم. نگاه ناراحت پدر به انتظار پاسخ، به صورت گل انداخته ام خیره ماند و نگاه پر
ُ از حرف عبدالله بیشتر آزارم میداد که سرم را کج
کردم و با صدایی گرفته که انگار از پس سالها انتظار برای آمدن چنین روزی بر
ُ اگر چه جوابم
میآمد، پاسخ دادم: «نمیدونم... خب نمیدونم چی بگم»
ِ دخترانه در هنگام آمدن خواستگار بود، اما حقیقتی شبیه همه پاسخهای پر ناز عاری از هر آلایشی بود
ُ
سالها بود که منتظر آمدن چنین روزی بودم تا کسی به
طلبم بیاید که دیدن صورتش، شنیدن صدایش و حتی حس حضورش مایهی
آرامش وجودم باشد و حالا رؤیای آرزویم تعبیر شده و او آمده بود! همانگونه که من
میخواستم، ولی اینجای تقدیر را نخوانده بودم که آرزویم با یک جوان شیعه در
حقیقت نقش ببندد و این همان چیزی بود که زبانم را بند آورده و نفسم را به شماره
انداخته بود. عبدالله نفس عمیقی کشید و مثل اینکه اوج سرگردانیام را فهمیده
باشد، بالاخره سکوتش را شکست: «فکر کنم الهه میخواد بیشتر فکر کنه.» ولی
مادر دلش میخواست هر چه زودتر مقدمات خوشبختی تنها دخترش را فراهم
کند که با شیرین زبانی پیشنهاد داد: «من میگم حالا اجازه بدیم اینا یه جلسه بیان.
صحبتهامون رو بکنیم، تا بعد ببینیم خدا چی میخواد!» پدر بیآنکه چیزی
بگوید، کنترل را برداشت و تلویزیون را روشن کرد و این به معنای رضایتش به حرف
مادر بود که عبدالله فکری کرد و رو به مادر گفت: «مامان نمیخوای یه مشورتی هم
با ابراهیم و محمد بکنی؟» که مادر سری جنباند و گفت: «آخه مادر جون هنوز
که چیزی معلوم نیس. بذار حالا یه جلسه با هم صحبت کنیم، تا ببینیم چی
میشه.» و با این حرف مادر، این بحث سخت و سنگین تمام شد و بالاخره نفسم
بالا آمد که از جا بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم. وارد اتاق شدم و خواستم روی
تختم دراز بکشم که عبدالله صدایم کرد: «الهه!» برگشتم و دیدم در چهارچوب
ِ اتاق ایستاده و نگاهش همچنان سرد و سنگین است. لب تختم نشستم و
در
او بیمقدمه پرسید: «چرا به من چیزی نگفتی؟» نگاهش کردم و با صدایی که
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_شصت
#فصل_اول
از عمق صداقتم بر میآمد، جواب دادم: «به خدا من از چیزی خبر نداشتم.» قدم
به اتاق گذاشت و همچنانکه به سمتم میآمد، با لحنی گرفته بازخواستم کرد:
«یعنی تو از نگاهش هیچی حس نمیکردی؟» و آفتاب نگاه نجیبش با همان پرده
حیای همیشگی در برابر چشمانم درخشید تا صادقانه شهادت بدهم: «خودش
نیس، ولی خداش هست! هیچ وقت تو نگاهش هیچی ندیدم!» و شاید لحنم
به قدری صادقانه بود که بالاخره حصار سرد رفتارش شکست، کنارم نشست و
زیر لب زمزمه کرد: «من بهش خیلی نزدیک بودم، هر روز میدیدمش، ولی هیچ
وقت فکرش هم نمیکردم!» سپس نگاهش را به ع
م خواند که به تلافی سخن تلخ پدر، جواب آقای عادلی را به
لبخندی صمیمانه داد: «مجید جان! همین عقیده ای که داری، خیال منو به
عنوان برادر راحت کرد!» و مادر برای تغییر فضا، لبخندی زد و با گفتن «بفرمایید!
چیز قابل داری نیس!» از میهمانان پذیرایی کرد. مریم خانم از پذیرایی مادر
با خوشرویی تشکر کرد و در عوض پیشنهاد داد: «حاج خانم اگه اجازه میدید،
مجید و الهه خانم با هم صحبت کنن!» مادر برای کسب تکلیف نگاهی به پدر
انداخت و پدر با سکوتش، رضایتش را اعلام کرد. با اشاره مادر از جا بلند شدم
و به همراه هم به حیاط رفتیم و پس از چند لحظه، آقای عادلی و مریم خانم هم
آمدند. مادر تعارف کرد تا روی تخت مفروش کنار حیاط نشستیم و خودش به
بهانه نشان دادن نخلها، مریم خانم را به گوشهای دیگر از حیاط برد تا ما راحتر
صحبت کنیم. با اینکه فاصله مان از هم زیاد بود، ولی حس حضورمان آنقدر
بر دلمان سنگینی میکرد که هر دو ساکت سر به زیر انداخته و تنها طنین تپش
قلبهایمان را میشنیدیم، ولی همین اولین تجربه با هم بودن، آنچنان شیرین و
لبریز آرامش بود که یقین کردم او همان کسی است که آن شب در میان گریه های
نماز مغرب، از خدا خواسته بودم، گرچه شیعه بودنش همچون تابش تیز آفتاب
صبح، رؤیای خوش سحرگاهیام را میدرید و ته دلم را میلرزاند و باز به خیال
هدایتش به مذهب اهل تسنن قرار میگرفتم. هر چند با پیوند عمیق و مستحکمی
که به اعتبار مسلمان بودن بین قلبهایمان وجود داشت، در بستر همین دو
مذهب متفاوت هم رؤیای خوش زندگی دست یافتنی بود. نغمه نفسهایمان
در پژواک پرواز شاخههای نخل ها در دامن باد میپیچید و سکوتمان را پر میکرد
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_شصت_وچهارم
#فصل_اول
که او با صدایی آرام و لحنی لبریز حیا شروع کرد: «من به پدرتون، خونواده تون و
حتی خودتون حق میدم که بابت این اختلاف مذهبی نگران باشید. ولی من
بهتون اطمینان میدم که این موضوع هیچ وقت بین من و شما فاصله نندازه!»
صدایش به آرامش لحظات صحبت کردن با پدر نبود و زیر ضرب سر انگشت
احساسش میلرزید. من هیچ نگفتم و او همچنانکه سرش پایین بود، ادامه داد:
«بعد از رضایت خدا، آرامش زندگی برای من مهمترین چیزه. برای همین، همه
تلاشم رو میکنم و از خدا هم میخوام که کمکم کنه تا بتونم اسباب آرامش شما
رو فراهم کنم.» سپس لبخندی زد و با لحنی متواضعانه از خودش گفت: «من
سرمایه ای ندارم. همه دارایی من همین پولی هستش که باهاش این خونه رو اجاره
کردم و پسانداز این مدت که برای خرج مراسم کنار گذاشتم. حقوق پالایشگاه
هم به لطف خدا، کفاف یه زندگی ساده رو میده.» سپس زیر چشمی نیم نگاهی
به صورتم انداخت، البته نه به حدی که نگاهش در چشمانم جا خوش کند و
بلافاصله سر به زیر انداخت و زیر لب زمزمه کرد: «به هر حال شما تو خونه پدرتون خیلی راحت زندگی میکردید...» که از پس پرده سکوت بیرون آمدم و به اشاره ای
قدرتمند، کلا مش را شکستم: «روزی دست خداست!» وکلام قاطعانه ام که شاید
انتظارش را نداشت، سرش را بالا آورد و نگاهش را به نقطهای نامعلوم خیره کرد
من با آرامشی مؤمنانه ادامه دادم: «من از مادرم یاد گرفتم که توکلم به خدا باشه!»
شاید همراهی صادقانه ام به قدری به دلش نشست که نگرانی چشمانش به ساحل
آرامش رسید و لبخندی کمرنگ صورتش را پوشاند.
به اتاق که بازگشتیم، بحث جمع مردها، حول کسب و کار و اوضاع بازار
میچرخید که با ورود ما، صحبتشان خاتمه یافت و مادر دوباره مشغول پذیرایی از
میهمانان شد که عمو جواد رو به پدر کرد: «حاج آقا! بنده به خاطر کارم باید امشب بر گردم تهران
ُ خب میدونید راه دوره و برای ما این رفت و آمد یه کم مشکله.»
پدر که متوجه منظور عمو جواد شده بود، دستی به محاسن کوتاهش کشید و با
لحنی ملا یم پاسخ داد: «ما راضی به زحمت شما نیستیم. ولی باید با برادرهاش
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_شصت_وپنجم
#فصل_اول
هم صحبت کنم. شما تشریف ببرید ما خبرتون میکنیم.» و با این جمله پدر،
ختم جلسه اعلام شد.
* * *
وقتی محمد خبر را از زبان مادر شنید، خندهای بلند سر داد و در میان خنده
با صدایی بریده گفت: «انقدر مامان این پسره رو دعوت کرد و بهش شام و نهار
داد که بیچاره نمکگیر شد!» ابراهیم پوزخندی زد و با حالتی عصبی رو به مادر
کرد: «گفتم این پسره رو این همه حلوا حلواش نکنین! انقدر ناز به نازش گذاشتین
روش زیاد شد!» که این حرفش، اعتراض شدید لعیا را برانگیخت: «حالا هر کی
میومد خواستگاری عیب نداشت! اونوقت این بنده خدا روش زیاد شده!» و
ابراهیم با عصبانیت پاسخ داد: «ببینم این از تهران اومده اینجا کار کنه یا چشم
چرونی؟!!!» از حرف تندش، قلبم شکست که مادر اخم کرد و تشر زد: «ابراهیم!
تو خودت باهاش چند بار سر ِ یه سفره نشستی، یه بار د
*#جان_شیعه_اهل_سنت*
*#قسمت_شصت_ویکم*
#فصل_اول
ُ پر جذبه ایستاده ام که از پیمودنش ترسی شیرین در دلم میدوید و دلم آنچنان
به پشتیبانی خدای خودم گرم بود که ایمان داشتم در انتهای این مسیر سخت،
آسمانی نورانی انتظارم را میکشد. آینده روشنی که آرزوی قلبی ام را برآورده خواهد
کرد! آینده ای که این جوان شیعه را به یاری خدا و با همراهی من، به سوی مذهب
اهل تسنن متمایل میکند و این همان اطمینانی بود که عبدالله از من طلب
میکرد!
* * *
گلهای سفید مریم در کنار شاخههای سرخ و صورتی سنبل که به همراه چند
ِ گل لیلیوم عطری در دل سبدی حصیری نشسته بود، رایحه خوشی را در فضای
آشپزخانه پراکنده کرده و از پریشانیذام میکاست که مادر در چهارچوب در ظاهر
شد و با صدایی آهسته گفت: «الهه جان! چایی رو بیار!» فنجان ها را از قبل در
سینی چیده و ظرف رطب را هم کنار سینی گذاشته بودم و قوری چای هم روی
سماور، آماده پذیرایی از میهمانان بود. دستانم را که در آستین قرمز لباسم پوشیده
بود، از زیر چادر زرشکی رنگم بیرون آورده و سینی چای را برداشتم و با گفتن
«بسم الله !» قدم به اتاق پذیرایی گذاشتم. با صدایی که میخواستم با پوششی از
متانت، لرزشش را پنهان کنم، سلام کردم که آقای عادلی و عمو جواد و مریم خانم
به احترامم از جا بلند شدند و به گرمی پاسخم را دادند. برای اولین بار بود که پس از
فاش شدن احساسش، نگاهمان در چشمان یکدیگر مینشست، هرچند همچون
همیشه کوتاه بود و او با لبخندی که حتی در چشمانش میدرخشید، سرش را
به زیر انداخت. حالا خوب میتوانستم معنای این نگاههای دریایی را در ساحل
چشمانش بفهمم و چه نگاه متلا طمی بود که دلم را لرزاند! کت و شلوار نوک
مدادی رنگی پوشیده بود که در کنار پیراهن سپیدش، جلوه خاصی به صورتش
میبخشید. سینی چای را که مقابلش گرفتم، بیآنکه نگاهم کند، با تشکری گرم
و کوتاه، فنجان چای را برداشت و دیدم انگشتانش نرم و آهسته میلرزد. میهمانان
طوری نشسته بودند که جای من در کنار مریم خانم قرار میگرفت. کنارش که
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_شصت_ودوم
#فصل_اول
نشستم، با مهربانی نگاهم کرد و با خنده ای شیرین حالم را پرسید: «حالت
خوبه عزیزم؟» و من با لبخندی ملایم به تشکری کوتاه جوابش را دادم و نگاهم
را به گلهای سفید نشسته در فرش سرخ اتاق دوختم که پدر با لحنی قاطع عمو
جواد را مخاطب قرار داد: «آقا جواد! حتما میدونید که ما سنی هستیم من خودم
ترجیح میدادم که دامادم هم اهل سنت باشه، چون اعتقادم اینه که اینطوری با
ُ هم راحتتر رندگی میکنن حالا شما این خواستگاری رو مطرح کردید
ولی خب
و ما هم به احترام شما قبول کردیم.» از لحن سرد و سنگین پدر، کاسه دلم ترک
برداشت و احساسم فرو ریخت که عمو جواد لبخندی زد و با متانت جواب داد:
«حاج آقا! بنده هم حرف شما رو قبول دارم. قبل از اینم که مزاحم شما بشیم،
خیلی با مجید صحبت کردم. ولی مجید نظرش با ما فرق میکنه.» که پدر به میان
حرفش آمد و روی سخنش را به سمت آقای عادلی گرداند: «خب نظر شما چیه
آقا مجید؟» بی اراده نگاهم به صورتش افتاد که زیر پرده ای از نجابت، با چشمانی
لبریز از آرامش به پدر نگاه میکرد. در برابر سؤال بیمقدمه پدر، به اندازه یک نفس
عمیق سا کت ماند و بعد با صدایی که از اعماق قلبش بر میآمد، شروع کرد:
«حاج آقا! من اعتقاد دارم شیعه و سنی برادرن. ما همهمون مسلمونیم. همهمون به
خدا ایمان داریم، به پیامبری حضرت محمد"ص" اعتقاد داریم، کتاب همهمون قرآنه
و همهمون رو به یه قبله نماز میخونیم. برای همین فکر میکنم که شیعه و سنی
میتونن خیلی راحت با هم زندگی کنن، همونطور که تو این چند ماه شما برای من
مثل پدرم بودید. خدا شاهده که وقتی من سر سفره شما بودم، احساس میکردم
کنار خونواده خودم هستم.» پدر صورت در هم کشید و با حالت به نسبت خشنی
پرسید: «یعنی پس فردا از دختر من ایراد نمیگیری که چرا اینجوری نماز میخونی
یا چرا اینجوری وضو میگیری؟!!!» لحن تند پدر، صورت عمو جواد را در هاله ای
از ناراحتی فرو برد، خنده را روی صورت مریم خانم خشکاند و نگاه ملامت بار
مادر را برایش خرید که آقای عادلی سینه سپر کرد و مردانه ضمانت داد: «حاج
آقا! من به شما قول میدم تا لحظه ای که زنده هستم، هیچ وقت بخاطر اختلافات
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_شصت_وسوم
#فصل_اول
مذهبی دختر خانم شما رو ناراحت نکنم! ایشون برای انجام اعمال مذهبی شون
آزادی کامل دارن، همونطوری که هر مسلمونی این حق رو داره!» لحنش آنچنان با
صراحت و صداقت بود که پدر دیگر هیچ نگفت و برای چند لحظه همه ساکت
شدند. از آهنگ صدایش، احساس امنیت عجیبی کردم، امنیتی که هیچ گاه در
کنار هیچ یک از خواستگارانم تجربه نکرده بودم و شاید عبدالله احساس رضایتم
را از آرامش چشمان
*#جان_شیعه_اهل_سنت*
*#قسمت_شصت_وششم*
#فصل_اول
عنوان برادر راضیام!» جواب محمد در عین سادگی آنچنان دندانشکن بود که
زبان ابراهیم را بست و عطیه با لبخندی پشت حرف شوهرش را گرفت: «من که
چند بار دیدمش، به نظرم خیلی آدم خوبی میاد!» و لعیا هم تأیید کرد: «به نظر منم
پسر خوبیه! تازه من خودم دوران دبیرستان یه دوست داشتم که با یه پسر شیعه
ازدواج کرد. الان هم با دو تا بچه دارن خوب و خوش زندگی میکنن! یه بارم نشده
که بشنوم مشکلی داشته باشن.» ابراهیم که در برابر حجم سنگین انتقادات کم
آورده بود، قیافه حق به جانبی گرفت و با صدایی گرفته از خودش دفاع کرد: «من
میگم بین این همه خواستگار خوب و مایه دار که مثل خودمون سنی هستن، چرا
انگشت گذاشتین رو این پسر شیعه؟» و این گلایه ابراهیم، بالاخره حرف گلوگیر
پدر را به زبانش آورد: «به خدا منم دلم از همین میسوزه!» که مادر بلافاصله جواب
داد: «عبدالرحمن! ابراهیم جوونه، یه چیزی میگه! شما چرا؟ شما که ریش سفید کردی چرا این حرفو میزنی؟هر کسی یه
کُفوی داره! قسمت هر کی از اول رو هر
پیشونیش نوشته شده! اگرم این وصلت سر بگیره، قسمت بوده!» که در اتاق باز
شد و عبدالله آمد و با ورودش، ابراهیم دوباره شروع به نیش زدن کرد: «آقا معلم!
تو که رفیق گرمابه و گلستونش بودی چرا نفهمیدی چی تو سرشه؟» عبدالله که از
سؤال بیمقدمه ابراهیم جا خورده بود، با تعجب پرسید: «کی رو میگی؟» و ابراهیم
طعنه زد: «این شازده دوماد رو میگم!» عبدالله به آرامی خندید و گفت: «خود الهه
ِ هم نفهمیده بود، چه برسه به من!» و ابراهیم با گفتن «آخی! چه پسر سر به زیری!!!خب مامان ما دیگه زحمت کم میکنیم »
ُ
سپس نگاهی به من کرد و با لحن تلخی کنایه زد: «علف هم که به
دهن بزی شیرین اومده! مبارک باشه!» و با اشارهی دست، لعیا را هم بلند کرد و در
حالی که دست ساجده را میکشید، خداحافظی کردند و رفتند. با رفتن ابراهیم،
گفتگوها خاتمه یافت و محمد و عطیه هم رفتند. مادر خسته و کلافه از مجادلهای
که با ابراهیم کرده بود، روی کاناپه دراز کشید و در حالی که سر شکمش را فشار
میداد، ناله زد: «نمیدونم چرا یه دفعه انقدر دلم درد گرفت!» پدر بی ِ توجه به شکوه
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_شصت_وهفتم
#فصل_اول
مادر، تلویزیون را روشن کرد و به تماشای اخبار ساعت چهار بعدازظهر نشست،
اما من نگران حالش، کنار کاناپه روی زمین نشستم و گفتم: «حتما از حرفهای
ابراهیم عصبی شدی.» و عبدالله به سمتمان آمد و گفت: «ابراهیم همینجوریه!
ُ» سپس به صورت مادر خندید و ادامه داد:
ً «دوست داره ایراد بگیره و غر بزنه
کلا»
«مامان! غصه نخور! اگه خدا امری رو مقدر کنه، احدی نمیتونه مانعش بشه!» از
فرصت استفاده کردم و تا عبدالله با حرفهایش مادر را آرام میکرد، به آشپزخانه
رفتم تا برای مادر شربت عرق نعنا درست کنم، بلکه دردش آرام بگیرد. لیوان را که
ِ به دستش دادم، هنوز داشت گله حرفهای نامربوط ابراهیم را به عبدالله میکرد.
از یادآوری حرفهای تلخ و تند ابراهیم، دلم گرفت و سا کت در خودم فرو رفتم
که عبدالله صدایم زد: «الهه جان! میخوام برای شا گرد اول کلاس جایزه بخرم. تو
خوش سلیقهای، میای با هم بریم کمکم کنی؟» بحثهای طولانی و ناخوشایند
بعدازظهر، حسابی رمقم را کشیده بود، با این حال دلم نیامد درخواستش را
ُ رد کنم
نگاهی به مادر انداختم که نگرانیام را فهمید و با لبخندی پر از محبت گفت : «
خوبه! خیالت راحت باشه، برو!» با شنیدن پاسخ مادر، از جا برخاسته و آماده رفتن
شدم.
ِ منتهی به ساحل کج کرد.
ِ خیابان که رسیدیم، راهش را به سمت مسیر
به سر
با تعجب پرسیدم: «مگه نمیخوای هدیه بخری؟» سرش را به نشانه تأیید تکان
داد و با لبخندی مهربان گفت: «چرا! ولی حالا عجله ای نیس! راستش اینجوری
گفتم که با هم بیایم بیرون، باهات حرف بزنم! حالا موقع برگشت میریم یه چیزی
میخریم.» میدانستم که میخواهد در مورد آقای عادلی و تصمیمی که باید در
موردش بگیرم، صحبت کند، اما در سکوت قدم میزد و هیچ نمیگفت. شاید
نمیدانست از کجا شروع کند و من هم نمیخواستم شروع کنم تا مبادا از آهنگ
صدایم به تعلق خاطری که در دلم شکوفه زده بود، پی ببرد. در انتهای مسیر، آبی
ِ خلیج فارس نمایان شد و با بلند شدن بوی آشنای دریا، عبدالله هم
مایل به سبز
شروع کرد: «الهه! فکراتو کردی؟» و چون سکوتم را دید، خندید و گفت: «دیگه
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_شصت_وهشتم
#فصل_اول
واسه من ناز نکن! ما که با هم رودرواسی نداریم! با من راحت حرف بزن!» از حرفش
من هم خندیدم ولی باز هم چیزی نگفتم. با نگاه عمیقش به روبرو، جایی که
دریا خودش را روی ساحل میکشید، خیره شد و ادامه داد: «الهه جان! مجید
پسر خیلی خوبیه! من خودم قبولش دارم! تو ا
ین چند ماهه جز خوبی و نجابت
ِ چیزی ازش ندیدم! مرد آروم و صبوریه! اهل کار و زندگیه!» هر چه عبدالله بر زبان
میآورد، برای من حقیقتی بود که با تمام وجود احساس کرده بودم، هرچند شنیدن
دوباره این نغمه گوشنواز، برایم لذت بخش بود و سا کت سر به زیر انداخته بودم
تا باز هم برایم بگوید: «الهه! وقتی اون روز تو خواستگاری داشت با بابا حرف
میزد، من از چشماش میخوندم که مرد و مردونه پای تو میمونه!» از شنیدن کلام
آخرش، غروری شیرین در دلم دوید و صورتم را به لبخندی فاتحانه باز کرد که
ِ با دست اشاره کرد تا روی نیمکت کنار ساحل بنشینم. کنار هم نشستیم و او
با لحنی برادرانه ادامه داد: «اینا رو گفتم که بدونی من به مجید ایمان دارم! ولی
ِ اینا هیچ کدوم دلیل نمیشه که تو یه سری از مسائل رو نادیده بگیری!» و در برابر
نگاه پرسشگرم، با حالتی منطقی آغاز کرد: «الهه! منم قبول دارم که اونم مثل ما
مسلمونه! منم میدونم خیلی از مصیبتهایی که الان داره کشورهای اسلامی رو
تضعیف میکنه، از تفرقه ریشه میگیره! منم میدونم که رمز عزت امت اسلامی،
اتحاده! اما دلم میخواد تو هم یه چیزایی رو خوب بدونی! تو باید بدونی که اون
مثل تو نماز نمیخونه! مثل تو وضو نمیگیره! شاید یه روز به یه مناسبتی لباس
مشکی بپوشه و بخواد عزاداری کنه، یه روز هم جشن بگیره! شاید یه روز بخواد
کلی هزینه کنه تا بره زیارت و بخواد تو هم باهاش بری و هزار تا مسئله ریز و درشت
دیگه که اگه از قبل خودتو آماده نکرده باشی، خیلی اذیت میشی!» همچنانکه
با نوک پایم ماسه های لطیف ساحل را به بازی گرفته بودم، گوشم به حرفهای
عبدالله بود که مثل طعم تلخ و گسی در مذاق جانم نقش میبست که سکوت
ِ غمگینم، دلش را به درد آورد و گفت: «الهه جان! من اینا رو نگفتم که دل تو رو
از مجید سرد کنم! گفتم که بدونی داری چه مسیر سختی رو شروع میکنی! من
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_شصت_نهم
#فصل_اول
اطمینان دارم که اگه بتونی با این مسائل کنار بیای، دیگه هیچ مشکلی بین شما
وجود نداره و کنار هم خوشبخت میشید! این حرفا رو به تو میزنم، چون خیالم از
مجید راحته! چون اون روز وقتی به بابا قول داد که هیچ وقت بخاطر اختلافات
مذهبی تو رو ناراحت نکنه، حرفش رو باور کردم. چون معلوم بود که نه شعار میده،
نه میخواد ما رو گول بزنه! ولی میخوام تو هم حداقل به خودت قول بدی که هیچ
وقت اجازه ندی تفاوت ِ های مذهبی، اختلاف زندگی تون بشه!» نگاهم را از زمین
ماسهای ساحل برداشتم و به چشمان نگران و مهربانش دوختم: «عبدالله ! اما حرف
دل من یه چیز دیگهاس!» از جواب غیر منتظرهام جا خورد و من در مقابل نگاه
کنجکاوش با صدایی که از عمق اعتقادم بر میآمد، ادامه دادم: «عبدالله! من
همون شبی که اجازه دادم تا بیاد خواستگاری، به خودم قول دادم که اجازه ندم
ِ این تفاوت مذهبی باعث ذرهای دلخوری تو زندگی مون بشه. چون میدونم اگه
این اتفاق بیفته، قبل از خودم یا اون، خدا و پیغمبر رو ناراحت کردم. چون خوب
میدونم هر چیزی که مایه اختلاف دو تا مسلمون بشه، وسوسه شیطونه و در عوض
ِ اون چیزی که دل خدا و پیغمبر رو شاد میکنه، اتحاد بین مسلمون هاس! اما
من از خدا خواستم کمک کنه تا اونم به سمت مذهب اهل تسنن هدایت بشه!»
سپس در برابر چشمان حیرت زدهاش، نگاهم را به افق شناور روی دریا دوختم و
مثل اینکه آینده را در آیینه آب ببینم، با لحنی لبریز ایمان و یقین پیشبینی کردم:
«عبدالله! من مطمئنم که این اتفاق میافته! میدونم که خدا به هردومون کمک
میکنه تا بتونیم راه سعادت رو طی کنیم!» با صدایی که حالا بیشتر رنگ شک
و تردید گرفته بود تا نصیحت و خیرخواهی، پرسید: «الهه! تو میخوای چی کار
کنی؟» لبخندی زدم و با آرامشی که در قلبم موج میزد، پاسخ دادم : «من فقط
دعا میکنم! دعا میکنم تا دلش به سمت سنت پیامبر هدایت شه و مذهب
اهل سنت رو قبول کنه! دعا میکنم که به خدا نزدیکتر شه! میدونم که الانم هم
یه مسلمون معتقده، ولی دعا میکنم که بهتر از این شه!» و پاسخم برایش اگرچه غافلگیر کننده اما انقدر
پرُ صلابت بود که دیگر هیچ نگفت.
* * *
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_هفتاد
#فصل_اول
برای آخرین بار، در آیینه به خودم نگاه کردم. چادر سپیدی که نقشی از
شاخههای سرخابی در زمینه ملیحش خود نمایی میکرد، به سر کرده و آماده
میهمانی امشب می ِ شدم. شب طولانی و به نسبت سرد26 بهمن ماه سال 91 که
ِ مقدر شده بود شب نامزدی من با یک جوان شیعه باشد! تعریف و تمجیدهای
محمد و عطیه و لعیا و به خصوص عبدالله و مادر، سرانجام کارساز افتاده و
توانسته بود پدر را مجاب کند تا به ازدواج تنها دخترش با این جوان شیعه رضایت دهد
ُ اندیشه خوشبختی من، لبخندی شیرین بر صورت پر چین و چروک و افتاب
پیراهن عربی
سوخته اش نشانده و به چ
*#جان_شیعه_اهل_سنت*
*#قسمت_هفتاد_ویکم*
#فصل_اول
کناری گذاشت. چهره ی عمو جواد جدیت دفعه قبل را نداشت و با رفتاری مهربان
و صمیمی حسابی با پدر و ابراهیم گرم گرفته بود. حالا با حضور آقای عادلی،
احساس شیرینی به دلم افتاده و به جانم آرامش میداد، آرامشی که میتوانستم
در خنکای لطیفش، تمام رؤیاهای دست نیافتنیام را نه در خواب که در بیداری
ببینم! صورتش روشنتر از همیشه، آنچنان از شادی و شعف میدرخشید، که
حتی در پشت پردهی نجابت هم پنهان شدنی نبود! در حضور گرم و مهربانش
احساس آنچنان امنیتی میکردم که در حضور کسی جز او لمسش نکرده بودم!
امنیتی که انگیزه همراهیاش را بی هیچ ترس و تردیدی به من میبخشید و تمام
این احساسات در مذاق جانم به شیرینی نقش بست وقتی عمه فاطمه انگشتر
طلای پر از نگینی را به نشانه نامزدی در دستم کرد، رویم را بوسید و زیر گوشم
زمزمه کرد: «إنشاءالله سفید بخت بشی دخترم!» و صدای صلوات فضای اتاق
ُ را پر کرد. احساس میکردم تمام ذرات بدنم شبیه گلبرگ ِ های شقایق در دل باد،
پرپر میزد. بیآنکه
به لرزه افتاده و دلم بیتاب وصالی شیرین، در قفسه سینهام
بخواهم نگاهم به چشمانش افتاد که مثل سطح صیقل خورده خلیج فارس در برابر
آفتاب، میدرخشید و نجیبانه میخندید! مریم خانم بسته کادو را گشود و پارچه
درونش را به دست عمه فاطمه داد. عمه کنارم نشست، پارچه شیری رنگ را با هر دو دست
مقابلم گرفت و با لحنی لبریز محبت توضیح داد: «الهه خانم! این پارچهی چادری
اُورد. قابلت رو نداره
خدا بیامرز چند سال قبل از مکه به نیت عروس مجید خریده عزیزم! تبرکه!»
و پیش از آنکه فرصت قدردانی پیدا کنم، پارچه حریر
ِ را گشود و روی چادرم، بر سرم انداخت و بار دیگر صوت صلوات مثل ترنم به هم
ِ خوردن بال فرشتگان،اسمان اتاق را پر کرد.
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_هفتاد_ودوم
#فصل_دوم
با لحن گرم مجید که به اسم صدایم می کرد، چشمانم را گشودم، اما شیرینی
خواب سحرگاه دستبردار نبود که باز صدای مهربانش در گوشم نشست: «الهه
جان! بیدار شو! وقت نمازه.» نگاهم را به دنبالش دور اتاق گرداندم، ولی در اتاق
نبود. پنجره اتاق باز بود و نسیم خنک و خوشبوی صبح 31 فروردین ماه سال 92 ،
به چشمان خمار و خوابآلودم، دست میکشید. از اتاق خواب که بیرون آمدم،
صدای تکبیرش را شنیدم و دیدم نمازش را شروع کرده که من هم برای گرفتن وضو
به دستشویی رفتم. در این چند روزی که از شروع زندگیمان میگذشت، هر روز من
او را برای نماز صبح بیدار کرده بودم، اما امروز او راحتتر از من دل از خواب کنده
بود. نمازم را خواندم و برای آماده کردن صبحانه به آشپزخانه رفتم. آشپزخانهای که
بعد از رفتن محمد و عطیه تا یکی دو هفته پیش، جز یک گاز رومیزی رنگ و رو رفته
و یخچالی دست دوم و البته چند تکه ظرف کهنه چیزی به خود ندیده بود و حالا
ُ پر زرق و برق من، جلوهای دیگر پیدا کرده بود. از میان ظروف زیبا و
با جهیزیه زیبا و
رنگارنگی که در کابینتها چیده بودم، چند پیش دستی انتخاب کرده و قطعات
کره و پنیر را با سلیقه خُرد کردم. کاسه مربا و عسل و شیره خرما را هم روی میز گذاشتم
تا در کنار سبد حصیری نان، همه چیز مهیای یک صبحانه نو عروسانه باشد که
مجیددر چهار چوب در ِ آشپزخانه ایستاد و با لبخندی تحسین آمیز گفت: «چی
کار کردی الهه جان! من عادت به این صبحونهها ندارم!» در برابر لحن شیرینش
لبخندی زدم و گفتم: «حالاشیر میخوری یا چایی؟» صندلی فرفورژه قرمز رنگ را
عقب کشید و همچنان که مینشست، پاسخ داد: ¢همون چایی خوبه! دستت
درد نکنه!» فنجان چای را مقابلش گذاشتم و گفتم: «بفرمایید!» که لبخندی زد و
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_هفتادوسوم
#فصل_دوم
با گفتن «ممنونم الهه جان!» فنجان را نزدیکتر کشید و من پرسیدم: «امشب دیر
میای؟» سری جنباند و پاسخ داد: «نه عزیزم!إنشاءالله تا غروب میام.» و من با عجله سوال بعدیام را پرسیدم «
ُ خب شام چی میخوری؟» لقمهای را که برایم
پیچیده بود، مقابلم گرفت و با شیرین زبانی جواب داد: «این یه هفته همه غذاها رو
من انتخاب کردم! امشب بگو خودت دلت چی میخواد!» با لبخندی که به نشانه
قدردانی روی صورتم نشسته بود، لقمه را از دستش گرفتم و گفتم: «من همه غذاها
رو دوست دارم! تو بگو چی دوست داری؟» و او با مهربانی پاسخم را داد: «منم همه
چی دوست دارم! ولی هنوز مزه اون خوراک میگو که مامانت اونشب پخته بود، زیر
زبونمه!» از انتخاب سختی که پیش پایم گذاشته بود، به آرامی خندیدم و گفتم:
«اون غذا فقط کار مامانه! اگه من بپزم به اون خوشمزگی نمیشه!» به چشمانم خیره
شد و با لبخندی شیطنتآمیز گفت: «من مطمئنم اگه تو بپزی خیلی خوشمزهتر
میشه!» و باز خلوت سحرگاهی خانه از صدای خنده های شاد و شیرینش پر شد
از خانه که بیر
*#جان_شیعه_اهل_سنت*
*#قسمت_هشتادویکم*
#فصل_دوم
شبها برات شیفت شب بذاره تا قدر منو بدونی!» بلکه بر احساس دلتنگی خودم
سرپوش بگذارم که شیطنت را از صدایم خواند و تمنا کرد: «بخدا من همینجوری
هم قدر تو رو میدونم الهه جان! احتیاجی به این کارهای سخت نیس!» و صدای
خنده شاد و شیرینمان سکوت صبحگاهی محله را شکست. به قدری غرق
دریای حرف و خنده و خاطره شده بودیم که طول مسیر خانه تا ساحل را حس
نکردیم تا زمانی که نسیم معطر دریا به صورتمان دست کشید و سخاوتمندانه
سلام کرد. صدای مرغان دریایی، آرامش دریا را میدرید و خلوت صبح ساحل
ُ ر میکرد. روی نیمکتی نشستم و مجید برای خرید آش بندری به سمت مغازه
آن سوی بلوار ساحلی رفت. احساس میکردم خلیج فارس هم ملیحتر از هر زمان
دیگری به رویم لبخند میزند و حس خوش زندگی را به یادم میآورد. انگار دریا هم
با همه عظمتش از همراهی عاشقانه من و مجید به وجد آمده و بیش از روزهای
دیگر موج میزد. با چشمانی سرشار از شور زندگی، محو زیبایی بینظیر دریا شده
بودم که مجید بازگشت. کاسه را که به دستم داد، تشکر کردم و با خنده تذکر
دادم: «مجید جان! آش بندری خیلی تنده! مطمئنی تحمل خوردنش رو داری؟»
کنارم روی نیمکت نشست و با اطمینان پاسخ داد: «بله! تو این چند ماه چند
بار صابون غذاهای بندری به تنم خورده!» سپس همچنانکه با قاشق آش را هم
میزد تا خنک شود، با شیطنتی عاشقانه ادامه داد: «دیگه هر چی سخت باشه،
ِ از تحمل دوری تو که سختتر نیس!» به چشمانش نگاه کردم که در پرتو آفتاب،
روشنتر از همیشه به نظر میآمد و البته عاشقتر! متوجه نگاه خیرهام شد که خندید
و گفت: «باور کن راست میگم! آش بندری که هیچ، حاضرم هر کاری بکنم ولی
دیگه شبی مثل دیشب برام تکرار نشه!» از لحن درماندهاش خندیدم و به روی
خودم نیاوردم که من هم دیگر تحمل سپری کردن شبی مثل دیشب را ندارم. دلم
میخواست که همچون او میتوانستم بیپروا از احساساتم بگویم، از دلتنگیها و
بیقراریهای دیشب، از اشتیاق و انتظار صبح، اما شاید این غرور زنانهام بود که
زبانم را بند میزد و تنها مشتاق شنیدن بود!
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_هشتادودوم
#فصل_اول
به خانه که رسیدیم، صدای آب و شستوشوی حیاط میآمد. در را که باز
کردیم، مادر میان حیاط ایستاده و مشغول شستن حوض بود. سلام کردیم و او با
ِ اخمی لبریز از محبت، اعتراض کرد: »علیک سلام! نمیگید من دلم شور میافته!
نمیگید دلم هزار راه میره که اینا کجا رفتن!» در برابر نگاه پرسشگر ما، شلنگ را در
حوض رها کرد و رو به مجید ادامه داد: »صبح اومدم بالا ببینم الهه چطوره، دیدم
خونه نیس! هر چی هم زنگ میزدم هیچ کدوم جواب نمیدادید! دلم هزار راه
رفت!» تازه متوجه شدم موبایلم را در خانه جا گذاشته ام که مجید خجالت زده
سرش را پایین انداخت و گفت: «شرمنده مامان! گوشیم سایلنت بود.» به سمتش
رفتم، رویش را بوسیدم و با خوشرویی عذرخواهی کردم: «ببخشید مامان! یواش
رفتیم که بیدار نشید!» از عذری که آورده بودم، داغ دلش تازه شد و باز اعتراض
کرد: «از خواب بیدار میشدم بهتر بود! همین که از خواب بیدار شدم گفتم دیشب
تنها بودی بیام بهت سر بزنم! دیدم خونه نیستی! گفتم خدایا چی شده؟ این
دختره کجا رفته؟» شرمنده از عذابی که به مادرم داده بودم، سرم را پایین انداختم
که مجید چند قدمی جلو آمد و گفت: «تقصیر من شد! من از الهه خواستم بریم
بیرون! فکر نمیکردم انقدر نگران بشید!» سپس شلنگ را برداشت و با مهربانی
ادامه داد: «مامان شما برید، بقیه حیاط رو من میشورم.» مادر خواست تعارف
کند که مجید دست به کار شد و من دست مادر را گرفتم و گفتم: «حالابیاید بریم
بالا یه چایی بخوریم!» سری جنباند و گفت: «نه مادرجون! الان ابراهیم زنگ زده
داره میاد اینجا، تو بیا بریم.» به شوق دیدن ابراهیم، پیشنهاد مادر را پذیرفتم و
همراهش رفتم. داخل اتاق که شدیم، پرسیدم: «مگه امروز نرفته انبار پیش بابا؟»
مادر آهی کشید و پاسخ داد: »چی بگم؟ یه نیم ساعت پیش زنگ زد و کلی غر
ُ زد! از دست بابات خیلی شا کی بود! گفت میام تعریف
میکنم.» و همه ماجرا همین بود سپس زیر سماور را روشن کرد و با دلخوری ادامه داد: «این پدر و پسر رو که
میشناسی، همیشه مثل کارد و پنیر میمونن!» تصور اینکه ابراهیم بخواهد مقابل
مجید از پدر بدگویی کند، ناراحتم میکرد، اما مجید مشغول شستن حیاط بود و
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_هشتادوسوم
#فصل_دوم
نمیتوانستم به هیچ بهانهای بخواهم که به اتاق خودمان برود و دقایقی نگذشته
بود که ابراهیم آمد. حسابی از دست پدر دلخور بود و ظاهرا برای شکایت نزد مادر
آمده بود. خدا خدا میکردم تا مجید در حیاط است، حرفش را بزند و بحث را
تمام کند و همین که چای را مقابلش گذاشتم، شروع کرد: «ببین مامان! درست
*#جان_شیعه_اهل_سنت*
*#قسمت_صدوبیست_ویکم*
#فصل_اول
پهن کردم که مجید با غیظی که هنوز در صدایش مانده بود، گفت: «ببخشید
اذیتت کردم. نمیتونم بشینم نگاه کنم که یه عده آدم انقدر بیحیا باشن...» و
حرفش به آخر نرسیده بود که نور سرخ آژیر ماشین گشت ساحل، نگاهمان را به
سوی خودش کشید. پلیس گشت ساحل از راه رسید و بساط گناهشان را به هم
زد. رو به مجید کردم و گفتم: «فکر نکنم بندری بودن. چون اگه مال اینجا بودن،
میدونستن پلیس دائم گشت میزنه.» مجید لبخندی زد و گفت: «هر چی بود
خدا رو شکر که دیگه تموم شد.» سپس با نگاهی عاشقانه محو چشمانم شد و
زمزمه کرد: «الهه جان! اون چیزی که منو عاشق تو کرد، نجابت و حیایی بود که تو
چشمات میدیدم!» در برابر آهنگ دلنشین کلامش لبخندی زدم و او را به دنیای
خاطرات روزهایی بردم که بیآنکه بخواهیم دلهایمان به هم پیوند خورده و
نگاهمان را از هم پنهان میکردیم. با به پا خاستن عطر دل انگیز آن روزهای رؤیایی،
بار دیگر صدای خنده شیرینمان با خمیازه ِ های آخر شب موجهای خلیج فارس
یکی شد و خواب را از چشمان ساحل ربود و در عوض تا خانه همراهیمان کرد و
چشمانمان را به خوابی عمیق و شیرین فرو برد.
* * *
از صدایی دستی که به در میزد، چشمانم را گشودم. خواب بعد از ظهر یک روز
گرم تابستانی آن هم در خنکای کولرگازی حسابی دلچسب بود و به سختی میشد
از بستر نرمش دلَ کند. ساعت سه بعد از ظهر بود و کسی که به در میزد
نمیتوانست مجید باشد. با خیال اینکه مادر آمده تا سری به من بزند، در را گشودم
و دیدم عبدالله پشت در ایستاده که لبخندی زدم و با صدایی خواب آلود گفتم:
«ببخشید دیر باز کردم، خواب بودم.» و تعارفش کردم تا داخل شود. همچنانکه
قدم به اتاق میگذاشت، با لبخندی گرفته گفت: «ببخشید بیدارت کردم.»
سنگین روی مبل نشست و من با گفتن «الان برات چایی میارم.» خواستم به
سمت آشپزخانه بروم که صدایم زد: «چیزی نمیخوام، بیا بشین کارت دارم.» و
لحنش آنقدر جدی بود که بی هیچ مقاومتی برگشتم و مقابلش روی مبل نشستم.
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_صدوبیست_ودوم
#فصل_دوم
مثل همیشه سر حال به نظر نمیآمد. صورتش گرفته و چشمانش غمگین بود که
نگاهش کردم و پرسیدم: «چیزی شده عبدالله؟» به چشمان منتظرم خیره شد و
آهسته شروع کرد: «الهه تو بهترین کسی هستی که میتونی کمکم کنی، پس تو رو
خدا آروم باش و فقط گوش کن.» با شنیدن این جملات پر از اضطراب، جام
نگرانی در جانم پیمانه شد و عبدالله با مکثی کوتاه ادامه داد: «من امروز جواب
آزمایش مامانو گرفتم.» تا نام مادر را شنیدم، تنم به لرزه افتاد و باقی حرفهای
عبدالله را در هاله ای از ترس میشنیدم که میگفت: «هنوز به خودش چیزی
نگفتم... یعنی جرأت نکردم چیزی بگم... دکتر میگفت باید زودتر اقدام میکردیم،
ُ ولی خب هنوزم دیر نشده... گفت باید سریعتر درمان رو شروع کنیم...» نمیدانم
چقدر طول کشید و عبدالله چقدر مقدمه چینی کرد تا سرانجام به من فهماند درد
کهنه مادر، سرطان معده بوده است. مثل اینکه جریان خون در رگهایم یخ زده
باشد، لرز عجیبی به تنم افتاده بود. نفسهایم به سختی بالا میآمد و شاید رنگم
طوری پریده بود که عبداهلل را سراسیمه به آشپزخانه بر و با لیوان ابی بالای
سرم کشاند. زبانم بند آمده بود و نمیتوانستم چیزی بگویم یا حتی قطرهای آب
بنوشم. به نقطهای مبهم روی دیوار روبرویم خیره مانده و تنها به مادر فکر میکردم
که حدود ده ماه این درد و رنج را تحمل کرده و خم به ابرو نمیآورد و همین تصویر
مظلومانهاش بود که جگرم را آتش میزد. عبدالله کنارم روی مبل نشست و
همچنانکه سعی میکرد آب را به دهانم برساند، با صدایی بغض آلود دلداریام
میداد: «الهه جان! قربونت برم! قرار بود آروم باشی! تو باید به مامان کمک کنی.
مامان که دختری غیر از تو نداره! تو باید همراهیش کنی تا زودتر درمان بشه.
إنشاءالله حالش خوب میشه... خدا بزرگه...» و آنقدر گفت که سرانجام بغضم
ترکید و اشکم جاری شد. دستانم را مقابل صورتم گرفته بودم و بیتوجه به
هشدارهای عبدالله که مدام گوشزد میکرد مادر میشنود، با صدای بلند گریه
میکردم. نمیتوانستم باور کنم چنین بلایی به سر مادر مهربان و صبورم آمده باشد.
عبدالله لیوان را روی میز گذاشت، مقابلم روی زمین نشسته بود و مظلومانه التماسم
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_صدوبیست_وسوم
#فصل_دوم
میکرد: «الهه جان! مگه تو نمیخوای مامان خوب شه؟ دکتر گفت باید از همین
فردا درمانش رو شروع کنیم. تو باید کمک کنی که به مامان بگیم. من نمیتونم
تنهایی این کارو بکنم. تو رو خدا یه کم آروم باش.» با چشمانی که از شدت گریه
میسوخت، به چشمان خیس عبدالله نگاه کردم و با صدایی که از میان گلوی
لبریز از بغضم به سختی بالا میآمد، ناله زدم: «عبدالله من نم